مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

خاطرات سفر کربلا (3)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (3)

... (صبح شنبه 6 خرداد هشتادوپنج ، حدود ساعت 8 ). در منطقه صفر مرزی، ساختمانهای مفصل و سایبانهای بزرگ ساخته بودند. با آنکه اول صبح بود، به صفی نسبتاً طولانی برخوردیم و حدود 2 ساعتی طول کشید تا به محل چک کردن پاسپورتها رسیدیم. در این مدت فرصت کردیم، چائی دیگری میل کنیم و تجدید وضوئی هم داشته باشیم. یکی از دوستان پارسی بلاگی هم اس ام اس زد که سایت خوابیده! و نگرانی من، در همین ابتدای سفر آغاز شد. سریعاً به یکی از همکاران زنگ زدم وخواستم که بررسی کند. خوشبختانه مورد خاصی نبود. به سر صف که رسیدیم، اول آقا احمد پاسپورتشان مهر خروج خورد، بعد امیر، بعد هم من. آقا محمد هم پشت سر من بودند. از جلوی گیشه رد شدم، کمی مکث، بعد ایستادم، و بعد... با شنیدن یک جمله، انگار که کل ساختمان بر سرم خراب شد : مامور مرزی، در حالتی که پاسپورت آقا محمد را باز کرده بود و جائی از آن را نشان می داد، رو به ایشان گفت : شما اجازه خروج از مرز را ندارید! هر سه نفر با کمال تعجب، گفتیم چرا؟؟؟ و او با کمال آرامش گفت: اعتبار پاسپورت تمام شده است. تا تابستان 83 معتبر بوده!.
این شرایط اصلاً نه قابل تصور بود، نه قابل تحمل... من هم پاسپورتم نیاز به تمدید داشت که قبلاً این کار را کرده بودم و هرگز تصور نمی کردم که آقا محمد نسبت به این موضوع بی اطلاع بوده باشند. دو سه سال قبل به عمره مشرف شده بودند و من فکر می کردم که مثل خود ما پاسپورتشان 5 ساله است، غافل از آنکه پاسپورت روحانیان با گواهی موقت حوزه علمیه صادر می شود و 5 ماه قابل استفاده است. خود ایشان هم مطلقاً از نیاز به تمدید پاسپورت اطلاعی نداشتند. خودم را به شدت ملامت کردم که چرا وقتی پاسپورتشان را برای اخذ ویزا گرفتم، این موضوع را بررسی نکردم. سفارت عراق هم که ویزا داده، چک نکرده که پاسپورت اعتبار ندارد.
با آنکه تقریباً مطمئن بودم هیچ کاری نمی شود کرد، چون پاسپورت منقضی، مثل بی پاسپورتی است و امکان خروج وجود ندارد، به سرعت به جنب و جوش افتادیم. تماسهای متعدد برقرار شد و حتی امیر توانست در همان مدت کوتاه کانال (پارتی) مناسب هم در اداره مرزی مهران و هم در اداره حج و زیارت مستقر در مرز بیابد. حدود یکساعتی معطل شدیم، اما همه پاسخها منفی بود. از هیچکس هیچ کاری بر نمی آمد. حالا ما سه نفر از مرز ایران خارج شده بودیم و آقا محمد در 5 متری ما آنطرف گیشه ایستاده بودند. همدیگر را نگاه می کردیم و نمی دانستیم چه کنیم.
من سه مرتبه قبلاً مشرف شده بودم و همانطور که قبلاً هم گفتم، آقا محمد دل شکستگی خاصی نسبت به این سفر داشتند، واقعاً حاضر بودم خودم برگردم و ایشان از این نقطه مرزی، که دیگر پرچم عراق در چند متری ما قرار داشت، بازنگردد. اما حیف که هیچ راهی وجود نداشت. اصلاً باورمان نمی شد که یکی از همسفرانمان باید از همین ابتدا، از ما جدا شود و باز گردد.
مامور انتظامی حتی به ما اجازه نداد که با ایشان روبوسی و مصافحه ای کنیم. این فاصله 5 متری خیلی آزار دهنده بود. از همان دور، ایشان به ما می نگریست و ما تاب دیدن چشمان ایشان را نداشتیم. ساک ایشان پیش من بود که دست به دست دادیم تا آنطرف به ایشان رسید. لحظه خداحافظی بود و جدائی از همسفری که نمی توانستیم در این سفر بی او بودن را حتی تصور کنیم.
ایستادیم تا اول ایشان از در ورودی سالن بیرون بروند و بعد ما از این سمت، خارج شویم. وقتی دور شدن ایشان را از پشت سر نگاه می کردم، که با قدمهای کوتاه ، از سالن مرزی خارج میشدند، مطمئن بودم که آنطرف، اشکهای یک آرزومند زیارت سالار شهیدان، دارد بر زمین می چکد و ما، نمی دانستیم چگونه بی او ، به سفرمان ادامه دهیم...

