سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

بدرود ، ای دوست...

سلام.
دیشب ساعت نزدیک 10 بود که تلفن همراهم به صدا درآمد.
آنطرف خط، قاصد خبر ناخوشی بود... حسن نظری به جوار رحمت حق رفته...

خیلی تکان دهنده بود این خبر.
گفت که هنوز پدر و مادرشون خبر ندارند و حالا توی سایت اعلام نکنیم...
گفت به پدرشون گفته اند که حالش بد شده و ایشون به سرعت رهسپار شیراز شده.
گفت که حسن برای پیگیری کارهای فارغ التحصیلیش رفته بوده شیراز.

بعد حدود ساعت یازده و نیم شب مجدداً به قاصد زنگ زدم. گفت پدرشون تازه رسیده اند شیراز.
گفت صبح چهارشنبه، حسن با رفقاش تا حدود ساعت چهار صبح گل میگفته و میشنیده اند.
ایشون میخوابه و ساعت شش که برای نماز میخوان بیدارش کنند می بینند حالش به هم خورده.
به سرعت به بیمارستان منتقل میشه، اما روح حسن دیگه در بدنش نبوده...

امروز صبح شماره پدرشون رو رفقا دادند. کسی جرات نمی کرد تماس بگیره. به ناچار خودم که از همه سنگدل ترم، تماس گرفتم. با کوهی از استقامت مواجه شدم. بهشون تسلیت گفتم. علت رو جویا شدم، گفتند : سکته مغزی.

از زمان تشییع جنازه و مراسم ختم سوال کردم، گفتند فعلاً دارم کارهای قانونی تحویل جنازه رو انجام میدم. شب میرسیم تهران. سعی میکنیم فردا تشییع بشه، اما شاید هم به شنبه کشیده بشه. گفتند هنوز مادرشون خبر ندارند...

رفقا هم گفته اند که مادرشون امروز مثل روزهای عادی سرکارشون هستند.
نگرانی من اینه که نکنه قبل از خبر شدن، بیان پارسی بلاگ، به وبلاگ پسرشون سر بزنند.
حالا هم نمی دونم آگهی های تسلیت رو از وبلاگشون و بقیه جاها برداریم یا بذاریم باشه... نمی دونم...
راضی نیستم مادر یک جوان 23 ساله، اولین بار خبر مرگ فرزند دلبندشون رو اینجا ببینند...
امیدوارم اطرافیان به تدریج ایشون رو خبر کنند، هر چند هرگز نمی تونم تصور کنم عمق مصیبت ایشون رو.

حسن آقا از رفقای خوب و دوست داشتنی ما بود. یکشبی ماه مبارک رمضان خونه یکی از رفقا همدیگه رو دیدیم چند ساعتی با هم بودیم.
حسن آقا از وبلاگ نویسان بسیار فعال و متفاوت پارسی بلاگ بودند که همیشه با نظرات خوبشون به ما کمک می کردند و عزیزان هم پیامهای گروهی ایشون رو مکرراً دیده اند. ایشون اولین بار ما رو مفتخر کردند و پارسی بلاگ را حسینیه نامیدند. اگه این عنوان مورد قبول و رضایت ارباب دلها حسین، قرار بگیره، برای ما مایه مباهاته، در دنیا و آخرت...

دوستان ایشون وبلاگی برپا کرده اند برای گرامیداشت یاد ایشون و ختم قرآن برای شادی روح ایشون که شما عزیزان می تونید برای این هم خانه و هم اتاقی خوبتون در این خانه محبت پارسی بلاگ، قرائت قرآن و طلب مغفرت الهی داشته باشید.

من که اطمینان دارم، کف خود بهشت جای ایشون هست و مهمان اربابشون حسین هستند. خوشا بر احوالشون.
این مصیبت رو به پدر ومادرشون، خانواده و دوستانشون و به همه کاربران خوب پارسی بلاگ تسلیت عرض می کنم.
الهی که خدا با اهل بیت اطهار محشورشون کنه و در جوار رحمت خودش مهمونشون.

