بازی سرنوشت
بنام خدا
دیشب سریال دکتر قریب که پخش میشد، در یک صحنه مرحوم حسین پناهی (که در نقش طبیب قدیمی و تقریباً قلابی بازی میکرد) به دکتر قریب میگفت : حتی اگه بمیرم و بدنم بمانه و بو بگیره، حاضر نمیشم تو بهم سوزن بزنی. شاید این سریال از آخرین کارهای او بود و دریغ که نمی دانست دست سرنوشت در بازی زندگی، برایش دقیقاً چنین مرگی رقم زدهاست.
حس غریبی به من دست داد. یادم آمد به زمانی که خبر مرحوم شدن حسین پناهی را شنیدم... در آپارتمانش به تنهائی جان سپرد و هیچکس از مرگش خبر دار نشد. و سه روز بعد دخترش با جسد متلاشی شده اش روبرو شد...
نه تنها دنیا خیلی کوچک است، انگار که حرفها و جملات دنیا هم خیلی کم و محدود است و زود به هم میرسند...
اینقدر کوچک که الان که دارم می نویسم، نوای دلنشین آواز مرحوم ایرج بسطامی (آلبوم تحریر خیال) هم از بلندگوی کامپیوترم در حال پخش است، که می موید و می خواند : مگر گشایش حافظ در این خرابی بود... و یادم می افتد به تصنیف (من مانده ام تنهای تنها) که انگار دقیقاً برای خودش خوانده، آنگاه که در زیر خروارها آوار زلزله بم، مانده بود، تنهای تنها... میان سیل غمها...
روح این دو هنرمند فقید شاد و روانشان قرین رحمت حق باد...