ادامه دارد......

 


جشن تولد پرشین بلاگ

سلام
دیروز، جشن تولد 4 سالگی پرشین بلاگ بود و بر اساس دعوت آقای دکتر بوترابی با چند تن از دوستان رفتیم هتل سیمرغ. در مجموع جلسه خوبی بود، هر چند انتظار داشتیم گرمتر برگزار شود.

و این نکاتی است از جشن، آنطور که من دیدم :

* اولین برنامه پرسش و پاسخ بود، که متاسفانه بخشی از آن با سوالهای نه چندان مناسب، طی شد.
* یکی از سوالات هم چالشی داشت در باب تقابل دین و ملیت، که آقای بوترابی که تخصصشان هم تاریخست، به آن پاسخ داد.
* هیچ پاسخی به آقای سروش اسدزاده، مدیر کاربران پرشن بلاگ ارجاع نشد، البته ایشان بعداً بخشی از اجرای مراسم را عهده دار شدند.
* با چهره آقای جلالی ،آشنا شدم. به نظر می آید برای توسعه امکانات فنی سیستم جدی است.
* آقای ابطحی، وبلاگ نویس مشهور هم در اواسط پرسش و پاسخ آمدند، به همرام دو دختر و دامادشون(اگه اشتباه نکنم).
* سخنران رسمی مجلس آقای دکترشهریاری، دبیر شورای عالی اطلاع رسانی بود، که وقتی رسیدند با ابطحی سلام و علیکی کرد، اما کنارش ننشست. رفقا گفتند، از زرنگی ایشون بود...
* آقای سید حمید حسینی مشاور آی تی سازمان ملی جوانان هم از مدعوین بودند.
* آقای دکتر شهریاری سه تن از معاونانشون رو هم آورده بودند. این به عقیده من نشان دهنده توجه ویژه ایشون به مقوله وبلاگ است.
* آقای شهریاری در سخنرانیشون، که شاید اولین حضور رسمی ایشون در جمع وبلاگ نویسها بوده، سعی کرد خودش رو خیلی قاطی با جوانان و وبلاگ نویسان نشان دهد و با ذکر کردن مواردی، تلاش کرد وبلاگ نویسان احساس کنند که ایشون با وجود سمت و مقام رسمی، کاملاً آنها و احساساتشان را درک می کند.
* ایشون با ذکر اشعاری از مولانا و بیان دست غیبی خداوند در امور، سخن را آغاز کردند و بعد سعی کردند، کندوکاوی پیرامون انواع هویت وخصوصاً شخصیت مجازی داشته باشند.
* ایشون عقیده داشت که شخصیت مجازی هم می تواند توجیه عقلی و دینی داشته باشد واینکه ما در هویت مجازی خود، می توانیم خود را بهتر بشناسیم.
* وقتی ایشون نام "شهناز شکیبائی" را بعنوان یک هویت مجازی فرضی برای خودشون ذکر کردند، آقای ابطحی بلند گفت : آقای شهریاری داره آی دی ها ش رو لو میده!
* یه بار وسطهای سخنرانی، آقای شهریاری یه چیزی گفت(راستش یادم نمونده که چی بود) ، آقای ابطحی در ردیف جلو ما نشسته بود، بهش گفتم، آقای ابطحی!  مثل اینکه داره سوژه هاتون جور میشه.
* از دید یک ناظر بیرونی، تصورم این بود که آقای شهریاری بعنوان نماینده دولت در جشن تولد یک سرویس وبلاگ، قاعدتاً رهنمودهائی رسمی و بایدهاو نبایدهائی رو مطرح می کنند، اما ، یه تقاضائی هم گردنشون افتاد. آقای ابطحی با زرنگی و استفاده ویژه از موقعیت، خواستار رفع فیلتر بعضی سایتها از ایشون شد. چیزی که فکر میکنم تیتر بشه در مطبوعات.
* بر خلاف تصور اولیه من، هیچکدام از سه مدیر سرویس دیگر (بلاگفا، میهن بلاگ و بلاگ اسکای)، دعوت نشده بودند.
* آقای سلجوقی معاون فنی آقای جهانگرد (دبیر سابق شورا) هم آمده بودند ولی خود آقای جهانگرد رو فقط وقت پذیرائی دیدیم!
* مانیتوری که بر اساس قرعه کشی قرار بود به یکی از شرکت کنندگان برسه، به آقای مهندس آسیابانی، از معاونین آقای شهریاری رسید. جالب اینکه ایشون بعدش گفت، به تازگی مانیتور منزل سوخته بود و من هم قصد داشتم، یکی از همینها رو (دقیقاً همین آرم) برم بخرم. کاش از خدا یه چیز دیگه ای خواسته بود!