یا علی


شریعه فرات - خاطرات سفر کربلا(15)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (15)

امروز : یکشنبه 7 خرداد هشتاد و پنج. برنامه ما، بعد از توشه برگرفتن از دستهای ماه بنی هاشم، حرکت به سمت مقام شهادت علی اکبر و علی اصغر بود. از راه فرعی مسیر را طی کردیم تا زودتر برسیم، اما من که با راه قبلی آشنا بودم، اینبار سرگردان ماندم. هر چه نگاه کردم کوچه ای که به مقام شهادت حضرت علی اکبر منتهی میشد، پیدا نکردم. با تصور اینکه از آن کوچه گذشته ایم، مسیر را به سمت شریعه فرات ادامه دادیم و زیارت دو مقام را به بازگشت موکول کردیم. در راه یک دشداشه عربی که مدتها قصد خریدنش داشتم، گرفتم آقا احمد را هم به هوس انداختم یکی گرفتند. به یک مغازه موبایل فروشی هم که رسیدیم، امیر برای گوشی موبایلش پوسته خرید. فروشنده، پسر جوان و خوش اخلاقی بود. تا فهمید از ایران هستیم، گفت که دائیش تهران است. بعد پرسید کجا ساکنید، گفتیم قم، گفت پس آدرس بدهید تا وقتی آمدم، بیام منزلتون! آدرس دادیم و آمدیم تا لب شریعه فرات. اذان ظهر شروع شده بود و انصافاً که تشنه بودیم. آبخوری تر و تمیزی آنجا بود که اصلاً  راضی به تشنگی ما نشد...
اینجا همه چیز با آدم حرف می زند. لیوانهای آبخوری خیلی بزرگتر از حد معمول لیوانهای ماست. من چندین جا به این نکته برخورده ام، حتی در راه که می آمدیم، توی مغازه مکانیکی که آب به ما داد، باز لیوانهایش خیلی بزرگ بود. این یعنی تشنگی در این سرزمین عمیق و شدید است. این یعنی عادتاً تشنگان در اینجا زیاد آب می نوشند...
کنار شریعه فرات بایستی، تشنه باشی و آب گوار بنوشی... چه بگویم... اینجا همان جائیست که عباس، آب را بر آب ریخت و لبان تشنه اش به عشق مولای تشنه تر از خودش، تر نگشت...
آبش گل آلود بود و بعضی هم در آن شنا می کردند. تا لب آب پله های سیمانی درست کرده اند تا بشود قدم در آب گذاشت. بدمان نمی آمد ما هم دلی به آب بزنیم، اگر خلوت تر بود و آبش هم تمیز تر.
 سلانه سلانه از همان مسیری که آمده بودیم، برگشتیم. این بار کوچه را پیدا کردم. کوچه باریکی که پس از چند پیچ به اتاق کوچک ده دوازده متری می رسید.  
ادامه دارد...


رقص مرگ ...

سلام

امّا آخرین نوع رقصی که فعلاً به ذهنم رسیده براتون میگم. صدای دکلمه این متن رو هم میتونید گوش کنید و لذت ببرید.   متن رو تا آخرش بخونید تا دستتون بیاد:

"ای حیات! با تو وداع می کنم؛ با همه زیبایی هایت؛ با همه مظاهر جلال و جبروتت؛
با همه کوه ها و دریاها و صحراها با همه وجود وداع می کنم. با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می روم و از همه چیز چشم می پوشم.
ای پاهای من! می دانم شما چابکید؛
می دانم که در همه مسابقه ها گوی سبقت از رقیبانم ربوده اید؛ می دانم فداکارید؛
می دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید؛
اما من آرزویی بزگتر دارم. من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم به حرکت در آیید.
به قدرت اراده آهنینم محکم باشید. به سرعت تصمیمات و طرح هایم سریع باشید.
این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسؤلیت ها را به سرعت مطلوب به نقطه دلخواه برسانید.
در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید. من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم؛
آرامش ابدی.
دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید کرد. از بی غذایی، از گرما و سرما شکوه نخواهید کرد.
آرام وآسوده برای همیشه در بستر نرم خاک آسوده خواهید بود؛ اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم لحظات لقاء پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ، باید زیبا باشید."

