رئیس سبیلو و حادثه دوم - خاطرات سفر کربلا (10)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (10)
... یک کولر گازی قراضه در اتاق رئیس روشن بود که در ابتدای ورود ، خیلی به ما حال داد. اتاقی بود حدود 24 متر که در انتهای آن میز رئیس بود و بقیه هم صندلی های جلسه ای چیده شده بود. خوب ما را تحویل گرفتند. خود رئیس از جا بلند شد، با تک تک ما دست داد و ما را دعوت به نشستن کرد.یعد پاسپورتهای ما را یک به یک با دقت بررسی کرد. آدم خوش اخلاقی بود با صورت تراشیده ، سبیلهای پرپشت و چهره ای نه چندان اخمو. بعد پرونده و مدارک مربوط به راننده را چک کرد. راننده در حالی که کمی ترسش ریخته بود، بادقت و تند تند برای رئیس، عربی بلغور می کرد و به سوالاتش جواب میداد، شاید در هر جمله ، سه بار کلمه بنچر رو می شد از حرفهاش شنید.
علت مظنون شدن پلیس به ما، خروج از مسیر عادی سفر بوده و شکر خدا عکس گرفتن من رو ندیده بودند. ما هم با برخورد محترمانه آنها، خیالمان راحت شد که مشکل حادی نیست. از من سوالاتی کرد درباره علت اینکه بدون کاروان آمده ایم که جواب دادم و بعد هم برای اینکه محکم کاری بشه، گفتم من سابقاً مدیر یکی از موسسات وابسته به آقای سیستانی بوده ام، اما بعد فهمیدم که نباید می گفتم. تصور من این بود که اینها برای آقای سیستانی احترام فوق العاده قائل هستند، اما متاسفانه ضرب المثلی عربی به کار برد که مقداری توهین آمیز بود. کلاً طرفداران صدر، خیلی ارادتی به آقای سیستانی ندارند، هرچند مامورند احترام ایشان را حفظ کنند. درباره این مطلب، جریانی هست که بعداً برایتان خواهم گفت.
فاتحانه و خوشحال، از پاسگاه بیرون آمدیم. شکرخدا تا حالاش که بخیر گذشته بود. اما در مسیر برگشت بودیم که قبل از اینکه به جاده اصلی برسیم، راننده یهو کشید کنار جاده و زد روی ترمز! بعد ساکت شد و هرچی هم گفتیم چی شده، هیچ نگفت... فقط به جلو نگاه می کرد...
جلو را که نگاه کردیم دیدیم که بله. یک ماشین نظامی آمریکائی به سرعت در حال نزدیک شدن است و مامور تیربار هم روی آن آماده شلیک است. وقتی از کنار ما رد شد، فلسفه توقف راننده را فهمیدیم. آمریکائی ها به راحتی به هرچیز و هرکس مشکوک می شوند و شروع می کنند به تیراندازی. برای اینکه یه وقت فکر نکنند ماشین ما می خواهد کاری باهاشون بکند، راننده در کنار ایستاد تا رد بشوند.
وارد جاده اصلی شدیم و از آن به بعد دیگه راننده به هرپاسگاه که میرسید، تا می اومدند پاسپورتهای ما را چک کنند، زودی شروع می کرد به تعریف که پنچر شده ایم و پاسگاه رفته ایم و حالا باید زودی بریم وگرنه لاستیک زاپاس یه وقت کار دستمون میده و بادش کم شده و ... و ما هم کلی میخندیدیم، مامور هم زودی علامت میداد که برید. چند کیلومتر مونده به کربلا ایستادیم و باز آب خنکی از یک مغازه تعویض روغنی گرفتیم. واقعاً که چقدر اینجا تشنگی به جگر آدم می زند و از طرف دیگر چقدر نوشیدن آب برای آدم گوارا ولذت بخش است.
ساعت حدود 5/5 به شهر مقدس کربلا رسیدیم. قرارمان باب الحسین بود. راننده یک به یک خیابانها را طی می کرد و چشمهای ما مشتاق یک نگاه بود به گنبد طلائی سالار شهیدان و شاه وفا ، برادرش عباس. داشتم به آقا احمد می گفتم که شما چون برای اولین بار است مشرف می شوید، معروف است که تا نگاهتان به گنبد مبارک حرم اباعبدالله بیفتد، هر دعائی بکنید، مستجاب خواهد بود. شاید چند کلمه آخر این جمله هنوز از لبم خارج نشده بود که به یکباره، فخر ملکوت آسمانها و زمین خودنمائی کرد...
ادامه دارد......