بی اختیار
بنام خدا
فکر کنم سال 73 بود یا 74، اواسط تابستان بود که برای تحویل یک پروژه ، از زادگاهم حرکت کردم ونزدیک غروب بود که وارد شهر قم شدم. رفتم سراغ یکی از پسرخاله هام که حجره طلبگی داشت.
نماز را که خواندیم و گپی زدیم، شد حدود ساعت 11 شب (به وقت رسمی آن روزها).
پسرخاله گفت بریم شادقلی؟ روضه است و شام هم میدهند. خیلی خسته بودم و خواب آلود،
اما یه جورائی بناچار گفتم باشه، بریم.
حسینیه شادقلی خان در قم از جاهائی است که محرم و صفر هر شب شام و روضه اش به راه است.
دردسرتون ندم، حدود ساعت 12 که روحانی اولی تموم شدند، من در حال چرت بودم و منتظر که سفره را بکشند که دیدم ای داد، یکی دیگه هم هست. خلاصه هرجور که بود نیم ساعت بعدی رو هم در حال خواب و بیداری به سر کردیم و بالاخره سفره را کشیدند و از خجالت شام در آمدیم.
اینها را نگفتم که گفته باشم... یه چیزی توی این جریانات اتفاق افتاد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم و به ذهنم خورد برای شما هم بگم، شاید خوب باشه.
روحانی آخری داشت مصیبت می خوند و من هم خواب آلود و بی حوصله گوش می کردم.
حتی حال اینکه دستم رو بگیرم جلو صورتم ، هم نداشتم، چه برسد به گریه و زاری.
ناگاه چشمم خورد به یک پیرمرد عرب که روحانی و سید هم بود.
مردم حال مصیبت و گریه داشتند و ایشون انگار نه انگار. همینطوری مثل خود من نگاه می کرد اینطرف و آنطرف.
من هم بجای اینکه بگم خب اینم مثل خودم خسته است لابد،
یا حواسش نیست و ... شروع کردم به بوالفضولی و پیش خودم می گفتم که یعنی چه، روحانی و سید و اینجوری؟ بابا جان لااقل دستتو بگیر جلو صورتت و قیافه گریه مجلس رو بهم نزن ... این احادیث رو فقط بلدید برای ما بخونید که هر کی حتی خودشو به حال گریه دربیاره، چقدر ثواب داره و ...
توی همین افکار بودم که ناگاه... بهتم زد...
همینطور که ایشون خیره خیره نگاه می کرد، ناگهان با صدای بلند زد زیر گریه...
آنهم نه عادی، انگار که کل مجلس رو بهم ریخت. آنچنان اشکی از صورتش
جاری شد که من حالا مات و مبهوت مونده بودم چطوری این پیرمرد روحانی، جلو مردم اینجوری
بلند بلند گریه می کنه .
حتی دستش رو هم جلو صورتش نگرفت ، سرش را هم پائین نیاورد، همینطوری ناله اش بلند بود...
این قضیه برای من درسهای زیادی داشت، ازجمله اینکه حال و هوای عاشق، با
عاقل خیلی توفیر داره، یه چیزی مثل فاصله زمین تا آسمون.
راستش ما خیلی خیلی اسیر کمّیت ها شده ایم. همه چیز رو می خواهیم با ترازو و متر
اندازه بگیریم...
امّا امان از بی اختیاری...
امان از جنون...
این بیت شهریار که اول دیوان عمان سامانی چاپ قدیم، نوشته شده بود هیچوقت یادم نمیره :
یارب به اختیار، صفائی به گریه نیست ما را صفای گریه بی اختیار بخش
یا مولا امیرالمومنین