ضمناً خاطرات سفر کربلا در این وبلاگ ادامه پیدا خواهد کرد، منتها گهگاه هم گریزی خواهم زد به آنچه باید و شاید...

یا علی


خاطرات سفر کربلا (2)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (2)

... بساط صبحانه را پهن کردیم کنار میدان و شروع کردیم، که به یکبار پسربچه ای چهار پنج ساله اومد جلو. مادرش هم که چادر مشکی پوشیده بود، عقب تر وایساده بود و نگاه می کرد. تکه ای نان و مقدار پنیر بهش دادیم و رفت. دو سه لقمه نخورده بودیم که برگشت. این دفعه چند تا مغز گردو بهش دادم. باز رفت و دو سه دقیقه بعد برگشت. جالب اینکه هیچی هم نمی گفت، فقط می اومد جلو و نگاه می کرد. خلاصه باز هم نان و پنیری بهش دادیم، اما خیلی متعجب شدم ازین رفتار.
بساط صبحانه را که جمع کردیم و داشتیم میگذاشتیم داخل صندوق عقب، باز هم اومد کنار ماشین، با همون حالت ملتمسانه ، پای برهنه، سکوت و نگاه ...
حالا من متحیر بودم که بچه نیم وجبی، آیا آموزش دیده این رفتار پیچیده را، مادرش چی بهش میگه که هر دفعه برمیگرده؟ انگیزه مادرش چیه؟ اینا این وقت صبح، اینجا چکار می کنند؟ آیا دیشب هم وسط همین میدان خوابیده اند؟ آیا این یه جور گدائیه یا واقعیه؟ و کلی پرسش دیگر...
خلاصه، حرکت کردیم. رفیق امیر هماهنگ کرده بود برای ماشین. رفتم دم درب یکی از ادارات دولتی و با تماس با رئیسشون، هماهنگ شد، ماشین رو پارک کردیم داخل اداره. یه ماشین دربست گرفتیم و با نفری یکی دوتا ساک دستی، پیش بسوی مرز مهران. اول جاده، که میشه آخرین نقطه شهر مهران، پاسپورتها را چک کردند و یکی هم آمد دم ماشین که لباس شهرداری پوشیده بود و گفت که باید عوارض شهرداری رو - فکر کنم نفری دو سه هزار تومان، ریخته باشید به حساب. گفتیم که بانک بسته و نمیشه و ...  خلاصه،  باراننده رفیق بود، گفت حتماً صفر مرزی بریزند به حساب فلان شماره، وگرنه من باید از جیب بدما. گفتیم باشه، می ریزیم به حساب.
عجیب بود، دیگه اینجوری شو ندیده بودیم. حالا ما اول مسیر 12 کیلومتری بودیم که به صفر مرزی مهران ختم می شد : من، امیر، آقا احمد و آقا محمد.
راستی از همراهانم براتون نگفتم. امیر که داداش و همکارم هست، 9 سال کوچکتر از خودم و آقا محمد داماد خاله و دوست و رفیق چندین ساله که 10 سالی از خودم بزرگتر هستند. ایشون از اساتید طراز اول حوزه علمیه و دانشجوی دکترای فلسفه هستند و کسی هستند که سالها قبل از سوی بزرگان حوزه مامور شدند به یکی از فلاسفه آمریکائی که تازه مسلمان شده  بود، آموزش فلسفه اسلامی بدهند. در صداقت و پاکی، فرق چندانی با یک بچه پنج ساله ندارند و من همیشه به ایشان غبطه می خورم. آقا احمد هم شوهر خواهر ایشون هستند، که در موسسات آموزش عالی به تدریس زبان انگلیسی و ترجمه متون فلسفی اشتغال دارند و کتابهائی هم از ایشان چاپ شده است. . ما بخاطر رفاقت و روابط فامیلی چند طرفه ای که داریم، رفقای نزدیکی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم. امیر یه بار بدون مجوز، همون وقتی که شیر تو شیر بود، کربلا و نجف مشرف شد، ماه رمضان دو سال قبل. من هم دوبار در زمان صدام و از طریق مرز سوریه (که داستانش رو براتون خواهم گفت) ، یک بار هم در زمان شیرتوشیر بعدش، البته بطور رسمی و از خود مرز مهران (بدون پاسپورت و ویزا، به همراه کاروان کمکهای اعزامی یکی از مراجع) ، مشرف شده بودم. آقا احمد بار اولشونه که کربلا مشرف میشن و آقا محمد هم همینطور. آقا محمد مهمان خیلی ویژه ای هستند برای این سفر، چون دو پسرشون که طلبه اند قبلاً آمده اند و برادرهاشون هم مشرف شده اند و یه جور دلسوختگی خاصی در ایشون هست، نسبت به این سفر. از ابتدا حال خاصی داشتند و چند بار تابحال گفته اند که باورم نمیشه در سفر کربلا باشم.
از اول هم قرار نبود ایشون و آقا احمد باشند. راستش من از طریقی خاص که بعداً خواهم گفت، تونستم قول 4 تا ویزای عراق رو بگیرم و فکر هم نمی کردم آقا محمد پاسپورت داشته باشند. اتفاقی متوجه شدم و آقا احمد هم قرار بود نفر پنجم باشند که قطعی نبود. به هرحال نفر چهارم نتونست بیاد و نفر سوم یکی از برادران آقامحمد بودند و چون خودشون چندبار مشرف شده بودند، جای خودشون را دادند به آقا محمد. خلاصه آقا محمد خیلی ویژه هستند در این سفر و راستش من از نظر معنوی خیلی چشم دوخته ام به اینکه با واسطه ایشون، و حالات خوششون، بهم عنایتی بشود.
موبایلها هنوز آنتن می دهد. به صفر مرزی می رسیم. جائی که دو سال قبل، تکه ای از بیابان خشک و سوزان مهران بود که تعدادی کانتینر در آن گذاشته اند و مقداری قابل توجه سیم خاردار احاطه اش کرده. اما این بار اوضاع خیلی متفاوت بود...

