مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

حادثه خطرناک امنیتی- خاطرات سفر کربلا (7)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (7)

...نگاههای تعجب آمیز ما همراه با دقت و احتیاط به سمت راننده متمرکز شد. در ماشین را باز کرد، نگاهی انداخت به چرخ عقب و گفت : بنچر! در این شرایط گرمی هوا، واقعاً فقط همین پنچری رو کم داشتیم. از ماشین که پیاده شدیم، مانند این بود که کنار تنوری ایستاده ایم. از زمین حرارت تشعشع می کرد وما نمی دانستیم و حتی فکرش را هم نمی کردیم که این پنجری، سرآغاز یک حادثه خطرناک امنیتی برای ما خواهد بود... راننده تایر زاپاس را بیرون آورد، اما آچار جک درست حسابی نداشت. سعی کرد با سر پیچ گوشتی جک را بچرخاند و بالا بیاورد اما تاب و توان نداشت و از کمر، خم شد. آب معدنی که همراهمان بود تمام شده بود و کمی تشنه بودم. نگاهی کردم به آن دورها،که بیابان در افق ناپدید می شد. ناخودآگاه این بیت مرحوم آغاسی بر زبانم جاری شد:

عاقبت این عشق، هلاکم کند        در گذر کوی تو خاکم کند

البته ظاهراً که خطر جانی تهدیدمون نمی کرد و به اون حد از اضطرار و هلاکت هم نرسیده بودیم وتازه هم عشق، با اون تعریفی که ما سراغ داریم، باهاش خیلی فاصله داریم، چیزی مثل فاصله زمین تا آسمان، اما خب چه می شود کرد با ذهن و خیال و شعر. جاده خیلی خلوت بود و گهگاه ماشینی رد میشد. یاد تشنگی مولا و بچه هاشون در همین بیابانها افتادم... از شدت خستگی، حال روضه خونی برای خودم نداشتم . با خودم گفتم، مثل اینکه این خاک و این زمین، از اول خلق شده اند برای تشنه کردن. ماموریت اول و آخرشان همین بوده، از بس که هرم هوا به جگر آدم می زد...انگار که تا چشم کار میکرد، این بیابان با تمام وجود، از آدم، آب طلب می کرد...
راننده مقداری در صندوق عقب جستجو کرد و بالاخره یک میله آهنی پیدا کرد، اما نیم دور نیم دور، می شد جک را بالا کشید، آنهم با کلی زحمت. مقداری هم که جک بالا رفت، یهو زیرش خالی شد و در رفت... خلاصه چه زحمتتون بدم، شاید بیش از نیم ساعت طول کشید تا چهارنفری، این تاپر زاپاس رو جاگیر کردیم.
به حرکت ادامه دادیم، اما راننده گفت، باید اولین آبادی، تایر رو پنچرگیری کنیم، چون این زاپاس اعتباری ندارد. اصلاً مثل تایر موتور بود، نازک و ضعیف. من اولش که دیدم زاپاس اینه تعجب کردم. کلفتیش نصف تایر اصلی بود. سر یه سه راهی، از یه راننده سراغ پنجری رو گرفت و اون اشاره کرد که باید وارد فرعی بشه...

ادامه دارد......


فوتبال : خوب، بد، زشت...

بنام خدا
بالاخره دیشب تکلیف یکی از فینالیست های جام جهانی مشخص شد.
120 دقیقه بازی نفس گیر.
من فکر می کنم در بازی های خیلی حساس بخاطر جو روانی بسیار شدید، بازیکن ها راحت نیستند و اغلب نمی تونند بازی اصلی خودشون را داشته باشند. دیدید که نه رونالدینیو تونست اونی باشه که انتظار بود و نه علی کریمی ، چون به شدت تحت فشار جو روانی ناشی از توقعات مردم بودند، در عوض زیدان، با آنکه با وجود سن بالا، توقع زیادی ازش نبود، خیلی خوب ظاهر شد.

