مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

جنایت رایانه ای، ندای درونی

بنام خدا
اول، میلاد پیامبر رحمت، حضرت حبیب الله را به محضرهمه شما عزیزان تبریک میگم.
دوم،  بخاطر بروز وقفه در ارائه خدمات، از همه عزیزان معذرت خواهی می کنم.
ایشالا که دیگه پیش نیاد.(اطلاعات بیشتر...).
الان که دارم برایتان می نویسم، در خانه پدری نشسته ام پشت میز و ومادرم اون جلوترها توی هال،نشسته اند روی زمین و دارند برای ناهار سیب زمینی پوست میکنند.
راستش قراره فردا یکشنبه، روز میلاد پیامبر(ص)، یه جشن تولد یواشکی و غافلگیر کننده برای ایشون بگیریم.
کاری که تابستون هم برای پدرم انجام دادیم: جشن تولد 60 سالگی و جشن بازنشستگی ایشون.
به همین خاطر هم آمده ام به زادگاهم.
اینجوروقتا که کارم هم خیلی زیاده، کیس کامپیوترم رو میذارم توی صندوق عقب ماشین، و یا علی...
بقول شاعر(خودم)، ما کیس بدوشان غم سفر نداریم...
با نت بوک خیلی سختمه برنامه نویسی، ضمناً مدتی هم هست که در دسترسم نیست...
این دفعه وقتی رسیدیم به زادگاهم، یادم اومد که جای کیس را توی صندوق عقب محکم نکرده ام و توی دست اندازهای خودساخته و طبیعی، که من اغلب، اصلاً هم تحویلشون نمی گیرم (بیچاره جلو بندی ماشینم)... کیسم کلی به زمین و هوا پرت شده و هارد بیچاره...
وقتی دستگاه رو روشن کردم، دیدم که بله، هارد رو نمی شناسه...
با کلی ترس ولرز در قوطی رو باز کردم و دستی به کابلها رساندم...
شکر خدا خطر رفع شد. آنقدر شدید توی صندوق عقب، پرتاب شده بود که کابل هارد به مادربورد، شل شده بود...
ای خدا، روز قیامت ما زیاد طلبکار داریم... حق همه و این کیس بیچاره رو بر ما ببخش....
آخه یکی به من بگه، به تو هم میگن مهندس؟
اگه این موجودات بیچاره جان داشتندکه، قطعا یک دادگاه جنایات رایانه ای تشکیل میدادند
ومرا برای این جنایت بزرگ، مادام العمر ازکامپیوتربازی محرومم می کردند،
یا هم جریمه ام می کردند تا تعداد صفر و یکهای یک هارد 80 گیگابایتی را دستی بشمارم...
خب خدارو شکر که هنوزاین بازیِ حقوق بشر، حقوق زنان و... ، به دنیای ماشینها راه پیدا نکرده.
تازه، از وقتی هم سور و ساتم راه افتاد،  دستم بند بود به رفع مشکل سرور و استرس های ناشی از وقفه خدمات در پارسی بلاگ...
تازگیا یه ندای درونی بهم گفته که آهای! هی حرفهای گل وبلبلی فقط بلدی بنویسی؟
یه کم اخلاقتو اصلاح کن، اگه راست میگی!
آخه یه قضیه ای توی راه پیش اومد که مچم رو گرفت.
با سرعت صد وسی چهل تا داشتم می رفتم که از یه کامیون سبقت بگیرم، یه زامیاد آبی رنگ یهو پیچید جلوم و من مجبور شدم یک ترمز نسبتاً شدید بکنم تا بهش نخورم.
وقتی ازش رد میشدم، دستم رو گذاشتم روی بوق، و بعد بلند کردم ویک علامت "خاک بر سرت..." نثار راننده کردم که  پوست تخمه هنوز روی لبش بود و با حالتی تهاجمی به من نگاه می کرد...
یه مقدار که جلو تر رفتم، این ندای درونی شروع کرد به ملامت، که این چه کاری بود تو کردی؟؟؟ ...

آخه خودم هم زیاد ازین دسته گلها به آب میدم. این داداشی ما، آبدارچی! همیشه میگه، تو یکّی، رانندگی نکن لطفاً.
حواست همه جا هست، الا به جلو راهت... البته مقداری اغراق می کنه، اما قبول دارم که خیلی وقتا هم حواسم توی عالم هپروت است... بعد یهو می بینم سرعت رفته روی 160 و زودی پام رو از روی گاز برمیدارم....


