خاطرات سفر کربلا (2)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (2)
... بساط صبحانه را پهن کردیم کنار میدان و شروع کردیم، که به یکبار پسربچه ای چهار پنج ساله اومد جلو. مادرش هم که چادر مشکی پوشیده بود، عقب تر وایساده بود و نگاه می کرد. تکه ای نان و مقدار پنیر بهش دادیم و رفت. دو سه لقمه نخورده بودیم که برگشت. این دفعه چند تا مغز گردو بهش دادم. باز رفت و دو سه دقیقه بعد برگشت. جالب اینکه هیچی هم نمی گفت، فقط می اومد جلو و نگاه می کرد. خلاصه باز هم نان و پنیری بهش دادیم، اما خیلی متعجب شدم ازین رفتار.
بساط صبحانه را که جمع کردیم و داشتیم میگذاشتیم داخل صندوق عقب، باز هم اومد کنار ماشین، با همون حالت ملتمسانه ، پای برهنه، سکوت و نگاه ...
حالا من متحیر بودم که بچه نیم وجبی، آیا آموزش دیده این رفتار پیچیده را، مادرش چی بهش میگه که هر دفعه برمیگرده؟ انگیزه مادرش چیه؟ اینا این وقت صبح، اینجا چکار می کنند؟ آیا دیشب هم وسط همین میدان خوابیده اند؟ آیا این یه جور گدائیه یا واقعیه؟ و کلی پرسش دیگر...
خلاصه، حرکت کردیم. رفیق امیر هماهنگ کرده بود برای ماشین. رفتم دم درب یکی از ادارات دولتی و با تماس با رئیسشون، هماهنگ شد، ماشین رو پارک کردیم داخل اداره. یه ماشین دربست گرفتیم و با نفری یکی دوتا ساک دستی، پیش بسوی مرز مهران. اول جاده، که میشه آخرین نقطه شهر مهران، پاسپورتها را چک کردند و یکی هم آمد دم ماشین که لباس شهرداری پوشیده بود و گفت که باید عوارض شهرداری رو - فکر کنم نفری دو سه هزار تومان، ریخته باشید به حساب. گفتیم که بانک بسته و نمیشه و ... خلاصه، باراننده رفیق بود، گفت حتماً صفر مرزی بریزند به حساب فلان شماره، وگرنه من باید از جیب بدما. گفتیم باشه، می ریزیم به حساب.
عجیب بود، دیگه اینجوری شو ندیده بودیم. حالا ما اول مسیر 12 کیلومتری بودیم که به صفر مرزی مهران ختم می شد : من، امیر، آقا احمد و آقا محمد.
راستی از همراهانم براتون نگفتم. امیر که داداش و همکارم هست، 9 سال کوچکتر از خودم و آقا محمد داماد خاله و دوست و رفیق چندین ساله که 10 سالی از خودم بزرگتر هستند. ایشون از اساتید طراز اول حوزه علمیه و دانشجوی دکترای فلسفه هستند و کسی هستند که سالها قبل از سوی بزرگان حوزه مامور شدند به یکی از فلاسفه آمریکائی که تازه مسلمان شده بود، آموزش فلسفه اسلامی بدهند. در صداقت و پاکی، فرق چندانی با یک بچه پنج ساله ندارند و من همیشه به ایشان غبطه می خورم. آقا احمد هم شوهر خواهر ایشون هستند، که در موسسات آموزش عالی به تدریس زبان انگلیسی و ترجمه متون فلسفی اشتغال دارند و کتابهائی هم از ایشان چاپ شده است. . ما بخاطر رفاقت و روابط فامیلی چند طرفه ای که داریم، رفقای نزدیکی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم. امیر یه بار بدون مجوز، همون وقتی که شیر تو شیر بود، کربلا و نجف مشرف شد، ماه رمضان دو سال قبل. من هم دوبار در زمان صدام و از طریق مرز سوریه (که داستانش رو براتون خواهم گفت) ، یک بار هم در زمان شیرتوشیر بعدش، البته بطور رسمی و از خود مرز مهران (بدون پاسپورت و ویزا، به همراه کاروان کمکهای اعزامی یکی از مراجع) ، مشرف شده بودم. آقا احمد بار اولشونه که کربلا مشرف میشن و آقا محمد هم همینطور. آقا محمد مهمان خیلی ویژه ای هستند برای این سفر، چون دو پسرشون که طلبه اند قبلاً آمده اند و برادرهاشون هم مشرف شده اند و یه جور دلسوختگی خاصی در ایشون هست، نسبت به این سفر. از ابتدا حال خاصی داشتند و چند بار تابحال گفته اند که باورم نمیشه در سفر کربلا باشم.
از اول هم قرار نبود ایشون و آقا احمد باشند. راستش من از طریقی خاص که بعداً خواهم گفت، تونستم قول 4 تا ویزای عراق رو بگیرم و فکر هم نمی کردم آقا محمد پاسپورت داشته باشند. اتفاقی متوجه شدم و آقا احمد هم قرار بود نفر پنجم باشند که قطعی نبود. به هرحال نفر چهارم نتونست بیاد و نفر سوم یکی از برادران آقامحمد بودند و چون خودشون چندبار مشرف شده بودند، جای خودشون را دادند به آقا محمد. خلاصه آقا محمد خیلی ویژه هستند در این سفر و راستش من از نظر معنوی خیلی چشم دوخته ام به اینکه با واسطه ایشون، و حالات خوششون، بهم عنایتی بشود.
موبایلها هنوز آنتن می دهد. به صفر مرزی می رسیم. جائی که دو سال قبل، تکه ای از بیابان خشک و سوزان مهران بود که تعدادی کانتینر در آن گذاشته اند و مقداری قابل توجه سیم خاردار احاطه اش کرده. اما این بار اوضاع خیلی متفاوت بود...
ادامه دارد......