شهید دکتر چمران


دست دادن با خدا - خاطرات سفر کربلا (14)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (14)

صبحانه رو میل کردیم و زدیم بیرون. از کنار پیاده رو به سمت مقام قطع شدن دست چپ حضرت عباس حرکت کردیم. طبق معمول، کنار این مقام، دستفروشان خوش شانسی حاضر بودند که پارچه متبرک می فروشند. آقا احمد یکی دو تکه خریدند. جایگاه رو بوسیدیم. سوز این مقام، از آنجاست که دست چپ آقا، اینجا قطع شده و مشک آب رو که حالا چند تیر هم بهش فرو رفته و آب از کنار جای نیزه ها، بیرون میزنه، ساقی عطاشای کربلا، به دهان مبارک گرفته اند. اینجاست که امید آقا قمر بنی هاشم از رساندن آب به خیمه ها قطع میشه، و شاید کمی جلوتر هست که عمود آهنین به فرق مبارکشون اصابت می کنه. اینجاست که دست چپ بزرگ دلاور ملکوت آسمانها، تندیس وفا و عشق و ارادت، به زمین می افته. واقعاً اینجاست که باید بر زمین نشست و امید طلبید. اینجا جای امید گرفتن است از دست بر زمین افتاده. اینجا جای دستگیری است. اینجا جای دستبوسی است...
چند صدمتر که جلوتر می رویم به مقام قطع شدن دست راست حضرت می رسیم. قشنگ مشخص است که حضرت، شتابان سوار بر توسن آسمانی، پس از آنکه مشک را از آب فرات پرکرده اند، و آب را در حسرت لبهای خشک خود، نهاده اند، به سوی خیمه ها در حرکت بوده اند. پس از انکه آن روسیاه ابد، با نامردی تمام، دست راست ایشان را قطع می کند، حضرت مسیر خود را به سمت راست و به سوی جایگاه خیمه ها، کج می کنند. و مقام دست چپ، در این مسیر واقع شده است: بین خیمه گاه و مقام دست راست...
شاید با قطع شدن دست راست، حضرت می پندارند که باید به هر قیمتی آب به خیمه گاه برسد و مسیر را کج می کنند... شاید از آن دور، برق چشم کودکان تشنه ای را می بینند که بی صبرانه منتظر آب هستند (لِیش تَاَخَّر عَبّاس...) شاید...
نمی دانم... مقام دست راست حضرت، شکوه و حماسه عجیبی دارد. شاید بخاطر آن شعری است که حضرت می خوانند : به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کردید، بدانید که ابداً از حمایت دینم دست بر نمی دارم...
اینجا هم آدم باید بنشیند. اسب خیال را بتازاند و تا اوج عرش، آنجا که ملائک دارند دست افشانی می کنند، بتازد. وقتی حضرت به اینجا میرسند، به یقین در عرش ولوله ای برپاست. ملائک، همه مدهوشند از لبان تشنه ای که به آب، نه گفت. خدا هم از آن بالا، دارد لبخند می زند. می نازد به این بنده اش. و مولا امیرالمومنین، دارند احسنت و مرحبا سر میدهند به این فرزند و بنده صالح.
اینجا دست راست عباس نیست که بر زمین می افتد، که دست راست حسین است... اینجا بازوی اسلام بر زمین می افتد، تا در دلهای مومنین، تا ابد، برافراشته بماند.اینجا پاره ای از دل صدچاک حسین، بر زمین می افتد، تا گواهی باشد بر مظلومیت خاندان طهارت، بر بندگی بندگان بزرگ خدا و پناهگاهی برای گرفتن دستهای ما.  اینجا باید با خدا، بیعتی دوباره داشت. اینجا جای دست دادن با خداست: با دست راست. اینجا دستی به خدا داده شده، که گرم، فشرده شده و بازنگشته. اینجا هنوز دست خدا باقیست. اینجا باید با خدا دست داد...


ادامه دارد...