اما دو گل، آنهم دردقیقه 119 و 121 خیلی هیجانی بود، البته به نظر من پاس گل اول از خود گل، زیباتر بود و گل دوم هم بیشتر بخاطر شوک روانی بود که به آلمانها وارد شد. خیلی ضربه روانی شدید بود.

صحنه زیبائی که در پایان مسابقه، همه دیدیم تشویق گرم تماشاگران آلمانی از تیمشان بود.
خیلی زیباست، در حالی که اشکها جاری باشه از تاسف شکست، همون  تیم را ایستاده و به سبک خاص آن، یعنی چپ و راست شدن، به همراه دست تکان دادن، تشویق کنند و حتی آنجلا مرکل هم ، درخالی که سعی می کرد لبخند از لبش محو نشه، با تکان دادن هماهنگ دستها و البته کمر، تیمش رو تشویق می کرد.

به راستی آیا وقت آن نرسیده که ما ها هم کمی یاد بگیریم؟؟؟
بی تردید در بسیاری چیزها، ما از اروپا و غرب جلوئیم، اما......
در بعضی چیزها هم خیلی خیلی عقبیم، از جمله اخلاق اجتماعی و انضباط اجتماعی.
و از جمله همین نحوه برخورد با تیم های ملی.
به نظر من فقط به یک شرط میشه پس از شکست، بازیکنان را ملامت کرد و آن اینکه به درستی ثابت شود تمام توان خود را به کار نگرفته اند و یا خدای نکرده قصد خیانت داشته اند، که به نظر من برای هیچکدام از بازیکنان تیم ملی ما متصور نیست.
اغلب ما متاسفانه زبان درازی در ملامت کردن داریم و جنبه پذیرش شکست و ناکامی را هم نداریم.
چقدر من این روزها متاسف میشم که می بینم به بازیکنانی که سالها برای کشور زحمت کشیده اند و افتخارآفرین بوده اند اهانت میشه، با اینکه هیچگونه ارادت شخصی به هیچکدومشون ندارم و برعکس از دست خیلی هاشون هم دلخورم بخاطر کارهای حاشیه ای شون، و عدم رعایت اخلاق انسانی ، اما به شدت معتقدم هر بحثی باید در جایگاه خودش مطرح بشه.

از دستشون دلخورم بخاطر اینکه باید بدانند وقتی به نمایندگی از هفتاد میلیون نفر، جلو میلیاردها چشم ظاهر می شوند، دیگر باید من و تو و مسائل بچه گانه شخصی کنار گذاشته بشه. آنها باید بتونند این مطلب رو درک کنند. چون دیگه فقط شخص آنها مطرح نیست، جایگاه آنها هم مطرح است. دیگه خودشون تنها نیستند که جلو کمد لباسی خونه یا آئینه حمام بایستند و هر شکلک و ادائی که خواستند در بیارن ویا وقتی خیلی خوشحال و یا خیلی عصبانی میشن، دست به هرکاری بزنند.
آنها چنین حقی رو ندارند، چون اسم و پرچم یک کشور بزرگ و غیرتمند یعنی ایران روی پیراهنشون آمده.
اما به هر حال، به هیچ وجه به خودم اجازه اهانت به هیچکدام را نمیدم. انتقاد یک حرف است و اهانت حرفی دیگر.