البته تاوان جیبی این یکی رو زود پس دادم! کمرم و زانوم از رانندگی خیلی خسته شده بود، پشت یک چراغ قرمز در یکی از شهرهای مسیر، زودی پیاده شدم و در یک عمل ابتکاری! جلو چشمان متعجب ماشینهای پشت سری، تکانی به کمر و زانوها دادم (ای بی کلاسِ !). اما وقتی نشستم پشت رل، کمر بند ماشین رو نبستم.
پیش خودم گفتم، وقتی از شهر خارج شدم می بندم... فقط یه کم جلوتر، یهو یه آقای پلیس با دستان حماسی و کوبنده‏ی خودشان اشاره فرمودند که پیاده شده، به خدمتشان شرفیاب گردم...
به خدمتشان شتافتم و با کمال تعجب، به من احترام نظامی هم دادند،
و بعد از تاملی در اسناد ومدارک، برگه ای جریمه ناقابل، تقدیم نمودند.
هر چه گفتم، من همین حالا این کمربندِ کذا را باز کردم و کمرم و ... به دل سنگین ایشان ننشست که ننشست.
این هم جزای آن خاک بر سری که با دستان مبارک، نثار راننده‏ی زامیاد کرده بودم...

خلاصه این ندای درونی، بدجور پاپیچ ما شد تا ضربه فنی مون کرد...
دیگه قصد کرده ام پشت رل ، بیشتر خویشتندار باشم، در این موارد از فحش بین المللیِ بوق کمتر استفاده کنم و کمتر به کسانی که جلوم می پیچند، چشم غرّه برم. اصلاً باید سعی کنم بهشون نگاه هم نکنم...
ندای درونی می گفت : اگه قرار باشه با یک خطا، سریعاً طرف رو به اشدّ وجه ممکن (با وجود امکانات بسیار محدود در ماشین مثل بوق، حرکات دست، چشم و ابرو...) مجازات کنیم، نباید الان هیچکس رنگ حیات، وجود و زندگی رو لمس بکنه، چرا که خود ما در اغلب اوقات به نوعی سرپیچی می کنیم از دستورات خدا، از یاد خدا و از بندگی او و خود را مستحق عذاب الهی می کنیم.
در اغلب لحظات، خدا را بنده نیستیم ، چرا که به غیر او توجه داریم، قلباً و عملاً از غیر او تقاضای کمک داریم برای اسباب و واسطه ها، اصالتی بیشتر از سبب و واسطه بودن قائل میشویم...
از غیررضای او، شاد می شویم ، از غیر غضب او، نگرانیم...
اما او...،
او همیشه مهر بی کرانش را نثار ما می کند،
همیشه چونان مادری دلسوز ما را در آغوش رحمت خود می فشارد و از ما حفاظت می کند...
پس باید ببخشیم، همانطور که مدام بخشیده شویم....

ندای درونی بعضی چیزای دیگه هم گفت که اگه بگم، دیگه خیلی آبرو ریزی میشه...
دعا کنیم این ندای درونی، برای همه ما، همیشه حاضر وسرحال باشه...

یا علی مددی

 


دست نقاش

بنام زنده حیاتبخش

من زترکیب رنگهای بهار                             هنرِ آن یگانه را دیدم

دست نقاش، دسترس چو نبود                         لب گل را به عشق بوسیدم

(استاد پریش)

حلول سال نو، سال 1385 را به همه شما عزیزانم در این خانه محبت، پارسی بلاگ، صمیمانه تبریک و شادباش می گویم.