ادامه دارد......

 


خاطرات سفر کربلا (1)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (1)
بی سرو سامان توام یا حسین   دست بدامان توام یا حسین
جان علی سلسله بندم مکن    گردم و از خاک بلندم مکن
عاقبت این عشق هلاکم کند    در گذر توی تو خاکم کند

...شامگاه جمعه 5/3/85 است. GLI سرمه ای رنگِ آقا احمد، با شتاب هر چه تمامتر سینه جاده را می شکافد و شعرخوانی مرحوم آغاسی، ما را به خلسه ی سکوتی سنگین فرو برده است. مثل اینکه در تاریکی شب داریم سینه بندکوه را می کاویم و ستارگان، چشمک زنان و شادی کنان شاهد عشقبازی ما هستند. چشمم به صورت فلکی عقرب می خورد که آویزانست به سقف آسمان واین طرف اشک پنهانی آقا محمد، که در فضای حسینی شعر آغاسی غرق شده است. شاید بیشتر از نیم ساعت نمانده که به ایلام برسیم. امیر ، روی صندلی جلو زل زده است به جاده و آقا احمد با چابکی، پیچهای دایره ای شکل را رد می کند. جلوترها، وسط جاده یک شغال را می بینیم که بی خیال خطر، مشغول کاری است و چه خوب که وقتی از کنارش رد می شویم، هوس برگشتن به کنار جاده به سرش نمی زند.