در هر صورت بازی دیشب برای من این نوع زیبائی رو داشت. یه نکته جالب هم این بود که عادل خان فردوسی پور گفت خرافاتی های ایتالیائی معتقدند 12 سال یکبار ایتالیا فینالیست میشه و یکی در میون هم می بره و اتفاقاً از حدود سی سال قبل تا حالا همینطور بوده و این دفعه نوبت بردن و قهرمان شدن اوناست! پیش خودم عجب خرافات تجربه شده ای! اگه توی علوم تجربی بود که تا حالا حداقلش شده بود یه تئوری! یادم به لطیفه ای افتاد:
می کن یه روز یکی داشته درد ودل میکرده برای رفیقش و میگفته فلانی، ما یه بدشانسی داریم که هرکی توی ده هر چیش گم میشه، میاد در خانه ما و میگه شما برداشتید و اتفاقاً هم ، از بدشانسی ما!!! اون چیز توی خونه ما پیدا میشه!!!...
کار جالبی هم شبکه 3 بین دو نیمه انجام داد که قابل تقدیر بود. واقعیت اینه که اسرائیلی های خونخوار مثل همیشه از توجه افکار عمومی دنیا به جام جهانی دارند سوء استفاده می کنند و فلسطینیها رو به خاک و خون می کشند. باید صداو سیمای ما والبته همه کشورهای مسلمان به این نکته توجه داشته باشند و سربزنگاهها از این فرصت برای مقابله با ایده اسرائیلی ها استفاده کنند که وقت بین دو نیمه بسیار انتخاب خوبی است، البته اگر وسوسه پولهای ناشی از آگهی تبلیغاتی بگذارد...

فوتبال زیبائی های زیادی میتونه داشته باشه، همانطور که زشتی های زیادی. ایکاش روز به روز زیباتر بشه...

یا علی


دعوای عربی - خاطرات سفر کربلا (6)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (6)

... حدود هفت هشت کیلومتر که پیش رفتیم، به روستای بدره رسیدیم. اولین روستای مسیر که شیعه نشین هم هست. خاندان بدری که الان بیشتر در بغداد سکونت دارند، مربوط به این منطقه هستند. سر فلکه اول، راننده ایستاد تا کمی یخ بخرد. بعد که سوار شد، عقب عقب رفت و زد به یه ماشین سواری دیگه... تصورش را بکنید در ساعت گرما، در یک روستای خشک و خاک آلود، تازه بخواهید دعوا و دست به یقه شدن دو راننده عرب را هم تماشا کنید... خدا را شکر به خیر گذشت و زود حرکت کردیم. از در به داغونی جاده هر چه بگویم کم گفته ام. آثار جنگ هنوز از منطقه پاک نشده بود و دست اندازهای متعدد جاده، نشان از خمپاره های برادران رزمنده خودمان داشت که در زمان جنگ نثار صدامیان کرده بودند.
