حادثه خطرناک امنیتی- خاطرات سفر کربلا (7)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (7)
...نگاههای تعجب آمیز ما همراه با دقت و احتیاط به سمت راننده متمرکز شد. در ماشین را باز کرد، نگاهی انداخت به چرخ عقب و گفت : بنچر! در این شرایط گرمی هوا، واقعاً فقط همین پنچری رو کم داشتیم. از ماشین که پیاده شدیم، مانند این بود که کنار تنوری ایستاده ایم. از زمین حرارت تشعشع می کرد وما نمی دانستیم و حتی فکرش را هم نمی کردیم که این پنجری، سرآغاز یک حادثه خطرناک امنیتی برای ما خواهد بود... راننده تایر زاپاس را بیرون آورد، اما آچار جک درست حسابی نداشت. سعی کرد با سر پیچ گوشتی جک را بچرخاند و بالا بیاورد اما تاب و توان نداشت و از کمر، خم شد. آب معدنی که همراهمان بود تمام شده بود و کمی تشنه بودم. نگاهی کردم به آن دورها،که بیابان در افق ناپدید می شد. ناخودآگاه این بیت مرحوم آغاسی بر زبانم جاری شد:
عاقبت این عشق، هلاکم کند در گذر کوی تو خاکم کند
البته ظاهراً که خطر جانی تهدیدمون نمی کرد و به اون حد از اضطرار و هلاکت هم نرسیده بودیم وتازه هم عشق، با اون تعریفی که ما سراغ داریم، باهاش خیلی فاصله داریم، چیزی مثل فاصله زمین تا آسمان، اما خب چه می شود کرد با ذهن و خیال و شعر. جاده خیلی خلوت بود و گهگاه ماشینی رد میشد. یاد تشنگی مولا و بچه هاشون در همین بیابانها افتادم... از شدت خستگی، حال روضه خونی برای خودم نداشتم . با خودم گفتم، مثل اینکه این خاک و این زمین، از اول خلق شده اند برای تشنه کردن. ماموریت اول و آخرشان همین بوده، از بس که هرم هوا به جگر آدم می زد...انگار که تا چشم کار میکرد، این بیابان با تمام وجود، از آدم، آب طلب می کرد...
راننده مقداری در صندوق عقب جستجو کرد و بالاخره یک میله آهنی پیدا کرد، اما نیم دور نیم دور، می شد جک را بالا کشید، آنهم با کلی زحمت. مقداری هم که جک بالا رفت، یهو زیرش خالی شد و در رفت... خلاصه چه زحمتتون بدم، شاید بیش از نیم ساعت طول کشید تا چهارنفری، این تاپر زاپاس رو جاگیر کردیم.
به حرکت ادامه دادیم، اما راننده گفت، باید اولین آبادی، تایر رو پنچرگیری کنیم، چون این زاپاس اعتباری ندارد. اصلاً مثل تایر موتور بود، نازک و ضعیف. من اولش که دیدم زاپاس اینه تعجب کردم. کلفتیش نصف تایر اصلی بود. سر یه سه راهی، از یه راننده سراغ پنجری رو گرفت و اون اشاره کرد که باید وارد فرعی بشه...
ادامه دارد......