... به امیر می گم : آهای شاگرد شوفر، یه دستی زدی به چرخها؟ و فضای تب دار ماشین، قدری فروکش می کند.

...آقاجان قرار نیست هنوز نرسیده به کربلا، همه برید تو کف عرفانیا... صبر کنید به وقتش...

حدود نیم ساعت بعد به کمربندی ایلام می رسیم. پیاده می شویم و منتظر ماشینی که قرارست ما را به هتل راهنمائی کند. یکی از رفقای امیر هماهنگ کرده، که ایشون بیاد ما رو راهنمائی کنه. هوا با پیراهن، یه کم سرد است، اما می چسبد. چند دقیقه بعد یک پراید مشکی رنگ سر میرسد و بعد از تعارفات معمول، به دنبالش راه می افتیم به سوی مرکز شهر. اول ما را برد هتل "خلاش" ، که قیمتش خیلی بالا بود، و نهایتاً رفتیم به یک مهمانسرای نه چندان دلپذیر. آقا فکر کرده بود ما از اون مایه دارهای -البته بادرد- هستیم...
صبح، نماز را که خواندیم، هوس خواب هنوز از سرم بیرون نرفته بود و بدم نمی آمد چرت مختصری بزنم، امیر هم همینطور، اما دیدم که آقا محمد و آقا احمد دارند آماده می شوند، بناچار آماده شدیم و زدیم بیرون.
چند نان داغ تازه و پیش بسوی مهران. طوری برنامه ریزی کرده بودیم که 7:30 دقیقه مهران باشیم و پس از پرداخت عوارض خروج، در اولین فرصت از مرز خارج شویم. در میدان اول شهر مهران، جلو درب دادگستری ایستادیم. وسط میدان جای مناسبی بود برای صرف صبحانه.
ساختمان دادگستری خاطرات سفر دو سال قبل را برای من زنده کرد. اواخر تابستان 83 ، بدون مجوز و ویزا، با رفقا آمده بودیم کربلا و در راه برگشت، در شرایطی که حتی پول کافی برای کرایه بازگشت به قم، همراه نداشتیم، ما را با اتوبوسی که از صفر مرزی ما را به داخل شهر آورده بود، به حیاط ساختمان هدایت کردند و درها را بستند. تا نفری 7 هزارتومان جریمه پرداخت نمی کردیم، امکان خروج نبود. نزدیک غروب بود، با دوستم رفتیم پیش یکی از مسئولین آنجا و گفتم که کیف ما پیش یک گروه دیگه از رفقاست که با نیسان دارند می آیند و هنوز نرسیده اند و ما پول کافی همراه نداریم. گفت باید صبر کنید قاضی کشیک بیاد، دو سه ساعت دیگه. و ما هم نمی تونستیم صبر کنیم چون رفقا ما رو گم می کردند و نیسان حاوی وسایل ما می رفت و خلاصه بی پول می ماندیم. یادم نمی رود که دو سرباز دم در ایستاده بودند و یک به یک برگ پرداخت جریمه را چک می کردند. من به رفیقم گفتم خوبه بگیم بسم الله و بریم ، از بینشان رد شدیم و آمدیم بیرون و هیچکدام جلو ما را نگرفتند. خودمان هم باورمان نشده بود و متحیرانه به هم نگاه می کردیم.
حالا جلو همان در ایستاده بودم و داشتم دنبال پنیر و گردو می گشتم در صندوق عقب ماشین. وسائل صبحانه رو بردیم یه جای سایه روی چمنهای کنار میدان.

   ادامه دارد.............