من و آقا احمد صندلی عقب نشستیم و امیر را که کتک خورش بهتر از ما بود، و البته کتک زنش...، فرستادیم جلو تا چهارچشمی حواسش به راننده و جاده باشه. البته آقا احمد هم یک تنه چهار تا ازین عربها را حریفند، اما خود من ... نه. استعداد دعوا کردن اصلاً ندارم. اگه یه وقت می اومدند سراغمون، بیشتر باید سعی می کردم با زبان!!! متقاعدشان کنم که دست از جنایت و راهزنی و آدم ربائی بردارند ، تهدیدشون کنم که توی اینترنت رسواتون می کنم، و یا حداقل بهش بگم ... من که دارم میرم... با ته قنداق تفنگش اینقدر نکوبه تو ستون فقراتم...  با این حال، و با اینکه بسیار خسته بودیم، جرات نمی کردیم بخوابیم. راننده لامروت هم همان اول کمی کولر را روشن کرد، بعد خاموشش کرد. گفتیم چرا؟ پس اینهمه گفتی فولر فولر؟ به عربی گفت من منظورم با همون نفری 15 هزارتومان بود. اگه حاضرید، روشن کنم. ما هم سر لج، گفتیم نمی خواد، اصلاً هوا خوبه... فولر مولازم (فولر لازم نیست...)
توی راه سر صحبت را با راننده باز کردیم. ازش درباره آمریکا و صدام پرسیم و اینکه کدوم بهتره. از اون محافظه کارها و راحت طلب هاش بود. گفت هر دو. زمان صدام یه چیزائی خوب بود و حالا یه چیزای دیگه. البته غیرت عراقی داشت. یه جائی چند تا سرباز با یونیفرم های خیلی شیک دیدیم. پرسیدیم امریکی؟ با غرور خاصی گفت : لا، عراقی! جیوش وطنی(سربازان ملی)! ناهار دربه داغونی در یه رستوران دورافتاده مسیر خوردیم. واقعاً قیافه بین راهی های ایران می ارزه به بین راهی اونجا. قراضه با غذای نامرتب، غیربهداشتی... کوبیده فکر کنم پرسی سه چهار هزارتومن شد و نوشابه را هم دانه ای 1000 تومن حساب کرد، البته کولر گازی خوبی داشت...
کل مسیر 220 کیلومتر بیشتر نیست، اما با توجه به بد بودن جاده، طی کردن آن بین 4 تا 5 ساعت طول می کشد. دفعه قبل که آمده بودم با هایس، نفری 3 هزارتومان بیشتر نگرفت و راننده هم جسورتر بود و تندتر میرفت. بیشتر دست اندازها را تحویل نمی گرفت. اما این بار راننده خیلی سوسول بود و سرماشینش می ترسید. یک تفاوت بارز دیگر هم تعدد پست های ایست بازرسی بود. دفعه قبل در کل سفر، یکی از ما نپرسید اسمت چیه و از کجا اومده ای. اما حالا شاید بدون اغراق بیش از ده پانزده بار، یعنی حدوداً هر بیست سی کیلومتر یک بار پاسپورت و ویزای ما را چک کردند. خیلی خفن شده بود بازرسی ها، البته کم دقت بود اما خیلی پر حجم و با سماجت.
حدود صدتائی مانده بود تا کربلا و در اوج گرمای بعد از ظهر یعنی حدود ساعت سه، سه ونیم بود، که یهو دیدیم راننده وسطای راه سرعت را کم کرد و ناگهان پیچید کنار جاده...

