الکامپ، مریخ و خاک چسبناک ...
بنام خدا
دیروز ، چهارشنبه بیست و هشت تیر، کسی به نمایشگاه الکامپ (الکترونیک و کامپیوتر) رفت، برای بازدید...
او، خودش برایم نگفت، بلکه خود خود خودش برایم گفت...
او خیلی دلش گرفته بود آنجا...
او گفت، احساس غریبی بهش دست داده...
احساس کرده اصلاً از یه کره دیگه اومده پیش این آدما...
او گفت، من به خودم شک کردم، نکنه من مریخی باشم؟؟؟
او می گفت، از ته وجودش، دیده که در دنیای این آدمها جایگاهی نداره...
او گفت : انگار که اصلاً خیلی از بنیادها دگرگون شده، یا بهتره بگیم هماهنگ شده با بقیه جاها... با اون ور آبها...
منظورم ظاهر آدما نیستا... اون که هچ... بیشترش پنجره ایست به سمت جهنم...
او می گفت یقین کردم که یه جای کار یکی، یا خودم، یا بقیه... یه ایراد اساسی داره...
او می گفت : آنجا تقریباً هیچ نشانی دیده نمی شد از زحمتهای اینهمه پیغمبر خدا،
که اومدند و اینهمه دردسر کشیدند توی این کره خاکی، تا یه کم ما رو بکشند بالا...
او می گفت : آنجا زمین و زمان، همه را به چسبیدن هر چه بیشتر به خاک فرا می خواندند،
ای خدا...، چقدر این خاک رو چسبناک آفریدی...
او می گفت : متحیر شدم از اینهمه دروغ بزرگ در کنار راستهای اندک...
دروغهای بزرگی که پشت رنگهای تند و زننده غرفه ها و تزئینات قایم شده بود...
او می گفت :
یک ناله مستانه زجائی نشنیدیم ویران شود این شهر، که میخانه ندارد...
و خیلی چیزهای دیگه هم گفت که : بماند....
اونوقت
یکی ....
بهش گفت : واقع بین باش رفیییق... دروغ، ابزار رسمی تجارته، توی تجارت، اخلاق کیلو چند؟؟؟ خصوصاً تجارت الکامپی...
بهش گفت : بابا دلت خوشه ها... خاک هم کلی قیمت داره جون تو...حتی میشه صادرش هم کرد... کجای کاری؟؟؟
بهش گفت : پیغمبرها همه خوب و عزیزند، خدا رحمتشون کنه.... اما پولو بچسب که این حرفها واست نون و آب نمیشه...
بهش گفت : اون ایراد هم از خود خودته داداش، به فرستنده ها نمی خواد دست بزنی...
اصلاً شماها اینجا چیکار می کنید؟ کی بشه یه دری به تخته ای بخوره... ترقه ای در بشه...
برید توی همون کره خودتون...، چی بود اسمش... مریخ بود؟؟؟
آخه چرا شما جماعت نمی خواهید دستتون رو از روی جون ما وردارید؟؟؟ هان؟؟؟؟
اصلاً ... آقا جان پاشو برو یه سر لبنان ببین چه خبره، خدا رو خوش نمیاد اینجا نشستی، دارن زن و بچه های مردم رو می کشنا... گفته باشم...
بهش گفت : بُنیاد مُنیاد رو هم وللش... اگه رگ عرفانت هم بالا زده، برو تو مایه های یوگا و تمرین تمرکز و... خیلی حال میده، قبول نداری؟؟؟
بهش گفت : بذار جوونن ، عشق کنن...حال کنن... زورت میاد خودت نمیتونی؟؟؟ ما که جهنمی ندیدیم...
عجب آدمای تنگ نظر و حسودی پیدا می شن والا...
بهش گفت : ببین داداش من، نمی خواد اینقدر قیافه عرفانی بگیری، یا تیپ روشنفکری و فرهیختگی، یا مثل اینائی که سعی می کنن به همه حالی کنن که خیلی از بقیه بیشتر می فهمند، یا از بقیه سر ترند... برو دنبال کار خودت، اینقدر حرص و جوش ما رو نخور، انفارکتوس میزنیا...
بهش خیلی چیزای دیگه هم گفت که بماند...
...
راستی رفقا ، دیروز جای شما خالی ، رفتم نمایشگاه الکامپ برای بازدید ، یه گشتی زدم... اِی.... بدک نبود...