در چند قدمی ابوغریب... خاطرات سفر کربلا (8)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (8)
. راننده مشغول گرفتن پنچری و آقا احمد که دارند آفتاب می گیرند! و امیر که لب جاده، بی حوصله وایساده...
از اینجا به بعد، از مسیر اصلی جاده کربلا خارج شدیم. اعصابمان داغان است، چرا که معلوم نیست چقدر طول بکشد تا برگردیم به جاده اصلی. چند کیلومتر که پیش رفتیم، رسیدیم به یک روستا و یک مغازه پنجری دربه داغون هم پیدا کردیم. پیاده شدیم و با راننده رفتیم داخل مغازه. شاگردش بود و گفت برق ندارم. پنچرگیری به روش قدیمی و با همان چسب و وصله خودمن و داغ کردنش انجام میشد. شاگرد اشاره کرد که برید جلوتر. قبل از اینکه سوار بشیم من خم شدم و از ماشین و تایرش با گوشی موبایلم یه عکس گرفتم، که زمینه این عکس، درست در همان مسیری بود که باید جلوتر می رفتیم سراغ پنچری بعدی. تا رسیدیم به مغازه بعدی، دیدیم که یه ماشین پلیس وایساده با چند نیروی نظامی. همان وقت احساس خطر کردم، چرا که عکسی که با گوشی گرفته بودم، به طرف اینها بود... توی ماشین به آقا احمد یواشکی گفتم نکنه دیده باشند که من عکس گرفتم... نکنه عکسهای گوشی منو ببینند که خیلی خیلی خطرناکه...
یادم افتاد به حادثه ای که برای برادر یکی از دوستانم پیش آمده بود. حدود 2 سال قبل، با رفقاش اومده بودند عراق و ابتدای شهر سامرا با یک ماشین شخصی کرایه ای بوده اند و مشغول فیلمبرداری از منظره زیبای رودخانه ورودی شهر. ناگهان هلی کوپتر آمریکائی سر رسیده، آنها را دیده بود و بی سیم زده به نیروهای زمینی، آنها هم دستگیرشون کردند، با همون هلی کوپتر فرستادنشون بغداد و چهار ماه ابوغریب... چهارماهی که بعدها وقتی خودم دیدمش و گفتم خاطرات اونجا رو بنویس، حالش دگرگون شد و گفت، من حتی نمی تونم آنچه بر من گذشته رو در خاطرم مرور کنم... اونوقت چطور بنویسم؟؟؟
. مغازه ی پنچری گیری .. عکسی که نزدیک بود ما رو بفرسته زندان ابوغریب...
تا راننده پیاده شد که به مغازه پنچری بره، پلیس آمد جلو و با هم شروع کردند به صحبت. بعد پاسپورتهای ما رو خواست. پاسپورتها را گرفت و رفت که سوار ماشینش بشه. ما که هاج و واج مونده بودیم دادمون در اومد که چی؟ چرا؟ این جمله معروف رو گفت : در اداره پلیس همه چی معلوم میشه....
ادامه دارد......