این عشق الهی است

سلام بر همه عزیزان.
جای شما خالی، زیارت کربلا و نجف.
همه را دعا کردیم البته،اگه دستش جائی بند باشه.
ایشالا قصد دارم در آینده (اگه فرصت کنم) خاطرات این سفر رو براتون بنویسم.
اما امروز، 14 خرداد، روز عروج روح انقلاب ماست.
از رحلت آن بزرگ 17 سال می گذره و سن من نسبت به آن روزها دقیقاً 2 برابر شده...
ایام امتحانات نهائی دبیرستان بود...هیچ وقت یادم نمیره که با صدای گریه و شیون مادرم، چند دقیقه مانده به ساعت 7 از خواب بیدار شدم.به من می گفت پاشو ببین چی شده، همه شبکه های رادیو داره قرآن پخش میکنه.
من که راستش هیچوقت گریه وشیون مادرم را اینطوری ندیده بودم، با حالت شوکه شده گفتم، لابد اتفاقی هستش و اگه خبری بود که اعلام میشد و ... که ساعت 7 شد و آن خبری که هیچکس،
جرات شنیدنش و تاب به زبان آوردنش را نداشت، پخش شد.
این روزها که به خیابانها و رسانه ها و تلویزیون نگاه می کنم، ایمانم به امام بیشتر می شود.
تجلیل از او ویاد و خاطره اش موجی است که روز به روز توفنده تر می شود
و می رود که نام و پیام امام، مرزهای جغرافیائی و سیاسی را درنوردد.
اگر فقط پای از کشور عزیزمان بیرون بگذاریم و دنبال جای پای امام باشیم
به راحتی همه جا، حتی دورافتاده ترین گوشه های کمونیستی و بت پرستی
او را می یابیم. بسیاری، فقط با آشنائی با امام و به عشق او به دین اسلام مشرف می شوند. فراموش نمی کنم، سالها قبل دوستی که از اروپا برگشته بود می گفت جوانانی هستند که می گویند خمینی و لاغیر. دین ما سیاست ما، همه چیز ما، همان چیزی است که خمینی بگوید... می گفت یکی از آنها عکسی از امام در دفتر کارش نصب است به اندازه سرتاپای یک انسان، آنهم در جائی که به شدت نسبت به این امور حساسیت هست.

آری، خداوند فرمود : ان الذین آمنو و عملوالصالحات سیجعل لهم الرحمن ودّا : آنانکه ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، خدای رحمن برای آنها مهر و مودت جاری خواهد ساخت.

این عشق الهی است......

این شور خدائی است ......

خدا کند که قدر اماممان را بیشتر بدانیم.


بی اختیار

بنام خدا
فکر کنم سال 73 بود یا 74، اواسط تابستان بود که برای تحویل یک پروژه ، از زادگاهم حرکت کردم ونزدیک غروب بود که  وارد شهر قم شدم. رفتم سراغ یکی از پسرخاله هام که حجره طلبگی داشت.
نماز را که خواندیم و گپی زدیم، شد حدود ساعت 11 شب (به وقت رسمی آن روزها).
پسرخاله گفت بریم شادقلی؟ روضه است و شام هم میدهند. خیلی خسته بودم و خواب آلود،
اما یه جورائی بناچار گفتم باشه، بریم.
حسینیه شادقلی خان در قم از جاهائی است که محرم و صفر هر شب شام و روضه اش به راه است.
دردسرتون ندم، حدود ساعت 12 که روحانی اولی تموم شدند، من در حال چرت بودم و منتظر که سفره را بکشند که دیدم ای داد، یکی دیگه هم هست. خلاصه هرجور که بود نیم ساعت بعدی رو هم در حال خواب و بیداری به سر کردیم و بالاخره سفره را کشیدند و از خجالت شام در آمدیم.
اینها را نگفتم که گفته باشم... یه چیزی توی این جریانات اتفاق افتاد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم و به ذهنم خورد برای شما هم بگم، شاید خوب باشه.
روحانی آخری داشت مصیبت می خوند و من هم خواب آلود و بی حوصله گوش می کردم.
حتی حال اینکه دستم رو بگیرم جلو صورتم ، هم نداشتم، چه برسد به گریه و زاری.
ناگاه چشمم خورد به یک پیرمرد عرب که روحانی و سید هم بود.
مردم حال مصیبت و گریه داشتند و ایشون انگار نه انگار. همینطوری مثل خود من نگاه می کرد اینطرف و آنطرف.
من هم بجای اینکه بگم خب اینم مثل خودم خسته است لابد،
یا حواسش نیست و ... شروع کردم به بوالفضولی و پیش خودم می گفتم که یعنی چه، روحانی و سید و اینجوری؟ بابا جان لااقل دستتو بگیر جلو صورتت و قیافه گریه مجلس رو بهم نزن ... این احادیث رو فقط بلدید برای ما بخونید که هر کی حتی خودشو به حال گریه دربیاره، چقدر ثواب داره و ...
توی همین افکار بودم که ناگاه... بهتم زد...
همینطور که ایشون خیره خیره نگاه می کرد، ناگهان با صدای بلند زد زیر گریه...
آنهم نه عادی، انگار که کل مجلس رو بهم ریخت. آنچنان اشکی از صورتش
جاری شد که من حالا مات و مبهوت مونده بودم چطوری این پیرمرد روحانی، جلو مردم اینجوری
بلند بلند گریه می کنه .
حتی دستش رو هم جلو صورتش نگرفت ، سرش را هم پائین نیاورد،  همینطوری ناله اش بلند بود...