کاروان بنی امیه و چائی عربی - خاطرات سفر کربلا (13)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (13)

هنوز خاطرات سفرم به روز دومش نرسیده، حالا تقریباً یک شبانه روز گذشته از سفر. امشب مصادف است با شام شنبه 6 خرداد 85.
... به در و دیوار حرم، جای گلوله های سربازان مهاجم دیده می شود. حتی به ضریح مبارک حضرت هم اصابت کرده است. صبر خدا زیاده، اگه من جای اون بودم و اینهمه زور داشتم، اینهمه تشکیلات و تاسیسات و تجهیزات داشتم،  یه گوشمالی حسابی به این جسارت کنندگان میدادم. اما ، عجب! صبری خدا دارد. نمی دونم این گلوله ها مربوط به زمان صدام و قیام شیعیان میشه، یا زمان بعد از اون و درگیری های داخلی و یا اشغالگران، اما به هر حال، برای ما خیلی دردناکه، شلیک گلوله به در و دیوار و ضریح حرم آقا.
از حرم بیرون آمدم. تفاوت محسوسی هست بین خدمات و نظم و انضباط مدیریت و امنیت حرم، با دفعه های قبل. از چندصد متری حرمها پست های بازرسی هست و در چند مرحله دقیقاً تفتیش بدنی میشیم. اجازه حمل موبایل و دوربین هم نمی دهند، وگرنه عکسهای توپی براتون می آوردم.حدود ساعت ده و نیم، شام کنسرو ماهی میل کردم که جای شما خیلی چسبید. بعد هم خواب، اما چه خوابی! انگار که در حمام سونا خوابیده باشی. اینجا وضع برق خیلی خرابه و شبها برق دولتی قطع میشه و فضای خیابانها پر میشه از صدای موتور برقها. چون ما در فصل پر زائری نیستیم، بیشتر اتاقهای هتل خالیه و صاحب هتل براش صرف نمیکنه که موتور برق روشن کنه و کولر کار کنه. نزدیکی های صبح یه مقدار روشن کرد، یه مختصر خواب آرامی داشتیم.
صبح یکشنبه 7 خرداد 85. نزدیک اذان صبح بود که از هتل زدم بیرون. چشمتون روز بد نبینه. کاروان سگهای ولگرد که با نهایت قدرت در حنجره خودشون می دمیدند و آنچنان صدایی راه انداخته بودند که انگار زمین می لرزید. مونده بودم چیکار کنم. اینهمه سگ اگه بهم حمله کنند که تکه بزرگیم میشه زبونم! بی حرکت وایسادم، اونا هم از رو رفتند. تعدادشون خیلی زیاد بود. اینقدر صداشون شدید بود که چند شب بعد وقتی رد می شدند، ما داخل هتل، از خواب پریدیم. راستش، پیش خودم گفتم، اینا شاید گروهی ازسپاهیان یزید باشند که مسخ شده اند و بصورت سگ درآمده اند. حالا اینجا چیکار دارند و ... رو من چه می دونم، شما بگید. همه شو که نباید من بگم...
در هر صورت، در حرم، جای شما خالی ، نمازی و زیارتی ، و برگشتم به سمت هتل. بین راه پیش خودم گفتم نون بگیرم. هوا تاریک و روشن بود. از یکی پرسیدم : وین مخبز؟ اشاره کرد به یه کوچه باریک و البته تاریک! پیداش کردم. خوب که وایسادم و نوبتم شد، گفت پول ایرانی قبول نمی کنه. برگشتم لب خیابون. هیچ راهی نبود، به یکی از قهوه خونه های سیار گفتم یه چائی بده، تا پولم عراقی بشه. باز جاتون خالی،از اون چائی های عربی بود که چگالی شکرش، نیم کیلوگرم در سانتی متر مکعب! هستش و از نظر رنگ، هیچ کم نداره از مرکب خوشنویسی استاد امیرخانی.
بالاخره پول خرد شد، نون گرفتم و صبحانه را میل کردیم. اولین برنامه ما برای امروز زیارت مقام دست چپ و راست حضرت عباس بود...

ادامه دارد...


