مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

رقص ما و مستاجری ما

بنام خدا

سلام بر همه عزیزان.
یه صاب خونه داریم (دقیقتر‏: صاب محل کار) که خیلی ما رو می رقصونه. هر چی هم میگیم  حاجی جون:
اولاً که آقایون اشکال کرده اند بر رقص. (4 حالت داره : زن بر زن، زن بر مرد، مرد بر زن و مرد بر مرد، که شکر خدا ، بزنم به تخته، هر 4 تاش حرام اعلام شده، جز زن بر شوهرش که البته میشه پنج تا). بنابراین، اینکه شما ما رو می رقصونی، اشکال شرعی براش پیدا میشه و خدائیش گناهش گردن خودته ها. بعد نگی نگفتی.
دومندش، ما طایفه ی فخیمه ی برنامه نویس، تا یادمون میاد کمر دردی بوده ایم. از همون قدیم هم گفته اند رقصیدن برای اونائی که سابقه کمردرد دارند، اکیداً ممنوع.
خلاصه، دردسرتون ندم، این صاب خونه مُرقّص (یعنی رقصاننده) ما،
اول زنگ میزنه از خونه شون که سیصد و شصت کیلومتر با ما فاصله داره میگه : آقای فخری، چیطوری؟ میگم، اگه میخواهید بمونید باید اجاره دو برابر بشه...
بعد یکی دو هفته بعد، زنگ میزنه میگه : قراره محل رو بفروشم و آماده باشید برای تخلیه.
بعد که معامله اش نمیشه با خریدار، زنگ میزنه : آقای فخری، دیگه چیطوری؟ خب بمونید و از دو برابر مبلغ قبلی، 10 تومنش رو هم ندید. به جهنم... (حالا ما کلی رفته ایم و جای دیگه صحبت کرده ایم و منتظریم پول پیشمون رو بده تا بریم بدیم به اون یکی).
بهش میگم آخه، پدرت خوب، مادرت خوب، ما رفتیم صحبت کردیم. صبح شنبه من باید فلان میلیون پول بدم به مستاجر قبلی. طرف خونه خریده و به پول نیاز مبرم داره.
میگه: خب آخه ... ببین... من خیلی باهات راه اومدما...یه کار نکن پولتو ندم...
بهش میگم : خودت گفتی بلند بشید. میگه نه ، آخه من بعدش گفتم 10 تومنشو کم کن و بمون، و تو هم چیزی نگفتی و بنابراین سکوت، علامت رضایته دیگه...
خلاصه، هم میخواد محل رو بفروشه، هم خالی نمونه، هم اگه یه مستاجر پولدارتر اومد ما رو رد کنه، هم اگه معامله اش نشد، و دیگه هیچ مستاجری گیر نیومد، ما بمونیم و هرجور هست دوباره اجاره بدیم، اونم دو برابر منهای 10 هزارتومن. حالا باز خوبه خدا رو شکر، مربوط به خونه و محل سکونتمون نیست و محل کاره.
راستش، با این اوصاف، من در انواع رقص وارد نیستم. (بندری رو فقط ساندویچش رو قبلن ها دوست داشتم و البته حالا هم). اگه کسی وارده بگه، این نوع رقص، اسمش چیه تا بلد باشم یه وقت دولت فعلی! یا دولت بعدی، یا هم دولت بعدتری، یا هم بعد تر تری( برای خدانکرده عدم نتیجه گیری خاص سیاسی)، مسابقه رقص گذاشتند، اونوقت بدونیم توی کدوم بخش باید شرکت کنیم.


دست دادن با خدا - خاطرات سفر کربلا (14)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (14)