این قضیه برای من درسهای زیادی داشت، ازجمله اینکه حال و هوای عاشق، با
عاقل خیلی توفیر داره، یه چیزی مثل فاصله زمین تا آسمون.
راستش ما خیلی خیلی اسیر کمّیت ها شده ایم. همه چیز رو می خواهیم با ترازو و متر
اندازه بگیریم...
امّا امان از بی اختیاری...
امان از جنون...

این بیت شهریار که اول دیوان عمان سامانی چاپ قدیم، نوشته شده بود هیچوقت یادم نمیره :

یارب به اختیار، صفائی به گریه نیست          ما را صفای گریه بی اختیار بخش

یا مولا امیرالمومنین

 


وجود مبارکِ زن

بنام حق
برخی مباحثات با دوستان، مرا بر آن داشت تا در موضوعی که ترجیح می دادم وارد نشوم، یادداشتی داشته باشم و آنطور که خودم می فهمم نگاهی داشته باشم به وجود مبارکِ زن.

نمایش تصویر در وضیعت عادی

اولاً باید بگویم که به عقیده من ظلم و خیانتی که این طایفه فمینیست و دفاع از حقوق زنان (علیهنّ ما علیهنّ) به گوهر وجودی زن می کنند کمتر از آنچه دیگران می کنند نیست.
اصولاً در دستگاه آفرینش الهی هر پدیده ای در جایگاه خودش، و مخصوص و متناسب با آن جایگاه آفریده شده است. مثلاً در بدن ما که الگوئی بسیار بدیع از کل خلقت است، جوارح هرکدام در جای خود و دقیقاً برای هدفی خاص آفریده شده است. هیچکسی نمی تواند بگوید قلب مهمتر است یا ریه یا مغز یا کبد و ... همه با هم در یک سیستم کار می کنند و هر کدام وظیفه ای بر عهده دارند که آن وظیفه در راستای هدف کلی، یعنی سلامت بدن و جریان زندگی تعریف شده است. در نظام آفرینش نیز، خداوند متعال برای زن و مرد نقشهای جداگانه ای در نظر گرفته و متناسب با نقشی که باید ایفا کنند، آنها را آفریده به آنها توانائیها و امکاناتی داده است.

از طرف دیگر، باید بدانیم که مقایسه بین دو چیز و قضاوت در مورد تساوی داشتن یا نداشتن آن دو به شرطی منطقاً قابل طرح است که آن دو چیز در یک دستگاه سنجش قرار داشته باشند. بدیهی است که ما هیچگاه 2 کیلوگرم هندوانه را نمی توانیم با 2 متر طناب مقایسه کنیم و بگوئیم که کدام بیشتر است چرا که واحد اندازه گیری متفاوت است، مگر اینکه ابعاد مشترکی داشته باشند و آنوقت هم فقط در همان ابعاد مشترک می توانیم مقایسه انجام دهیم. مثلاً وزن 2 متر طناب را با وزن 2 کیلوگرم هندوانه، یا طول هندوانه را با طول طناب. و فقط در این صورت است که تساوی یا عدم آن می تواند مطرح شود.
زن و مرد از جهات زیادی دارای ابعاد مشترک هستند که طبعاً در آن جهات قابل مقایسه خواهند بود، مثل ساختار کلی فیزیولوژیک بدن، حواس ظاهری، اغلب خصوصیات فیزیکی و ...اما در بسیاری از جهات نیز وجوه متفاوتی دارند که از جمله مهمترین آنها تفاوتهای روحی و روانی و ساختار بدنی است.
با این مقدمات، باید به این نتیجه بدیهی رسیده باشید که صحبت از تساوی مرد و زن و یا تساوی حقوق آنها با عنوان کلی آن، کاملاً بی مورد است، چرا که در حالت کلی زن و مرد در یک دستگاه سنجش قرار نمی گیرند، مگر در ابعاد مشترک وجودی آنها که طبعاً مقایسه و حرف از تساوی داشتن یا نداشتن قابل طرح است، اما مقایسه کلی، نه.
پس همین جا نقداً از همه دوستانم می خواهم که به بحث مسخره ی بهتر بودن یا نبودن زن و مرد و مقایسه بین آنها پایان دهند ، چه در وبلاگها و چه جاهای دیگر. بهتر است بگوئیم در فلان بُعد زنان بهترند یا مردان و ... .