 

 


حسرت بهار، دینِ با حال

بنام خدا
سلام بر همه عزیزان.
راستش نزدیکای عید که میشه حال و هوای خوشی ندارم، به چند علت.
یکی اینکه رسماً یک سال به عمرم اضافه میشه و باز افسوسهای بزرگ
برای از دست دادنهای بزرگ. باز غمهائی که روز به روز بزرگتر میشه، مرحبا غم.
دوم اینکه بهار، یک دنیا لذت، زیبائی و شکوه داره ومن نمی تونم همه اش رو بچشم.
واقعاً حسرت داره اینهمه زیبائی. دوست ندارم بیاد و بره و من نتونم کاملِ کامل لمسش کنم.
از حالا که فکرشو می کنم مثل سالهای قبلی به این زودی میخواد رد بشه، غصه ام میشه.
تا نیامده، خوشحال ترم.
آخه مگه میشه همه ی  درختهای تازه سبز شده رو در آغوش گرفت؟
مگه میشه، بر لب همه گلبرگها و غنچه ها بوسه زد؟
مگه میشه غرق شد در های وهوی حیات همه جنگلها؟
مگه میشه جلوی همه سروهای عالم زانو زد ، به خاک افتاد و شکر کرد؟
و هزاران هزاران عشقبازی دیگه با روح حیاتبخش بهار...
مگه میشه به این آسونی ازین لذتهای عظیم گذشت؟

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آبشار

چه کنیم. چاره ای نیست. زمان، بدون اینکه اعتنائی به ما داشته باشه
به آرامی از کنار ما رد میشه و ما را در خماری خود باقی میگذاره.


امسال تبریک عید هم به زبونم نمیاد.
اربعینِ حضرت عشق مجسم است.
قبول دارم که آئین های ملی و باستانی بخشی از هویّت ملی ماست
اما حسین ، ماهیت ماست. ماهیتی که حتّی اصیل تر از وجود است برای ما، چه برسد به سنتها و آئین ها.

ما زاده عشقیم و پدرخوانده جامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم

آنهائی که به دین و مذهب و حسین همانقدر تعلق دارند که به مدل مو و غذای مورد علاقه
و قرمزته، آبیته و دیگر سلایق شخصی زندگی شون،
آنهائی که دین و مذهب رو یک مفهومِ قابل توجه، در عرض مفاهیم قابل توجهِ دیگر مثل آئین های ملی می دونند، که این مفاهیم می تونند گهگاه هم به همدیگه تنه بزنند،
آنهائی که اعتقادات براشون یک عادت و سلیقه ی انتخاب شده، است که مثل دیگر عادات
و سلایق، ضعیف و قوی میشه و کم رنگ و پررنگ میشه،
آنهائی که اصرار دارند دین باید همه چیزهائی رو که دوست دارند یه جوری تایید کنه
و با همه قر و اطوارهاشون کنار بیاد وگرنه ارتجاعه و کهنه و دورانداختنی،
و بالاخره، اونائی که میگن دین را طوری باید تفسیر، تحلیل و تعبیر و ... کرد که
با فلان و بهمان چیزها جور دربیاد.
اونها برن لطفاً، به همدیگه شادباش بگن، لباس شادی بپوشن و شادی کنند. این دین و اعتقاداتی که اونا دارن، با هیچ چیزی مشکل نداره... خیلی دین باحالی دارید! برید حال کنید...

اما ما،
ما دین و مذهب و حسین، آخر تعلقمونه در دنیا و آخرت.
ما دین و اعتقاداتمون در مرتبه برترین و در طول همه چیزهای دیگه است و هیچ چیزی در عرض اون قرار نمی گیره،
چون خدا فوق همه چیز است و هیچ چیزی در عرض اون قرار نمیگیره،
ما سعی میکنیم ببینیم خدا و دین چی رو دوست داره، اونو دوست داشته باشیم و لاغیر،
ما چشم تیز می کنیم که ببینیم اون مغز دین چی رو نشون میده، و همه چیز رو از اون نگاه تفسیر، تحلیل و تعبیر و... می کنیم،
و بالاخره ما به سنتها و آئین های ملی و باستانی احترام میذاریم، اما تا اونجائی که با دین، عقل و هنجارهای اجتماعی مغایرت نداشته باشه. نوروز یک سنت ملی است که در گزاره های دینی هم بزرگ شمرده شده است،
اما حفظ حرمت عزای حسین، خون جاویدان خدا رو، را فرض اولیه بر خودمون می دونیم.
بعضیا هم فکر نکنند که این کارها رو برای ثواب زیاد کردن و بالابردن موجوی حساب ثواب انجام میدیما!
اصلاً غیر ازین نمی تونیم، توی گِلِ ماست بعضی چیزها. عمل که اینجوری باشه که ثواب نداره!
اصلاً نمی تونه ثواب داشته باشه...
روحش شاد پرفسور حسابی توی مصاحبه رادیوئیش یه بار گفت : بعضیا عاشق نمیشن...