صبحانه رو میل کردیم و زدیم بیرون. از کنار پیاده رو به سمت مقام قطع شدن دست چپ حضرت عباس حرکت کردیم. طبق معمول، کنار این مقام، دستفروشان خوش شانسی حاضر بودند که پارچه متبرک می فروشند. آقا احمد یکی دو تکه خریدند. جایگاه رو بوسیدیم. سوز این مقام، از آنجاست که دست چپ آقا، اینجا قطع شده و مشک آب رو که حالا چند تیر هم بهش فرو رفته و آب از کنار جای نیزه ها، بیرون میزنه، ساقی عطاشای کربلا، به دهان مبارک گرفته اند. اینجاست که امید آقا قمر بنی هاشم از رساندن آب به خیمه ها قطع میشه، و شاید کمی جلوتر هست که عمود آهنین به فرق مبارکشون اصابت می کنه. اینجاست که دست چپ بزرگ دلاور ملکوت آسمانها، تندیس وفا و عشق و ارادت، به زمین می افته. واقعاً اینجاست که باید بر زمین نشست و امید طلبید. اینجا جای امید گرفتن است از دست بر زمین افتاده. اینجا جای دستگیری است. اینجا جای دستبوسی است...
چند صدمتر که جلوتر می رویم به مقام قطع شدن دست راست حضرت می رسیم. قشنگ مشخص است که حضرت، شتابان سوار بر توسن آسمانی، پس از آنکه مشک را از آب فرات پرکرده اند، و آب را در حسرت لبهای خشک خود، نهاده اند، به سوی خیمه ها در حرکت بوده اند. پس از انکه آن روسیاه ابد، با نامردی تمام، دست راست ایشان را قطع می کند، حضرت مسیر خود را به سمت راست و به سوی جایگاه خیمه ها، کج می کنند. و مقام دست چپ، در این مسیر واقع شده است: بین خیمه گاه و مقام دست راست...
شاید با قطع شدن دست راست، حضرت می پندارند که باید به هر قیمتی آب به خیمه گاه برسد و مسیر را کج می کنند... شاید از آن دور، برق چشم کودکان تشنه ای را می بینند که بی صبرانه منتظر آب هستند (لِیش تَاَخَّر عَبّاس...) شاید...
نمی دانم... مقام دست راست حضرت، شکوه و حماسه عجیبی دارد. شاید بخاطر آن شعری است که حضرت می خوانند : به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کردید، بدانید که ابداً از حمایت دینم دست بر نمی دارم...
اینجا هم آدم باید بنشیند. اسب خیال را بتازاند و تا اوج عرش، آنجا که ملائک دارند دست افشانی می کنند، بتازد. وقتی حضرت به اینجا میرسند، به یقین در عرش ولوله ای برپاست. ملائک، همه مدهوشند از لبان تشنه ای که به آب، نه گفت. خدا هم از آن بالا، دارد لبخند می زند. می نازد به این بنده اش. و مولا امیرالمومنین، دارند احسنت و مرحبا سر میدهند به این فرزند و بنده صالح.
اینجا دست راست عباس نیست که بر زمین می افتد، که دست راست حسین است... اینجا بازوی اسلام بر زمین می افتد، تا در دلهای مومنین، تا ابد، برافراشته بماند.اینجا پاره ای از دل صدچاک حسین، بر زمین می افتد، تا گواهی باشد بر مظلومیت خاندان طهارت، بر بندگی بندگان بزرگ خدا و پناهگاهی برای گرفتن دستهای ما.  اینجا باید با خدا، بیعتی دوباره داشت. اینجا جای دست دادن با خداست: با دست راست. اینجا دستی به خدا داده شده، که گرم، فشرده شده و بازنگشته. اینجا هنوز دست خدا باقیست. اینجا باید با خدا دست داد...


ادامه دارد...


قدر در قدر

سلام.
پسر عزیز من، علی، امسال کلاس چهارم ابتدائی هستش. شبهای قدر اصرار داره هزار تا انا انزلنا رو حتماً بخونه. امسال سال سومه که این کار رو انجام میده و خیلی دوست داره. امسال هم مثل پارسال، آخرهاش خوابش برد. پارسال هم چند تا عکس گرفتم که بذارم توی وبلاگم، اما نشد. امسال تا دیر نشده، براتون میذارم. در این عکس، یک جزء قرآنشو خونده و ظرف آب رو کنارش گذاشته تا وقتی خوابش میگیره، آب به صورت خودش بپاشه. ساعت هم برای بیدار شدنش هست.

