مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

همان سال، همان کودکستان، همان کلاس

بنام خدا
جناب کوثر، در موضوع نوستالژی دهه فجر، بنده را به خاطره گوئی دعوت کرده‏اند. از ایشان و جناب گل‏دختر که دست به این ابتکار جالب و بجا زده‏اند، صمیمانه تشکر می‏کنم.
خیلی فکر کردم که از چه مقطعی بگویم. راهپیمائی ها و شعارهای خاص شهر مان، پایکوبی در مقابل شهربانی، دستگیری شوهرخاله، آتش زدن مجسمه‏ی شاه، اولین شهید انقلاب در شهرمان و...
مهر 57 ، شـش ساله بودم که از مـهدکودک، به کودکستان رفتم. فضای کودکستان با مهد متفاوت بود. کلاس رسمی، معلم و ... آن ایام، خانم حسین پور معلمـمان بود. بی حجاب و با شکم برآمده به کلاس می آمد و شاید یکی دو ماه بیشتر به اولین زایمانش نمانده‏بود. چند صحنه از آن ایام برایم خیلی پررنگ بجا مانده.
یکی اینکه یکی از کلاسهای کودکستان، آموزش رقص بود. باید بصورت حلقه‏ای دختر و پسر می‏ایستادیم و همراه با آهنگ ملودیکا که خانم حسین پور ناشیانه می‏نواخت، می‏رقصیدیم. من خیلی خجالت می‏کشیدم. یادم هست یک روز مستخدم آقای رحمتی (که خدایش بیامرزاد) آمد و با حرارت تمام برای معلم‏ها گفت که مردم بانک ملی و سینما را آتش زده اند و...
کلاس رقص که برقرار می‏شد، در زمانی بود که، عکس شاه با لباس سلطنتی، بالای تخته سیاه خودنمائی می‏کرد و خوب یادم هست که در همان کلاس، در همان کودکستان، در همان سال، عکس امام را بجای عکس شاه دیدم، در قاب عکسی نو.
در واقع، برای من، نقطه‏ی عطف تحولات تاریخ ایران و بلکه جهان، با خاطره‏ی این تغییر قاب عکس گره‏خورد.
در ایام اعتصابات، با پدر و مادرم به راهپیمایی می‏رفتم. نبات ریز سر کوچه‏مان، که تقریباً هر روز با یک 5 ریالی، مشتری ثابت شکلاتهای مثلثی داغ و تازه‏اش بودم، با دو برادرش، سردسته ی شعاردهندگان بودند. از اینکه من آنها را میشناختم، احساس غرور میکردم.
اولین بار این شعار را از اینان شنیدم :
ما میگیم شا نمیخوایم، نخست وزیر عوض میشه، ما میگیم خر نمیخوایم، پالون خر عوض میشه، نه شا میخوایم نه شاپور، لعنت به هر چی مزدور.
یادم نمی‏رود ساختمان حزب رستاخیز که نزدیک خانه‏مان بود و بعدها شد مدرسه راهنمائی شهید چمران، محلی شده بود برای تجمع شاه دوستان و بعضی روزها کارناوال جاوید شاه به راه می انداختند. چندین ماشین سواری و مینی بوس لبریز آدم، راه می‏افتادند و در خیابانها فریاد جاویدشاه سر می‏دادند و یک روز هم دیدیم که مردم این ساختمان را آتش زده‏اند.
بهمن 57 تلویزیون نداشتیم و شوهرخاله مان (که خدایشان بیامرزاد) تلویزیون 14 اینچ توشیبای خاکستری کوچکی را که تازه خریده بودند، به خانه‏ی ما آورند تا برنامه‏ی ورود امام را همه با هم ببینیم. شب، همه چراغها را خاموش کردیم و با ولع تمام به تلویزیون زل زدیم. شاید فردای آن روز بود که پدرم برای ما هم یک تلویزیون توشیبای قرمز از همان مدل خریدند.