زاهد به طعنه گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر، نمی کنم

وعده همه شادباشهای ما،  روز اول ربیع الاول.

زکوی یار،
می آید،
نسیم باد نوروزی
ازین باد ارمددخواهی، چراغ دل برافروزی

یا زنده ی حیاتبخش


قصه کوته کن ...

بنام خدا
نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید

اول فتنه سلمان رشدی، بعد اهانت به قرآن در گوانتانامو،
بعد اهانت به پیامبر در کاریکاتورها، بعد شکستن حریم پدر، مادر، عمه و پدربزرگ آقا و مولایمان.

پوسته صدف، گر ترک بردارد، مروارید را چه باک؟

به حضرت صاحب، بقیه الله الاعظم، تسلیت عرض می کنیم و... دیگر هیچ.

بیش ازین در دست بغضم واژه نیست
قصه کوته کن، که می باید گریست...


کدوم گفتگو، کدوم تمدن؟

بنام خدا
یکی دو هفته ای است که معمولاً هر روز چشمم به این کاریکاتورهای شرم آور می افتد. دیروز اما، یکی جدید دیدم که دیگر تحمل پذیر نبود. ای کاش آنقدر عاشق بودم، تا آنقدر بر سر و صورت خود بکوبم که...
به حضرت حق پناه می بریم از شرور آخر الزمان.
من یقین دارم بشریت، ازاین یکی، نمی تواند قِصِر در برود.
اهانت به محور جهان آفرینش؟ به شاه سریر لولاک لما خلقت الافلاک؟
پیش بینی می کنم آنچنان تاوانی پس بدهند این روسیاهان ابدی، که در حافظه تاریخ یادگار بماند.

آدم ها تحمل کنند، کائنات کی می توانند تاب بیاورند؟ زمین و زمان اگر بر محور رحمت رحمانیه و غلبه آن بر غضب الهی نمی گشت که تاحال متلاشی شده بود.
خداوند متعال در قرآن کریم در جائی که درباره نسبت فرزندی دادن به حضرت عیسی سخن می گوید می فرماید "کَبُرَت کلمه تخرج من افواههم (کهف-5)"
بزرگ است کلمه ای که از دهانشان خارج می شود
دقت کنیم که خدا، می گوید بزرگ است، آنهم به کلامی که به زعم ما،  آنرا باد می برد. بعضی کارها خیلی بزرگ هستند. خیلی بزرگتر از آنچه ما درک کنیم و تصور کنیم.

راستش حالا دیگه از اینها احمق تر در جهان نمی شناسم. بازی با عواطف یک ونیم میلیارد مسلمان و بعد هم پافشاری مقامات سیاسی دیگر کشورها و ادامه و حتی گسترش انتشار کاریکاتورها؟ ما که می دانیم کینه و نفرت آنها از اسلام حد ندارد، اما عقل هم خوب چیزی است.اینها اینهمه منافع دارند در کشورهای اسلامی. یعنی اینقدر حالیشون نمیشه که اینجوری
خودشان را مفتضح و منفور می کنند؟ احترام به پیامبر اسلام که دیگه ربطی به مسائل سیاسی و هم پیمان بودن یا نبودن کشورها با آمریکا و اروپا ندارد. هر مسلمان غیور، هر جای دنیا که باشد، حتی کارمند خود سازمان ملل و کاخ سفید، حتی کسی مثل محمد البرادعی قلبش نسبت به این عمل متنفر می شود، حتی اگر نتواند و یا جرات نکند ابراز کند.

شاید هم باید بگوییم ، بیچاره ها دست خودشان نیست :
"ختم الله علی قلوبهم وعلی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه (بقره-7)"
خداوند بر دلها، گوشها و چشمهاشان پرده ای افکنده.