ضمناً درباره وبلاگش بایدبگم، هر چی بهش گفتم باباجون، این اسم اژدها رو عوضش کنم برات، گفت نه. گفتم آخه آدرس وبلاگتو گذاشتی اژدها، همه میگن این مدیر پارسی بلاگ، پسرش که اژدها باشد، خودش چیه پس. تازه، عنوانش رو هم گذاشته جادوگران! گفتم بابا، ول کن این بازیا رو، به خرجش نمیره...
چیکار کنیم، تاثیر هری پاتر و جنگجوهای نینجا و ... هست دیگه. راستش از بس صبح جمعه ها بهم اصرار میکنه که باهاش بنشینم و نینجا ببینم، خودم هم بهش علاقه مند شده ام، البته به پای فیتیله، جمعه تعطیله نمیرسه، خصوصاً آتینگا و پاتینگا که واقعاً معرکه است...


کاروان بنی امیه و چائی عربی - خاطرات سفر کربلا (13)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (13)

هنوز خاطرات سفرم به روز دومش نرسیده، حالا تقریباً یک شبانه روز گذشته از سفر. امشب مصادف است با شام شنبه 6 خرداد 85.
... به در و دیوار حرم، جای گلوله های سربازان مهاجم دیده می شود. حتی به ضریح مبارک حضرت هم اصابت کرده است. صبر خدا زیاده، اگه من جای اون بودم و اینهمه زور داشتم، اینهمه تشکیلات و تاسیسات و تجهیزات داشتم،  یه گوشمالی حسابی به این جسارت کنندگان میدادم. اما ، عجب! صبری خدا دارد. نمی دونم این گلوله ها مربوط به زمان صدام و قیام شیعیان میشه، یا زمان بعد از اون و درگیری های داخلی و یا اشغالگران، اما به هر حال، برای ما خیلی دردناکه، شلیک گلوله به در و دیوار و ضریح حرم آقا.
از حرم بیرون آمدم. تفاوت محسوسی هست بین خدمات و نظم و انضباط مدیریت و امنیت حرم، با دفعه های قبل. از چندصد متری حرمها پست های بازرسی هست و در چند مرحله دقیقاً تفتیش بدنی میشیم. اجازه حمل موبایل و دوربین هم نمی دهند، وگرنه عکسهای توپی براتون می آوردم.حدود ساعت ده و نیم، شام کنسرو ماهی میل کردم که جای شما خیلی چسبید. بعد هم خواب، اما چه خوابی! انگار که در حمام سونا خوابیده باشی. اینجا وضع برق خیلی خرابه و شبها برق دولتی قطع میشه و فضای خیابانها پر میشه از صدای موتور برقها. چون ما در فصل پر زائری نیستیم، بیشتر اتاقهای هتل خالیه و صاحب هتل براش صرف نمیکنه که موتور برق روشن کنه و کولر کار کنه. نزدیکی های صبح یه مقدار روشن کرد، یه مختصر خواب آرامی داشتیم.
صبح یکشنبه 7 خرداد 85. نزدیک اذان صبح بود که از هتل زدم بیرون. چشمتون روز بد نبینه. کاروان سگهای ولگرد که با نهایت قدرت در حنجره خودشون می دمیدند و آنچنان صدایی راه انداخته بودند که انگار زمین می لرزید. مونده بودم چیکار کنم. اینهمه سگ اگه بهم حمله کنند که تکه بزرگیم میشه زبونم! بی حرکت وایسادم، اونا هم از رو رفتند. تعدادشون خیلی زیاد بود. اینقدر صداشون شدید بود که چند شب بعد وقتی رد می شدند، ما داخل هتل، از خواب پریدیم. راستش، پیش خودم گفتم، اینا شاید گروهی ازسپاهیان یزید باشند که مسخ شده اند و بصورت سگ درآمده اند. حالا اینجا چیکار دارند و ... رو من چه می دونم، شما بگید. همه شو که نباید من بگم...
در هر صورت، در حرم، جای شما خالی ، نمازی و زیارتی ، و برگشتم به سمت هتل. بین راه پیش خودم گفتم نون بگیرم. هوا تاریک و روشن بود. از یکی پرسیدم : وین مخبز؟ اشاره کرد به یه کوچه باریک و البته تاریک! پیداش کردم. خوب که وایسادم و نوبتم شد، گفت پول ایرانی قبول نمی کنه. برگشتم لب خیابون. هیچ راهی نبود، به یکی از قهوه خونه های سیار گفتم یه چائی بده، تا پولم عراقی بشه. باز جاتون خالی،از اون چائی های عربی بود که چگالی شکرش، نیم کیلوگرم در سانتی متر مکعب! هستش و از نظر رنگ، هیچ کم نداره از مرکب خوشنویسی استاد امیرخانی.
بالاخره پول خرد شد، نون گرفتم و صبحانه را میل کردیم. اولین برنامه ما برای امروز زیارت مقام دست چپ و راست حضرت عباس بود...