ادامه دارد......
 

 


فولر، فولر... - خاطرات سفر کربلا (5)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (5)

...حالا دیگه حدود ساعت یازده شده بود. تا از محوطه زدیم بیرون، یهو افتادیم در محاصره مسافرکش های عراقی. قیمتها بسیار تکان دهنده بود. تا کربلا که حدود 220 کیلومتر بیشتر نیست، میگفتند سه نفری 45 هزارتومان بدید! البته ماشین کولر دار. در فاصله حدود 500 متری ما ، اتوبوسهای عراقی ایستاده بود و کاروانهای ایرانی که می آمدند، به نوبت سوار می کردند. تصمیم گرفتیم بریم کنار اتوبوسها ببینیم میشه با یکی شون سوار بشیم یا نه. البته طی کردن این مسیر پانصدمتری آنهم با ساکهائی که غذای موردنیاز 4 نفر در طی یک هفته را حمل می کرد بعلاوه وسایل شخصی خودمان، کار ساده ای نبود. عرق ریزان رسیدیم به اتوبوسها و یکی از مدیرکاروانهای ایرانی را که دیدیم، گفتیم اخوی میشه ما هم با شما بیائیم تا کربلا؟ لبخند تلخی زد و گفت نه. نمیشه! راستش بهمون برخورد، چون فکر می کردیم که میشه ...
مشکل بی انصافی راننده ها یکطرف و مسئله اصلی ، امنیت مسیر بود که احتیاط اقتضا می کرد با وسیله شخصی به هیچ وجه نرویم. اوضاع امنیتی عراق را خود شما بهتر میدانید... خلاصه برگشتیم به جمع راننده ها و آنجا یکیشون هزار گرفت که ما را برسونه به ترمینال مسافرکشها که یکی دو کیلومتر عقب تر بود.
آنجا که رسیدیم، باز در محاصره راننده ها قرار گرفتیم. چون تردد آزاد و غیرکاروانی خیلی کم است و محدود است به امثال ما و خود عراقی ها، طبیعی است که مسافر آنها در آن وقت گرما، کم باشد. آقا احمد کنار ساکها ماندند و من وامیر زدیم به قلب مسافرکشها. یکیشون اومده بود جلو و هی داد میزد فولر... فولر، هر چی می گفتم باباجون، اونی که شما می خوای بگی اسمش کولره! کولر! باز می گفت فولر...
همه مسافرکشها یه کلام شده بودند که نفری 15 هزارتومان میشه، تا اینکه یهوئی یه آقائی اومد وسط بحثها و چانه زنیهای ما و در حالی که دست و پاشکسته فارسی هم بلدبود گفت دستهاشو برد بالا و گفت نفری 5 هزارتومان! داد همه مسافرکشها بالا رفت و نزدیک بود کتک کاری بشه. بعد به ما گفت با هایس، کرایه نفری 5 هزارتومانه، اما باید صبر کنید تا پربشه.
در مورد این آقا و اینکه بعداً در بازگشت، کجا بهش برخوردیم، براتون مفصل خواهم گفت. چشمهایش حالت ویژه ای داشت و قیافه اش شبیه سردسته های باندهای قاچاق و خلاف بود. اصلاً نمی تونستم در چشمش خیره بشم و راستش، پیش خودم می گفتم با هرکی حاضر بشم برم، با این یکی که قیافه اش اینقدر تابلو هستش نمیرم. چهره ای آفتاب سوخته، خشن و چشمهائی قرمز با مردمکی غیرشفاف! پیش خودم باند خلافکاری را تصور کردم که همین پشت مشتها مسافرها لخت می کنند؟ به گروگان می برند؟ آیا القاعده ای هستند که خوراکشان سربریدن است؟... ولی ما هیچ چاره ای نداشتیم، باید با یکی از همین ماشینها می رفتیم...  از من پرسید اهل کجائی گفتم استان اصفهان، گفت : اهان من آمده ام اونجا...، چهارباغ... زینبیه...
اما هر کی بود، با آن قیافه خلاف، در اون معرکه به داد مارسید و باد این مسافرکشهای طماع را خالی کرد. برای من هم عجیب بود که چرا او این کار را کرد. او که آمد، مسافرکشها متفرق شدند . به ما گفت صبرکنید... کمی گذشت و اونی که هی می گفت فولر، اومد باهاش عربی شروع کرد به صحبت. یهو اومد طرف ما و گفت این آقا خانه اش کربلاست. میخواد بره. آخرش چند میدید بفرستمتون؟ گفتیم نفری 7 هزار. اون هم تا 8 هزار اومد و بالاخره با نفری هفت و نیم راضی شدیم.
ماشین که حرکت کرد، هنوز موبایل یه کم آنتن میداد، با خانواده تماسی گرفتم و افتادیم ابتدای جاده کربلا در خاک عراق. آنهم با یک ماشین سواری شخصی، با راننده ای سبیل کلفت که با اون مرد قیافه خلاف، هم صحبتکی کرده بود...

ادامه دارد......


شبهای علی...

سلام.

شام شهادت حضرت مادر است، مولا امیرالمومنین در کنار مزارش اینگونه نوحه سرائی می کند :

ای رسول خدا ، از جانب من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرودآمده ، و به سرعت به تو ملحق شده است، سلام ...

ای پیامبر !... از فراق دختر برگزیده و پاکت پیمانه صبرم لبریز شده و طاقتم از دست رفته 000  اما پس از روبروشدن با مرگ و رحلت تو هر مصیبتی به من برسد کوچک است  [ فراموش نمی کنم ] با دست خود تو را در میان قبر قرار دادم ، و هنگام رحلتت سرت برسینه ام بود که قبض روح شدی فانا لله و انا الیه راجعون : پس ما از آن خدائیم و به سوی او بازمی گردیم . [ ای پیامبر ] امانتی که به من سپرده بودی هم اکنون بازداده شده و گروگان را بازپس دادم اما اندوهم همیشگی است و شبهایم همراه بیداری، تا آندم که خداوند سرمنزل تو را که در آن اقامت گزیده ای برایم انتخاب کند .