سجده ای به عظمت تاریخ - خاطرات سفر کربلا (12)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (12)

همان دیدار اول، هر چی حرف داشتم، خدمت آقا قمر بنی هاشم عرض کردم. خوبیش این بود که خیلی خلوت بود و یک ساعت تمام هم که میخواستی، میشد بایستی و ضریح آقا رو در آغوش بگیری.
از حرم ایشون خارج شدم و به سمت حرم برادر بزرگوارشون حرکت کردم. مقداری خسته بودم، بنابراین پیش خودم گفتم داخل صحن آقا میشینم و اگه حالم مساعد شد، داخل میشم.
زوار ایرانی گروه گروه، در صحن ایستاده بودند و هر کدوم زیارتی، درد و دلی، مصیبتی...
من در کنار یکی از گروهها قرار گرفتم، اما ، چه سود... هیزم من با آتیش اونا روشن نمیشد.
امان از دل که سخت شده باشه...
اون گروه کارشون تمام شد و رفتند و من هنوز نشسته بودم. ناگهان صدای نعره ای از سمت در ورودی، توجهم رو جلب کرد. خانم جوانی بود که بابا بابا می گفت وبه شدت گریه می کرد، به گونه ای که همه رو متوجه خودش کرده بود. نمی دونم مشکلش چی بود و یا منظورش از بابا کی بود، اما خدا خیرش بده، روشنم کرد.
گاهی وقتها، خدا میخواد نشون بده که اومدن و رفتن حال، فقط دست خودشه، اونوقت از طرق غیرمعمول، خودشو نشون میده، تا ما یاد بگیریم که اونو همه جا بتونیم بیابیم.
از سمت پایین پای مبارک وارد حرم شدم و حرم رو بر خلاف همیشه، کاملاً خلوت یافتم.
شاید در جمع 5 نفر دور ضریح حضرت نبودند!
عمری با خودمون زمزمه کردیم : تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده        تا بگیرم در بغل، قبر شهید کربلا
و حالا وقتش بود. باید در آغوش گرفت، و چه در آغوش گرفتنی...

به نظر من کربلا، محل بندگی های بزرگ است، بندگی های بسیار بزرگ...
نوعی از بندگی که در تاریخ سابقه نداشته...
اینجا محل گذشتن از همه چیز است و محل سجده ای به عظمت تاریخ
اینجا فقط محل سجده است و بس، خصوصاً در گودال قتلگاه
آنجاست که عظیم ترین سجده زمانها و مکانها گزارده شده...
در گودال قتلگاه فقط باید سجده کرد، باید با حسین سجده کرد و تقرب جست...
بی جهت نیست که در بعضی روایات آمده، آقا امام زمان پس از ظهور، سمت قبله را به کربلا تغییر می دهند
چرا که نه؟ تا قبل از حسین، کعبه محل پرستشهای بزرگ بود و نمادی از توحید، اما نه بعد از حسین...
بعد از حسین، کربلاست که بزرگترین بندگی ها در آن شده و باید برای سجده، در آن جهت ایستاد، در جهت حسین...

گودال قتلگاه محل سجده است، و تل زینبیه محل اضطرار...
فکر نمی کنم هیچگاه کسی به آن حد از اضطرار رسیده باشد که حضرت زینب در بالای بلندی، و به هنگام دیدن صحنه بزرگترین جنایت تاریخ.
آنجا هرکس با زینب بتواند همراه شود، به هر کجا که خواهد می تواند برسد...
ای کاش که این تن ضعیف و این روح نحیف، می توانست به دانسته ها فعلیت بخشد...
بال و پری و شوق پریدن هنوز هست         اما دریغ و درد، ز پائی که در گل است...

یا حسین


عباس، شکوه جوانمردی - خاطرات سفر کربلا (11)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (11)