خب حالا بیائیم سراغ بخش سلیقه ای بحث و آن اینکه این موجود مبارک یعنی زن، چیست در این عالم و چه کاره است؟
به عقیده من ، از یک نگاه ، زن ظهور صفات جمال و زیبائی خداست در زمین.

نمایش تصویر در وضیعت عادی


اگر کسی بخواهد جمال خدا رابشناسد، لمس کند وبفهمد، می تواند در وجود زن، نشانه هائی روشن از آن را بیابد.
هیچ دقت کرده ایم که چه اوصافی را برای مادران به کار می بریم؟
او را دریای محبتی می دانیم که کران ندارد... او را الهه عشق و زیبائی می دانیم و هزاران توصیف دیگر که شما از من وارد ترید.
به گمان من برترین منّتی که خدا بر زنان نهاده تاج غرورآفرین مادری است...
زن، نیمه استراتژیک مرد است، که بدون او هیچ مردی نمی تواند کامل بشود...
زن ساحل آرامش مرد و جامعه است، که همه امواج سمهگین، در آغوش او آرام می گیرند...
زن کشتزاری است که در آن انسان به بار می نشیند : خلیفه ی خدا...
و بالاخره جنس زن چونان لباس فاخری است که خدای بزرگ در آن لباس، حضرت مادر، زهرای اطهر را به بشریت هدیه داد...
"از دامن زن، مرد به معراج می رود" واقعاً کلام عمیق ودقیقی است که متاسفانه کلیشه ای شدنش مانع تعمق و تفکر در آن شده.
جایگاه زن در جامعه بشری، مانند جایگاه مهر ومحبت است در بین سایر اخلاقیات و رفتارها.
مثلاً اقتدار و صلابت جزئی لازم است در رفتارهای اجتماعی، اما هیچ چیز نمی تواند نقش بی بدیل محبت و عشق را بازی کند.
به عقیده من زنان فقط اگر شأن خود را بشناسند، دیگر هیچگاه خود را در جایگاه مقایسه با مردان قرار نمی دهند، چه برسد به اینکه بخواهند مسابقه بدهند.
امروزه تحت تاثیر کج اندیشی و البته دین گریزی برخی، برای بسیاری از زنان تحصیل کرده و اهل فکر اینگونه جا افتاده که باید بدوند برای چپاول جایگاههای مردانه و گرنه توسری خور به حساب می آیند.
امروزه بسیاری از زنان به دنبال کسب حقوق مردانگی هستند، در پوشش دفاع از حقوق زن و این بخاطر آنست که قدر زنانگی خود را نشناخته اند.
اینها زنانگی خود را خالی از کمالات فرض کرده اند و دنبال کسب کمالات خیالی مردانه برای خود هستند،
چه فرض غلطی و چه نتایج زیانباری...
آیا هیچگاه قلب، آرزو می کند که ایکاش جای مغز بود؟
اگر مغز می تواند فکر کند بخاطر خون پراکسیژنی است که از قلب برایش ارسال می شود...
حالا آیا این خنده دار نیست اگر قلب بگوید که من قبول ندارم، همه می گویند فلانی مغز متفکری است و نمی گویند قلب تپنده ای است، پس ای داد، ای هوار.... به من یک ظلم تاریخی شده ....
چطور همه افتخارات مال اون باشه؟؟؟ اصلاً من باید یک جوری بروم جای مغز، مغز هم خودش می دونه، یه جائی برای خودش جفت و جور کنه دیگه، اصلا بیاد جای من توی سینه...
اینطوری نظام بدن به هم میریزه، همانطور که نظام اجتماع در اثر قرار نگرفتن زن و مرد در جایگاههای خودشان.
پس :

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست        که هر چیزی به جای خویش نیکوست

یا علی