 به زودی دخترت تو را آگاه خواهد ساخت که امتت در ستم کردن به وی اجتماع کرده بودند... سرگذشت وی را از او بی پرده بپرس ... و چگونگی را از وی خبر گیر ... وضع این چنین است، در حالیکه هنوز فاصله ای با زمان حیات تو نیفتاده و یادت فراموش نگردیده... سلام من به هر دوی شما باد... سلام وداع کننده نه سلام کسی که یا خشنود یا خسته دل باشد...

 اگر از خدمت تو بازمی گردم از روی ملالت نیست، و اگر در کنار قبرت اقامت گزینم نه به خاطر سوءظنی است که به وعده نیک خدا در مورد صابران دارم ...

یا علی جان، سرت سلامت


آدامس و مورچه

بنام خدا
سلام بر همه عزیزان.
چند تا سوال دارم که می خوام از شما بپرسم :

1- اگه یه بار که از در یک مغازه دارید میائید بیرون، احساس کنید که کف یکی از کفشهاتون، یه چند میلیمتری ضخیم تر شده،
بعد نگاه کنید و ببینید که اندازه دو تا بسته آدامس جویده شده، به کف کفشتون چسبیده،
بعد یه کم پاتونو رو روی زمین بکشید و ببینید که خیر، فایده نداره، کاملاً پهن شده،
بعد بیائید توی ماشین و اولین بار که دنده عوض کردید، ببینید که کف پاتون به پدال کلاج چسبیده،
و بعد که پاتون رو جدا می کنید، همینجوری کششششششش بیاد،
وبعد هرچی باز توی خیابون پرترافیک، دنده عوض می کنید، همین قضیه تکرار بشه و خلاصه پاتون کشششش بیاد،
و بخاطر آدامسهائی که دیگه روی پدال کلاج، جاخوش کرده اند، تا چند روز همین داستان تکرار بشه،
. هرچی دنده عوض می کنید، بعد که پا را از روی کلاج بر میدارید، همینطوری پاتون کششششش بیاد...

اولاً چه احساسی خواهید داشت (سوالی که اگه نبود، همه خبرنگاران عالم بیکار می شدند)؟؟؟
دوماً ... نتیجه اخلاقی ؟

آخه این بلا، چند روزی هست که بر سر من اومده!

2- اگه یه روز صبح که می نشینید پشت کامپیوتر،
هر 30 ثانیه یکبار یه مورچه از دستتون بیاد بالا...
هر 45 ثانیه یکبار دو تا مورچه از روی دکمه Enter شیرجه بزنند داخل صفحه کلید...
هر چی می خواهید دو خط برنامه بنویسید، 3 تا مورچه روی مانیتور، یهوئی آنلاین بشن و حواستو پرت کنند...
اولاً باز دوباره چه احساسی خواهید داشت (تنها سوالی که هر وقت توی تلویزیون می بینم یه خبرنگاری از یه بی نوایی می پرسه، دادم درمیاد، آخه عزیزجان من مگه احساس گفتنیه، بعدش هم خب معلمومه، هرکی که توی مسابقه ای اول بشه، خوشحاله، هر کی هم از کنکور در بیاد، انگار که از توی تنور در اومده، آخه این پرسیدن داره؟ فقط دلم میخواد یه بار یکیشون به تورم بخوره، یه حالی ازش بگیرم... حالا برای شما راهشو میگم که بدونید : همچین وقتا، بهشون بگید : احساس خوبی دارم، یا احساس خوبی ندارم. همین بس شونه. اونوقت خودشون رو می کشن تا بتونند یه سوال دیگه بپرسن.)