ادامه دارد...


سجده ای به عظمت تاریخ - خاطرات سفر کربلا (12)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (12)

همان دیدار اول، هر چی حرف داشتم، خدمت آقا قمر بنی هاشم عرض کردم. خوبیش این بود که خیلی خلوت بود و یک ساعت تمام هم که میخواستی، میشد بایستی و ضریح آقا رو در آغوش بگیری.
از حرم ایشون خارج شدم و به سمت حرم برادر بزرگوارشون حرکت کردم. مقداری خسته بودم، بنابراین پیش خودم گفتم داخل صحن آقا میشینم و اگه حالم مساعد شد، داخل میشم.
زوار ایرانی گروه گروه، در صحن ایستاده بودند و هر کدوم زیارتی، درد و دلی، مصیبتی...
من در کنار یکی از گروهها قرار گرفتم، اما ، چه سود... هیزم من با آتیش اونا روشن نمیشد.
امان از دل که سخت شده باشه...
اون گروه کارشون تمام شد و رفتند و من هنوز نشسته بودم. ناگهان صدای نعره ای از سمت در ورودی، توجهم رو جلب کرد. خانم جوانی بود که بابا بابا می گفت وبه شدت گریه می کرد، به گونه ای که همه رو متوجه خودش کرده بود. نمی دونم مشکلش چی بود و یا منظورش از بابا کی بود، اما خدا خیرش بده، روشنم کرد.
گاهی وقتها، خدا میخواد نشون بده که اومدن و رفتن حال، فقط دست خودشه، اونوقت از طرق غیرمعمول، خودشو نشون میده، تا ما یاد بگیریم که اونو همه جا بتونیم بیابیم.
از سمت پایین پای مبارک وارد حرم شدم و حرم رو بر خلاف همیشه، کاملاً خلوت یافتم.
شاید در جمع 5 نفر دور ضریح حضرت نبودند!
عمری با خودمون زمزمه کردیم : تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده        تا بگیرم در بغل، قبر شهید کربلا
و حالا وقتش بود. باید در آغوش گرفت، و چه در آغوش گرفتنی...

به نظر من کربلا، محل بندگی های بزرگ است، بندگی های بسیار بزرگ...
نوعی از بندگی که در تاریخ سابقه نداشته...
اینجا محل گذشتن از همه چیز است و محل سجده ای به عظمت تاریخ
اینجا فقط محل سجده است و بس، خصوصاً در گودال قتلگاه
آنجاست که عظیم ترین سجده زمانها و مکانها گزارده شده...
در گودال قتلگاه فقط باید سجده کرد، باید با حسین سجده کرد و تقرب جست...
بی جهت نیست که در بعضی روایات آمده، آقا امام زمان پس از ظهور، سمت قبله را به کربلا تغییر می دهند
چرا که نه؟ تا قبل از حسین، کعبه محل پرستشهای بزرگ بود و نمادی از توحید، اما نه بعد از حسین...
بعد از حسین، کربلاست که بزرگترین بندگی ها در آن شده و باید برای سجده، در آن جهت ایستاد، در جهت حسین...

گودال قتلگاه محل سجده است، و تل زینبیه محل اضطرار...
فکر نمی کنم هیچگاه کسی به آن حد از اضطرار رسیده باشد که حضرت زینب در بالای بلندی، و به هنگام دیدن صحنه بزرگترین جنایت تاریخ.
آنجا هرکس با زینب بتواند همراه شود، به هر کجا که خواهد می تواند برسد...
ای کاش که این تن ضعیف و این روح نحیف، می توانست به دانسته ها فعلیت بخشد...
بال و پری و شوق پریدن هنوز هست         اما دریغ و درد، ز پائی که در گل است...