این قضیه یک درس دیگر هم دارد برای بعضی از ما که فکر میکنیم دنیا اهل مذاکره است و تعامل و گفتگو و اینجور حرفهای متمدنانه. کدوم گفتگو؟ کدوم دیالوگ فرهنگها و تمدنها؟ گفتگو در دنیای قدرت مدار امروز، یک دروغ بزرگ بیش نیست.
وقتی حداقل شرایط لازم برای پشت یک میز نشستن دو تمدن، یعنی احترام گذاشتن به همدیگر حتی در کمترین مقدار ممکنش رعایت نمیشه، تا جائی که اکثر دولتهای اروپائی و آمریکا تلویحاً و یا تصریحاً ازین حرکت آن هم با عنوان آزادی بیان حمایت کرده اند، خدائیش آقای خاتمی روش میشه، به خودش اجازه میده با اینا بنشینه و دم از تعامل و گفتگوی تمدنها بزنه؟

من به آقای خاتمی پیشنهاد می کنم اولاً به نشانه اعتراض نسبت به حمایت سران کشورهای اروپائی از چاپ کاریکاتورها، از مسئولیت موسسه بین المللی گفتگوی فرهنگها و تمدنها استعفا بدهند، ثانیاً یک نامه سرگشاده برای سران کشورهای اروپائی که اینقدر برای نظریه ایشون بَه بَه و چَه چَه کردند بنویسند و بگویند پس چی شد؟ این بود اون حمایتی که شماها کردید از گفتگوی تمدنها؟ دیگه ازین بدتر میشد به فرهنگ و تمدن اسلام اهانت بشه و شما ها هم حمایت کنید؟

و اما دو تا مطلب :
اول اینکه امروز روز والنتاین هم هست. بر اهل محبت، اونائی که عشقشان هوس نیست، مبارک باشه.
دوم اینکه فردا، چهارشنبه 26 بهمن اختتامیه جشنواره کاغذهای شیشه ای است، در فرهنگسرای انقلاب واقع در خیابان نواب، خیابان کمیل شرقی. از 5/8 صبح شروع میشه تا 5/12 سه تا کارگاه وبلاگ نویسی داره و بعد هم نماز و نهاره. از 5/2 عصر تا 5/5 مراسم اختتامیه است با سخنرانی وزیر ارشاد(آنطوری که گفته اند البته). من هم ایشالا قصد دارم در مراسم عصر شرکت کنم.


داستان گریه

بنام خدا
باز در و دیوار شهرمان سیاهپوش شد. باز از کوی و برزن بوی داغ و مصیبت به مشام می رسد. باز تکیه ها پر شده از شرجی شیون.
به نظرم رسید این دفعه داستان گریه را، آنطوری که خودم می فهمم، از اولش برایتان بنویسم.
روزی روزگاری، یکی بود و دیگه هیچی نبود. آن یکی میلش کشید ظهور کنه، تجلی کنه... ظهور اول... خلاصه اش آدم درست شد. جایگاهی بسیار والا براش تعریف کرد : جانشین خودش، اما خاکی.
این خیلی عجیب است!  تراب کجا و رب الارباب کجا...
اما آن طرحی که او ریخته بود باید در قالب خاک اجرا می شد.
خوب، زمینی گسترد و بیشمار از حیوان و انسان آفرید.
اما خاک و خاکیان؟ همه که جانشین نمی توانستند بشوند.
کشش خاک،خیلی زیاد است. او اینطور خواسته.
از دیگر سو، خاک، وجودش را به کجا تکیه زند؟ باید ستونی همجنس خودش که دستی هم بر آسمان داشته باشد، همیشه در خاک باشد.
هیچ چیزی در یک برنامه الهی از قلم نمی افتد.
این ستون محکم،همان ولیِّ خاکی خدا در زمین بود.
ولیّ ، یعنی آنکه ظهور خود خدا در خاک است. با هر اسم ورسمی که باشد.
تجلّی او در عالم خاک می شود : وجه الله : ولیّ.
اولیا یکی پس از دیگری آمدند و رفتند : آدم و نوح و خلیل و موسی وعیسی، و هزاران دیگر ازین قبیله آسمانی. هر کدام هم اوصیائی داشتند ،بطوری که هیچ گاه خاک بی تکیه گاه نماند.
داستانشان طولانی است، بماند.
تا اینکه نوبت به رونمائی از اشرف اولیا رسید که او خاتم انبیا بود. خدا آخرین برگ برنده اش را رو میکند در آخرالزمان، یعنی آخرین مرحله تکاملی بشر بسوی خدا. یعنی جائی که قرارست بعد از آن، زمان به آخر برسد. بساط زمان جمع شود.
داستان گریه را دارم می گویم، صبر کنید چیزی به آخرش نمانده.
او که عصاره خلقت است، می آید و به خاکیان وعده می دهد که 12 وصی دارد. اینها مثل خودش، افضل از همه اولیای سابقند. آخرین آنها کسی است که زمان با او به پایان می رسد.
او صاحب زمانست. این یعنی ظهور آخر.