ثانیاً چه راه کاری به ذهن مبارکتان خطور می نماید؟

ثالثا در هر ساعت چند تا مورچه دیده اید؟

من که آرزو می کنم ایکاش این مورچه ها همه شون جمع می شدند و بجای من پاشون رو میگذاشتند روی اون تیکه آدامسه. اونوقت دو تا مشکل حل میشد. نه؟؟؟؟؟


لا، غیرقانونی! - خاطرات سفر کربلا (4)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (4)

... با دلی شکسته، سه نفری از صفر مرزی به سمت جایگاه برادران عراقی حرکت کردیم. هوا واقعاً گرم بود و هرم تنوری هوا، صورت را آزار می داد. پس از طی مسافتی، به یک کانکس در به داغون رسیدیم. اینجا باید پاسپورتها، مهر خروجی می خورد. پس از معطلی اندک، سه تا پاسپورت را از پنجره گذاشتم روی میز جلوی مامور. نگاهی کرد به ویزاها و بعد گفت : کَروان (کاروان)؟ گفتم لا. گفت "غیرقانونی"! گفتم "ویزا موجود"! گفت لا، فقط کَروان... و پاسپورتها را گذاشت کنار میزش. بعد یه چند نفر دیگه اومدند جلو و در حین صحبت با آنها پنجره را بست!
در مورد کاروانیها، یعنی آنها که ویزای دسته جمعی از سفارت عراق گرفته بودند، و از طریق آژانسهای زیارتی آمده بودند، مسئول گروه، لیست افراد به همراه پاسپورتها رامی آورد و سریعاً مهر می خورد و می رفتند، اما کار ما گیر کرد.
پیش خودم می گفتم، آخه فلان فلان شده ها، سفارت کشور شما ویزا داده، آنوقت تو میگی غیرقانونی؟؟؟ خیلی ناامید نبودیم. تقریباً پیش بینی می کردم اینطور شود. با آقا احمد و امیر پشت پنجره ایستادیم، دیدیم که خیر، در را باز نمی کند. خوشبختانه در ورودی کانکس قفل نبود.
با احتیاط وارد شدم. ماموری که گفته بود نمیشه، حالا رفته بود پشت میزی که با پنجره یکی دو متر فاصله داشت. تعجبم این بود که نگفت چرا وارد شدی. رفتم پیشش گفتم، السّید! ویزا موجود! مهر لازم! باز گفت غیرقانونی، فقط کَروان... خلاصه از ما اصرار و از اون انکار. گفتم ما متعلق به مکتب سید سیستانی! (ویزاها را از طریق دفتر آیه الله سیستانی در قم گرفته بودیم). گفت : سید سیستانی علی راسی(روی سرم جادارد!) اما غیرقانونی... حالا امیر هم وارد کانکس شده بود، خلاصه مجبور به کاری شدم که نمی خواستم. سه تا اسکناس دوهزارتومانی گذاشتم لای پاسپورت، به طوری که لبه های آنها بیرون بود و گذاشتم براش روی میز... نگاهی کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت لا، غیرقانونی... بعد از کمی تامل سرش رو به طرفین تکانی داد، کمی هم فوت کرد. بعد اشاره کرد  به اون یکی مامور که پشت پنجره نشسته بود و گفت "سَکّرِ الشُّبّاک" (پنجره رو ببند) و مامور پنجره را بست. بعد به ما اشاره کرد که بدیم بهش مهر کنه. ماموره سرش رو به علامت سوال تکون داد و ایشون ، هم با دو دست مبارک،  هم با زبان مبارک اشاره کرد "عشر" (یعنی 10 هزارتومن ازشون بگیر). خلاصه دو تا دوهزاری دیگه هم مرحمت کردیم، پاسپورت مهر شد و زدیم بیرون...

جلوتر، دوتا مامور بودند که بایستی کیف ها را بازرسی می کردند. کیفها را جلوشون گذاشتیم زمین ، پاسپورتها را خواستند. بعد گفت کَروان؟ گفتیم لا. اون یکیشون گفت غیرقانونی!!! یک اسکناس دوهزارتومانی دیگه و تمام. ظاهراً معنای کلمات در کشورهای مختلف فرق می کنه...

حالا وارد حساس ترین مرحله سفر شدیم و اینجا بود که جای نگرانی داشت. بایستی سوار ماشین های سواری شخصی می شدیم و از کجا معلوم که وسط راه، بله...، یه تفنگ از یه گوشه ای دربیاد و ...

ادامه دارد......