یا حسین


عباس، شکوه جوانمردی - خاطرات سفر کربلا (11)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (11)

از ماشین پیاده شدیم، روبروی باب الحسین : درب رو به قبله حرم مطهر آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام. البته در ابتدای خیابان ابن فهد حلی. آقا احمد حال خوشی داشتند و جز این هم نباید می بود. برای اولین بار بود که پا با این بهشت معنا می نهادند. چه بگویم؟ کربلا را توصیف کنم؟ یا ابهت حرمهای دو این برادر را ، یا لطف و کرامتشون رو، که مثل دریا، نصیب زائرهاشون می کنند؟
امیر کنار چمدانها نشست و من و آقا احمد رفتیم دنبال هتل. یه جا رفتیم میگفت شبی نفری 8 هزار تومن و تازه کولرش هم روزها خاموش. خوب بود اتاقهاش، اما قیمتش گرون به نظر می رسید. یکی دو جای دیگه هم رفتیم، اما همین شرایط بود کم و بیش، تا اینکه فندق الفارس در راهمون قرار گرفت. گفت چون شمائید(!) ، شبی نفری حدود 4 تومن. رفتیم اتاقهاشو دیدیم، به شیکی و تمیزی قبلی ها نبود اما خب، به قیمتش می ارزید. در همین هتل مستقر شدیم. اولین نیاز، یک دوش مناسب و غسل زیارت بود که به وقت انجام شد. وقتی هر سه از هتل، بیرون آمدیم، اذان مغرب شروع شده بود.
ظاهراً شرط ادب آنست که ابتدا به زیارت حرم حضرت ابوالفضل بروند و کسب اجازه کنند از ایشون برای زیارت برادر بزرگوارشون. وقتی پاگذاشتیم به صحن مبارک حضرت ابوالفضائل، نماز مغرب تمام شده بود. با نماز عشا، هر دو نماز مون رو خواندیم. اینجا بود که دیگر باید جدا می شدیم. یه جاهائی از سفر هست که دیگه جمع معنا نداره، باید تک و تنها بود.

تا تو پیدا آمدی، پنهان شدم             زانکه با معشوق، پنهان خوشتر است

باید تنها بود، همانطور که تنها بوده و هستیم. هر کدام از ما، از ازل تنهای تنها بوده ایم و تا ابد تنهای تنها خواهیم بود. این جمع های زندگی ما، رفاقت، پدر و فرزندی، همسری و...  همه به یک معنا، تشریفاتی هستش. ما تنها هستیم. تنهای تنها باید با خدای خود روبرو شویم. خودش فرموده.
تازگیها، توی زیارتها، خیلی به خودم فشار نمیارم که گریه کنم. خیلی نمیرم تو عالم تصورات. تصور مصیبت یا زندگی ائمه. سعی می کنم خیلی ریلکس و راحت، خودم رو رها کنم. هر طور که شد خیر است. اصلاً فکر می کنم محبتی خالصه که بی صورت، خودشو نشون بده. تصور مصیبت، برای اوایل خوبه، تا محبت ایجاد بشه، اما محبت نهایتاً باید عریان باشه، فارغ از تصور. باید وجود علی، دل آدم رو بلرزونه، فارغ از یادآوری مصائبشون، یا یادآوری فضائلشون و شخصیتشون. اگه بدون اینها، تنها با یاد و نامش، دل لرزید و گریست، یه چیزی هست. یه علائمی از محبت هست.
بعد از نماز عشا، تنهائی نشستم یه گوشه صحن و شروع کردم به تماشا. بی اجازه که نمیشه وارد شد. باید احساس کنی که به دلت اجازه داده شده. خیلی ابهت و عظمت داره صحن آقا قمربنی هاشم. انگار که قامت بلند و استوار ایشون، در همه جا پیداست. انگار شکوه و عظمت جوانمردی، در تک تک آجرهای اینجا، دیده میشه.
دقایقی گذشت، تا اینکه بلند شدم و به آهستگی، از در پشت، وارد حرم مبارک شدم. وارد شدن از روبرو، اونم در اولین ورود، خیلی جسارت میخواد. کی میتونه ابهت نگاه ماه بنی هاشم رو از روبرو تاب بیاره، حتی اگه مثل من چشم دلش باز نباشه؟
داخل حرم، امیر و آقا احمد رو هم دیدم. خیلی خیلی خلوت بود. اصلا باورم نمیشد اطراف ضریح مطهر تعداد انگشت شمار،  آدم وایساده باشه. یادم افتاد به فیض خاصی که حضرت، به مرحوم آقای قاضی رسونده بودند و شروع پیشرفت معنوی ایشون، از طریق حضرت ابوالفضل بوده. وقتی که ایشون از حرم امام حسین با حالت یاس و سردرگمی معنوی بیرون میان و یه آدم به ظاهر دیوانه بهشون میگه، امروز ملجا اولیای خدا، حضرت ابوالفضل العباس هستند و این بوده شروع جذبه الهی برای جمال السالکین، حضرت آیة الله سید علی قاضی طباطبائی.