ظهور به معنای ظاهرشدن صرف نیست. ظهور یعنی خودش را که مظهر حق است به تمامه عرضه می کند. خودش را نشان می دهد که چیست و کیست. همین است که بزرگان می گویند در آخرالزمان همه چیز ذات حقیقی خود را نشان می دهد، چون زمان ظهور حق است، ظهور اسما و صفات الهی است. ظهور حقیقت امامت و ولایت است. شاید هیچکدام از اولیا در زمان حیاتشان ظهور کامل نداشته اند.

احمد ار بگشاید آن پر جلیل      تا ابد مدهوش ماند جبرئیل

خب تا اینجا قصه اولیا بود.
ما که ولی نیستیم چه. تکلیف ما چیست؟
خدا با قالب اولیا، در عالم خاک تجلی کرد. اولیا که از خود چیزی ندارند.
وقتی از پشت پنجره، مناظر زیبا می بینیم، آیا پنجره نقشی جز واسطه برای دیدن مناظر دارد؟
آیا وقتی تصویری را در آینه می بینیم، سطح آینه جز انعکاس نور کاری انجام می دهد؟
بله، پنجره و آینه واسطه هستند و البته امتیاز بی بدیل این وساطت یعنی ولایت را دارند.
ولایت اولیا، ولایت الله است. آنها از پیش خود چیزی ندارند.
بنابراین درجه قرب و نزدیکی ما خاکیان به خدا، به اندازه قرب و نزدیکی به اولیای اوست در همین عالم خاک.
چرا که آنها تنها و تنها دریچه های عالم خاک هستند بسوی خدا برای هر که و با هر زبانی که خدا را بخواند...
چه بدانیم و چه ندانیم. چه بفهمیم و چه نفهمیم.

در این میانه محبّت، آسانترین، کوتاهترین و سریعترین راه قرب به اولیاست.
اما گریه، کوتاهترین و کاراترین راه جذب و تشدید محبّت است.

اگر خود یا نزدیکانتان طفل شیرخوار داشته باشید خوب معنای این مصراع را می توانید لمس کنید : تا نگرید طفل، کی نوشد لبن؟ ما بزرگترها هم زبانی کوتاهتر و رساتر از گریه نداریم برای تقاضا از بالا. مولا امیرالمومنین در دعای کمیل فرمودند : ارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا (خدایا رحم کن بر آنکه تنها سرمایه اش امید و سلاحش گریه است). بقول مولانا :

چون خدا خواهد که غفاری کند    میل بنده جانب زاری کند

چون که غم بینی تو اسغفار کن      غم به امر خالق آید، کار کن

گریه بر هر درد بی درمان دواست      چشم گریان چشمه فیض خداست


خب، چرا اینهمه توصیه شده در مصائب اهل بیت گریه کنیم؟ حتی خودمان را به حال گریه درآوریم.
چون گریه برای مصیبت، محبّت می آورد، محبّت را تشدید می کند،
و چون محبّت قرب می آورد و این مسیر میان بُر به سریعترین وجه تراب را به رب الارباب می رساند.
نصیب گریه کنندگان بر مصائب اهل بیت، محبتی بس گرانبهاست که بدون اینکه متوجه باشند، آنها را از گردنه های سخت سیروسلوک الی الله عبور می دهد و آنها با عافیت، منازل قرب را یکی پس از دیگری طی می کنند.

خود امامان فرموده اند که همه ما کشتی نجاتیم، اما کشتی حسین از همه سریعتر است، شاید بخاطر اینکه خدا و محبت خدا و توحید خدا، در حسین و عاشورایش، مجال ظهور بیشتری یافت.

یا قتیل العبرات (ای کشته اشکها)