بنام خدا
با صدای فریاد توام با گریه مادرم از خواب بیدار شدم. ایام امتحانات ثلث سوم بود، سال دوم دبیرستان، رشته ریاضی فیزیک. شب قبلش تا دیروقت، با رفقا در پایگاه بسیج، پینگ پنگ بازی می کردیم. خوب یادم هست از سرشب که تلویزیون از همه خواسته بود برای شفای امام دعا کنند، بچه های بسیج آنشب، اصلاً دل و دماغ نداشتند. حسین باقی(باقی جون)، جانباز جنگ و برادر شهید علی اکبرباقی و قدرت الله انصاری، برادر شهید حجت الله انصاری، اکبر ناظم، حاج سیف الله نیکخواه (عموی بزرگوار آقا مهدی نیکخواه، مدیر سایت بچه های قلم) و ...
باقی جون همیشه صبور بود، قدرت اما نمیتوانست پاک کردن اشک از گوشه چشمش را از ما پنهان کند.
آن صبح تلخ، با صدای گریه مادر، مبهوت و متحیر از خواب برخاستم. مادرم هی می گفت بلند شو ببین چی شده. از صبح تا حال رادیو فقط قرآن پخش میکنه. به دلم برات شده امام مرده اند. خواب دیدم گروهی دارند به امام سنگ و آجر پرتاب می کنند... گفتم نه بابا، لابد رادیو قرآن رو گرفته اید. گفتند نه! ببین ! همه موجها قرآن پخش میکنه. و... من هیچ جوابی نداشتم که بدهم...
آن روزها می فهمیدم که اتفاق بسیار مهمی رخ داده، ولی این گونه عکس و العمل و رفتار از مردم برایم غیرقابل باور بود. بهت و حیرتی که از خانه خودمان و با دیدن مادرم آغاز شده بود. به پایگاه که سر زدم، انگار که همه بچه ها، پدر یا برادرشان را از دست داده باشند... اصلاً فضا قابل کنترل نبود.
همان شب، گوینده اخبار، آقای حیاتی، به ناگاه گفت : به خبری که هم اینک به دستتم رسید توجه فرمایید...
در حیاط پایگاه بسیج خیمه عزا به پا شده بود و تلویزیون هم به حیاط منتقل شده بود. مردم پای تلویزیون که مرتباً عزاداری ها را پخش می کرد، اشک می ریختند.
خبر کوتاه بود : مجلس خبرگان، آقای حجة الاسلام والمسلمین سیدعلی خامنه ای را به رهبری جمهوری اسلامی برگزید.
دو نقطه عطف در تاریخ ایران بود که در یک روز به هم گره خورد.
متن را به دعوت دوست عزیزم، آقای محمدصالح مفتاح، مدیر وبلاگ آذرباد، نوشتم.