فولر، فولر... - خاطرات سفر کربلا (5)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (5)
...حالا دیگه حدود ساعت یازده شده بود. تا از محوطه زدیم بیرون، یهو افتادیم در محاصره مسافرکش های عراقی. قیمتها بسیار تکان دهنده بود. تا کربلا که حدود 220 کیلومتر بیشتر نیست، میگفتند سه نفری 45 هزارتومان بدید! البته ماشین کولر دار. در فاصله حدود 500 متری ما ، اتوبوسهای عراقی ایستاده بود و کاروانهای ایرانی که می آمدند، به نوبت سوار می کردند. تصمیم گرفتیم بریم کنار اتوبوسها ببینیم میشه با یکی شون سوار بشیم یا نه. البته طی کردن این مسیر پانصدمتری آنهم با ساکهائی که غذای موردنیاز 4 نفر در طی یک هفته را حمل می کرد بعلاوه وسایل شخصی خودمان، کار ساده ای نبود. عرق ریزان رسیدیم به اتوبوسها و یکی از مدیرکاروانهای ایرانی را که دیدیم، گفتیم اخوی میشه ما هم با شما بیائیم تا کربلا؟ لبخند تلخی زد و گفت نه. نمیشه! راستش بهمون برخورد، چون فکر می کردیم که میشه ...
مشکل بی انصافی راننده ها یکطرف و مسئله اصلی ، امنیت مسیر بود که احتیاط اقتضا می کرد با وسیله شخصی به هیچ وجه نرویم. اوضاع امنیتی عراق را خود شما بهتر میدانید... خلاصه برگشتیم به جمع راننده ها و آنجا یکیشون هزار گرفت که ما را برسونه به ترمینال مسافرکشها که یکی دو کیلومتر عقب تر بود.
آنجا که رسیدیم، باز در محاصره راننده ها قرار گرفتیم. چون تردد آزاد و غیرکاروانی خیلی کم است و محدود است به امثال ما و خود عراقی ها، طبیعی است که مسافر آنها در آن وقت گرما، کم باشد. آقا احمد کنار ساکها ماندند و من وامیر زدیم به قلب مسافرکشها. یکیشون اومده بود جلو و هی داد میزد فولر... فولر، هر چی می گفتم باباجون، اونی که شما می خوای بگی اسمش کولره! کولر! باز می گفت فولر...
همه مسافرکشها یه کلام شده بودند که نفری 15 هزارتومان میشه، تا اینکه یهوئی یه آقائی اومد وسط بحثها و چانه زنیهای ما و در حالی که دست و پاشکسته فارسی هم بلدبود گفت دستهاشو برد بالا و گفت نفری 5 هزارتومان! داد همه مسافرکشها بالا رفت و نزدیک بود کتک کاری بشه. بعد به ما گفت با هایس، کرایه نفری 5 هزارتومانه، اما باید صبر کنید تا پربشه.
در مورد این آقا و اینکه بعداً در بازگشت، کجا بهش برخوردیم، براتون مفصل خواهم گفت. چشمهایش حالت ویژه ای داشت و قیافه اش شبیه سردسته های باندهای قاچاق و خلاف بود. اصلاً نمی تونستم در چشمش خیره بشم و راستش، پیش خودم می گفتم با هرکی حاضر بشم برم، با این یکی که قیافه اش اینقدر تابلو هستش نمیرم. چهره ای آفتاب سوخته، خشن و چشمهائی قرمز با مردمکی غیرشفاف! پیش خودم باند خلافکاری را تصور کردم که همین پشت مشتها مسافرها لخت می کنند؟ به گروگان می برند؟ آیا القاعده ای هستند که خوراکشان سربریدن است؟... ولی ما هیچ چاره ای نداشتیم، باید با یکی از همین ماشینها می رفتیم... از من پرسید اهل کجائی گفتم استان اصفهان، گفت : اهان من آمده ام اونجا...، چهارباغ... زینبیه...
اما هر کی بود، با آن قیافه خلاف، در اون معرکه به داد مارسید و باد این مسافرکشهای طماع را خالی کرد. برای من هم عجیب بود که چرا او این کار را کرد. او که آمد، مسافرکشها متفرق شدند . به ما گفت صبرکنید... کمی گذشت و اونی که هی می گفت فولر، اومد باهاش عربی شروع کرد به صحبت. یهو اومد طرف ما و گفت این آقا خانه اش کربلاست. میخواد بره. آخرش چند میدید بفرستمتون؟ گفتیم نفری 7 هزار. اون هم تا 8 هزار اومد و بالاخره با نفری هفت و نیم راضی شدیم.
ماشین که حرکت کرد، هنوز موبایل یه کم آنتن میداد، با خانواده تماسی گرفتم و افتادیم ابتدای جاده کربلا در خاک عراق. آنهم با یک ماشین سواری شخصی، با راننده ای سبیل کلفت که با اون مرد قیافه خلاف، هم صحبتکی کرده بود...
ادامه دارد......