خاطرات سفر کربلا (20) - ادارهی اقامت
بنام خدا
باز دوباره توبه! یکسال و اندی از آخرین خاطرات سفر کربلا گذشت و من به علل مختلف توفیق ادامه نیافتم. امروز اما باز هوس کردم ادامه بدهم. قسمتهای اولیه یه مقدار جنائی و پلیسی بود، اما دلیل نمیشه که بقیه جذاب نباشه. من با کمک یادداشتهائی که در طول سفر داشتم، سعی میکنم خاطرات رو ادامه بدهم و امیدوارم تصویر جالب توجهی از وضعیت و شرایط آن روز عراق برایتان به نمایش بگذارم.
خاطرات سفر کربلا (20) - ادارهی اقامت
...بعد از گپ با آن جوان نیمه عریان عرب، به اتاق برگشتم. برای خواب آماده میشدم که موبایل زنگ زد. کسی بود که اصلاً نمیتوانستیم با او صحبت کنیم. همسفر از راه ماندهی ما. همو که تا یک قدمی خاک عراق آمد و برگشت... وقتی حرف میزد، بغض گلویش را گرفته بود. گفتیم که اینجا خیلی بیادتان هستیم، جایتان خالی است، اینجا در حرم شما را دیدیم و... گفتیم صبر میکنیم و برنمیگردیم تا شما هم بیائید. مشکل پاسپورتتان را زود حل کنید و بیائید. گفتند نه بعداً به اتفاق خانواده میآئیم. برق قطع شد و من مجبور شدم با چراغ موبایل بعضی کارها را انجام دهم...
صبح زود برای نماز، با امیر و آقا احمد عازم حرم شدیم. باز سگها به شدت پارس میکردند و یک گروهشان دنبال دوچرخه سواری می دویدند. از حرم که برگشتیم، نان تازهای خریدم. نانوا میخواست بقیه پول را ندهد! فکر کرد چون ایرانی هستم، متوجه نمی شوم...
صبحانهی بدلچسبی خوردیم و آماده شدیم برای رفتن به ادارهی اقامت. در راه دوستی عرب را دیدم که در ایران میشناختمش. گفت اگر تنهائی بروید، پدرتان درمیآید. بروید به موسسه اینترنت کربلا، سیدعباس، خواهرزادهی آقای شهرستانی (داماد آیةالله سیستانی و مسئول دفترشون در ایران) مدیرش هست. اونجا بگید براتون اقدام کنند. رفتیم آنجا. خود سیدعباس نبود، آشنائی دادیم و حاج صلاح از کارمندان آنجا، ما را برد ادارهی اقامت. قبلاً درب ورودی اداره توسط تروریستهای وهابی منفجر شده بوده و آثار آن هنوز باقی بود. برایمان تعریف کرد که قیافهی تروریستها چه شکلی است و اگر دیدیمشان، چه کنیم. ماموران عراقی آنجا هم طبق معمول شیرینی میخواستند. دوهزارتومان دیگر هم دادیم بابت شیرینی! این برادران اینقدر شیرینی میخورند، نمی دانم دندانشان عیب نمیکند!؟
یکی از آنها فارسی دست و پا شکسته ای بلد بود. میگفت شما چطور بدون همسر بلند میشوید میآئید مسافرت؟ گفتیم دیگه دیگه! بعد سراغ گرفت از وضعیت صیغه در ایران. گفتم ما تقریباً بیخبریم، سرمون تو کاروبار خودمونه. اینجا چطوره؟ گفت اینجا صیغهای هست، اما خیلی کم، آنهم بیشتر در کربلا و نجف. البته این را بگویم که ما غلط کرده باشیم اگر بعد از شنیدن این حرف، فکری به سرمان خطور کرده باشد. یادم آمد در همین کربلا، یکبار در سفر قبلی که آن هم بعد از سقوط صدام بود و وضعیت امنیتی هم بسیار وخیم تر از این سفر بود، در یک قهوه خانه نزدیک حرم حضرت عباس، نشسته بودم با دوستم مصطفی و از اون چائی های سیاه و تلخ عراقی میخوردیم. پسر جوانی حدود 17 ساله آمد کنار من نشست. بعد از اندکی گفت : هی آقا! صیغه میخوای؟
...با تعجب نگاهی به جوانک کردم. از قیافه اش شرارت می بارید. همین چند روز قبلش بود که به یک ایرانی مال باخته برخورده بودم. میگفت مردی برای خرید یخ مرا به خانه اش کشاند و بعد با تهدید اسلحه به رفیقم گفتند که 100 هزارتومان باید بدهی تا رفیقت را رها کنیم... به دوستم اشارهای و خندهای کردم و به جوانک گفتم به این آقا بگو. دوستم به جوانک گفت : قیمت چند؟ جوونه یا پیر؟ کجاست؟ جا داره؟ گفت : باید بیای برویم خانه ببینی. مصطفی گفت : نه، تو باید بیاری اینجا من ببینمش، بعد. گفت نمیشه. آقا مصطفی گفت : قسم بخور به حضرت عباس. پسرک نگاهی کرد و بلند شد رفت...
ادامه دارد...