خاطرات سفر کربلا (3)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (3)
... (صبح شنبه 6 خرداد هشتادوپنج ، حدود ساعت 8 ). در منطقه صفر مرزی، ساختمانهای مفصل و سایبانهای بزرگ ساخته بودند. با آنکه اول صبح بود، به صفی نسبتاً طولانی برخوردیم و حدود 2 ساعتی طول کشید تا به محل چک کردن پاسپورتها رسیدیم. در این مدت فرصت کردیم، چائی دیگری میل کنیم و تجدید وضوئی هم داشته باشیم. یکی از دوستان پارسی بلاگی هم اس ام اس زد که سایت خوابیده! و نگرانی من، در همین ابتدای سفر آغاز شد. سریعاً به یکی از همکاران زنگ زدم وخواستم که بررسی کند. خوشبختانه مورد خاصی نبود. به سر صف که رسیدیم، اول آقا احمد پاسپورتشان مهر خروج خورد، بعد امیر، بعد هم من. آقا محمد هم پشت سر من بودند. از جلوی گیشه رد شدم، کمی مکث، بعد ایستادم، و بعد... با شنیدن یک جمله، انگار که کل ساختمان بر سرم خراب شد : مامور مرزی، در حالتی که پاسپورت آقا محمد را باز کرده بود و جائی از آن را نشان می داد، رو به ایشان گفت : شما اجازه خروج از مرز را ندارید! هر سه نفر با کمال تعجب، گفتیم چرا؟؟؟ و او با کمال آرامش گفت: اعتبار پاسپورت تمام شده است. تا تابستان 83 معتبر بوده!.
این شرایط اصلاً نه قابل تصور بود، نه قابل تحمل... من هم پاسپورتم نیاز به تمدید داشت که قبلاً این کار را کرده بودم و هرگز تصور نمی کردم که آقا محمد نسبت به این موضوع بی اطلاع بوده باشند. دو سه سال قبل به عمره مشرف شده بودند و من فکر می کردم که مثل خود ما پاسپورتشان 5 ساله است، غافل از آنکه پاسپورت روحانیان با گواهی موقت حوزه علمیه صادر می شود و 5 ماه قابل استفاده است. خود ایشان هم مطلقاً از نیاز به تمدید پاسپورت اطلاعی نداشتند. خودم را به شدت ملامت کردم که چرا وقتی پاسپورتشان را برای اخذ ویزا گرفتم، این موضوع را بررسی نکردم. سفارت عراق هم که ویزا داده، چک نکرده که پاسپورت اعتبار ندارد.
با آنکه تقریباً مطمئن بودم هیچ کاری نمی شود کرد، چون پاسپورت منقضی، مثل بی پاسپورتی است و امکان خروج وجود ندارد، به سرعت به جنب و جوش افتادیم. تماسهای متعدد برقرار شد و حتی امیر توانست در همان مدت کوتاه کانال (پارتی) مناسب هم در اداره مرزی مهران و هم در اداره حج و زیارت مستقر در مرز بیابد. حدود یکساعتی معطل شدیم، اما همه پاسخها منفی بود. از هیچکس هیچ کاری بر نمی آمد. حالا ما سه نفر از مرز ایران خارج شده بودیم و آقا محمد در 5 متری ما آنطرف گیشه ایستاده بودند. همدیگر را نگاه می کردیم و نمی دانستیم چه کنیم.
من سه مرتبه قبلاً مشرف شده بودم و همانطور که قبلاً هم گفتم، آقا محمد دل شکستگی خاصی نسبت به این سفر داشتند، واقعاً حاضر بودم خودم برگردم و ایشان از این نقطه مرزی، که دیگر پرچم عراق در چند متری ما قرار داشت، بازنگردد. اما حیف که هیچ راهی وجود نداشت. اصلاً باورمان نمی شد که یکی از همسفرانمان باید از همین ابتدا، از ما جدا شود و باز گردد.
مامور انتظامی حتی به ما اجازه نداد که با ایشان روبوسی و مصافحه ای کنیم. این فاصله 5 متری خیلی آزار دهنده بود. از همان دور، ایشان به ما می نگریست و ما تاب دیدن چشمان ایشان را نداشتیم. ساک ایشان پیش من بود که دست به دست دادیم تا آنطرف به ایشان رسید. لحظه خداحافظی بود و جدائی از همسفری که نمی توانستیم در این سفر بی او بودن را حتی تصور کنیم.
ایستادیم تا اول ایشان از در ورودی سالن بیرون بروند و بعد ما از این سمت، خارج شویم. وقتی دور شدن ایشان را از پشت سر نگاه می کردم، که با قدمهای کوتاه ، از سالن مرزی خارج میشدند، مطمئن بودم که آنطرف، اشکهای یک آرزومند زیارت سالار شهیدان، دارد بر زمین می چکد و ما، نمی دانستیم چگونه بی او ، به سفرمان ادامه دهیم...
ادامه دارد......