ز کوی یار...
بنام زنده ی حیات بخش...
آهسته آهسته، صدای پایش بگوش می رسد...
یک نفس عمیق.....
بوی آشنائی نمی شنوید؟
صدای پای بهار را نمی گویم...
بوی فرحبخش گلها را نمی گویم...
اینها را که همه می بینند...، همه می شنوند...
طبیعت که بی هیچ ناز و عشوه ای،
در برابر دیدگان تشنه ما طنازی می کند...
سینه خسته ما را می فشارد، و مست مستمان می کند...
خوب دقت کنید...
به پاکی برگهای در هم پیچیده ای که تازه، دارد از گره تنگ ساقه، بیرون می خزد...
به آن درخت پیر که دست بر کمر، دارد می ایستد،
و با غرور و شوق، به شاخه های تازه جوانه زده اش می نگرد...
به صفای چمن، به شکوه زنده ی کوه،
به خروش آبشار، به سبزی محوِ درختان جنگل،
خوب با دقت، به همه اینهائی که گفتم،
نگاه کنید...
اما ... طبیعت را نبینید...
حیف است در بهار، آدم طبیعت را ببیند...
او آمده، ....
او در کجاوه ای است بس زیبا، بس با شکوه...
بهار که می شود، همه، از زیبائی و شکوه کجاوه، پرده هایش،
نقش و نگارش، ... سخن می گویند...
او ، بهار، از همه وقت بیشتر،
خودنمائی می کند... می آید، اما نه عیانِ عیان...
عید است....
بیائید، پرده را بالا بزنیم....
بیائید خود ِخودش را ببینیم...
زکوی یار...،
می آید،
نسیم باد نوروزی
یا علی مدد