از ماشین پیاده شدیم، روبروی باب الحسین : درب رو به قبله حرم مطهر آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام. البته در ابتدای خیابان ابن فهد حلی. آقا احمد حال خوشی داشتند و جز این هم نباید می بود. برای اولین بار بود که پا با این بهشت معنا می نهادند. چه بگویم؟ کربلا را توصیف کنم؟ یا ابهت حرمهای دو این برادر را ، یا لطف و کرامتشون رو، که مثل دریا، نصیب زائرهاشون می کنند؟
امیر کنار چمدانها نشست و من و آقا احمد رفتیم دنبال هتل. یه جا رفتیم میگفت شبی نفری 8 هزار تومن و تازه کولرش هم روزها خاموش. خوب بود اتاقهاش، اما قیمتش گرون به نظر می رسید. یکی دو جای دیگه هم رفتیم، اما همین شرایط بود کم و بیش، تا اینکه فندق الفارس در راهمون قرار گرفت. گفت چون شمائید(!) ، شبی نفری حدود 4 تومن. رفتیم اتاقهاشو دیدیم، به شیکی و تمیزی قبلی ها نبود اما خب، به قیمتش می ارزید. در همین هتل مستقر شدیم. اولین نیاز، یک دوش مناسب و غسل زیارت بود که به وقت انجام شد. وقتی هر سه از هتل، بیرون آمدیم، اذان مغرب شروع شده بود.
ظاهراً شرط ادب آنست که ابتدا به زیارت حرم حضرت ابوالفضل بروند و کسب اجازه کنند از ایشون برای زیارت برادر بزرگوارشون. وقتی پاگذاشتیم به صحن مبارک حضرت ابوالفضائل، نماز مغرب تمام شده بود. با نماز عشا، هر دو نماز مون رو خواندیم. اینجا بود که دیگر باید جدا می شدیم. یه جاهائی از سفر هست که دیگه جمع معنا نداره، باید تک و تنها بود.

تا تو پیدا آمدی، پنهان شدم             زانکه با معشوق، پنهان خوشتر است

باید تنها بود، همانطور که تنها بوده و هستیم. هر کدام از ما، از ازل تنهای تنها بوده ایم و تا ابد تنهای تنها خواهیم بود. این جمع های زندگی ما، رفاقت، پدر و فرزندی، همسری و...  همه به یک معنا، تشریفاتی هستش. ما تنها هستیم. تنهای تنها باید با خدای خود روبرو شویم. خودش فرموده.
تازگیها، توی زیارتها، خیلی به خودم فشار نمیارم که گریه کنم. خیلی نمیرم تو عالم تصورات. تصور مصیبت یا زندگی ائمه. سعی می کنم خیلی ریلکس و راحت، خودم رو رها کنم. هر طور که شد خیر است. اصلاً فکر می کنم محبتی خالصه که بی صورت، خودشو نشون بده. تصور مصیبت، برای اوایل خوبه، تا محبت ایجاد بشه، اما محبت نهایتاً باید عریان باشه، فارغ از تصور. باید وجود علی، دل آدم رو بلرزونه، فارغ از یادآوری مصائبشون، یا یادآوری فضائلشون و شخصیتشون. اگه بدون اینها، تنها با یاد و نامش، دل لرزید و گریست، یه چیزی هست. یه علائمی از محبت هست.
بعد از نماز عشا، تنهائی نشستم یه گوشه صحن و شروع کردم به تماشا. بی اجازه که نمیشه وارد شد. باید احساس کنی که به دلت اجازه داده شده. خیلی ابهت و عظمت داره صحن آقا قمربنی هاشم. انگار که قامت بلند و استوار ایشون، در همه جا پیداست. انگار شکوه و عظمت جوانمردی، در تک تک آجرهای اینجا، دیده میشه.
دقایقی گذشت، تا اینکه بلند شدم و به آهستگی، از در پشت، وارد حرم مبارک شدم. وارد شدن از روبرو، اونم در اولین ورود، خیلی جسارت میخواد. کی میتونه ابهت نگاه ماه بنی هاشم رو از روبرو تاب بیاره، حتی اگه مثل من چشم دلش باز نباشه؟
داخل حرم، امیر و آقا احمد رو هم دیدم. خیلی خیلی خلوت بود. اصلا باورم نمیشد اطراف ضریح مطهر تعداد انگشت شمار،  آدم وایساده باشه. یادم افتاد به فیض خاصی که حضرت، به مرحوم آقای قاضی رسونده بودند و شروع پیشرفت معنوی ایشون، از طریق حضرت ابوالفضل بوده. وقتی که ایشون از حرم امام حسین با حالت یاس و سردرگمی معنوی بیرون میان و یه آدم به ظاهر دیوانه بهشون میگه، امروز ملجا اولیای خدا، حضرت ابوالفضل العباس هستند و این بوده شروع جذبه الهی برای جمال السالکین، حضرت آیة الله سید علی قاضی طباطبائی.

ادامه دارد......