ادامه دارد......
 


حاشیه همایش و بدنامی خانمها

بنام خدا
سلام.
این آقای مجری جلسه ، گردن ما انداخت (در ملا عام) که درباره همایش دیروز (وبلاگهای قرآنی) ، مطلبی بنویسم.
منم که مادرزادی، بیشتر حاشیه نویس بوده ام تا متنی . پس خوبه حاشیه برم...
...با دوستان قرارداشتیم ساعت یک ربع به چهار (یک ربع قبل از شروع مراسم) اونجا باشیم و آخرین هماهنگیها و پیگیری ها انجام بشه.من هم از صبح منزل نرفته بودم و مشغول کار روی این قابلیت جدید و مهم پارسی بلاگ (که به زودی اعلام میشه) بودم. پیش خودم گفتم حدود سه و ربع میرم منزل، یه سری می زنم و لباسم رو عوض می کنم و سه و نیم حرکت می کنم که سر ساعت یک ربع به چهار در محل همایش باشم.حدود ساعت سه بود که یکی از رفقا زنگ زد. هی صحبت کردیم و کردیم... هی اون گفت، و هی من گفتم... (بدنامی خانمها در رفته!).
خلاصه زحمتتون ندم، یهو نگاه کردم، دیدم ساعت ده دقیقه به چهار است.!!!
حالا باید خونه میرفتم، لباس عوض می کردم و بعد میرفتم محل همایش. اونم سر ساعت یه ربع به چهار.
مسئله خیلی حاد این بود که دبیر شورای اطلاع رسانی کشور، مهمان و اولین سخنران جلسه بودند و خیلی بد میشد ایشون بیایند و من که دعوت کننده بودم، هنوز نرسیده باشم. از طرفی، نمی شد با لباس غیر رسمی هم شرکت کنم.
دردسرتون ندم... رانندگی توی خیابانهای باریک و نسبتاً شلوغ، اونم عصر پنجشنبه، اونم با سرعت 70 -80 کیلومتر در ساعت...
پیش خودم می گفتم، فقط تصادف نکنم که دیگه خیلی بد میشه...
خلاصه با کلی ویراژ دادن و لائی کشیدن! چند دقیقه به چهار تازه رسیدم خونه. آژیر آماده باش صد در صد در خونه ما به صدا در آمد و همه اهالی، دسته جمعی متحد شدند تا در آن واحد، من بتونم با یه دست پیرهن بپوشم و با یه دست، کمربند ببندم و ...
باز پریدم توی ماشین و خلاصه حدود چهار و ده دقیقه رسیدم به سالن.
اول از همه پرسیدم آقای شهریاری آمده؟ گفتن نه! و خیالم راحت شد.
چقدر خوبه که مدیران مملکت ما ، دقیقاً ابتدای جلسه نمیان!
خدا رو شکر به خیر گذشت. کارها ردیف بود و دوستان همه کارها را به دقت و درستی انجام داده بودند.
شکر خدا همایش خوبی بود، هم سخنان آقای دکترشهریاری و هم وبلاگ نویسان عزیز.
مثل همه همایشها، حدود شصت هفتاد درصد! از حرفها این بود که :

این که خیلی خوبه، پس چرا نمیشه؟
اصولاً باید بشه وگرنه، مگه نمیشه؟
آخه چرا نمیشه؟
صد بار گفتم، بازم میگم براتون، اما حیف که نمیشه...
خیلی وقته که ما میگیم بشه، اما نمیشه...
همونطور که ایشون هم گفتند، منم بازدوباره میگم، شاید بشه...

ما که ناامید نیستیم عمراً. ایشالا که میشه.