خانم دکتر جمال
بنام خدا
هر کارش میکردند، قبول نمیکرد. می گفت آخه من چیزیم نیست. من هیچیم نیست. باورکنید!
به هر زوری بود فرستادندش مطب خانم دکتر.
پشت در، درشت نوشته بود : خانم دکتر مهرانگیز جمال.
در را باز کرد و نشست...
- بفرمائید : چه مشکلی دارید؟
خانم دکتر! من... من... من سرم یه کم درد داره...
- خب بیائید جلوتر، من معاینه تون کنم...کجاش درد میکنه دقیقاً؟
یعنی داشت، الان بهتره، ولی سینه ام... سینه ام سنگینه یه مقدار...
- سینه تون؟ بسیار خوب، پیراهن تونو بزنید بالا من گوشی بذارم...
خانم دکتر... راستش...
- بفرمائید آقا، راحت حرفتونو بزنید.
دلم یه مقدارمیپیچه...
- بله، دل پیچه هم دارید؟ اجازه بدید گوشی رو بذارم...
خانم دکتر... خانم دکتر...
- چیه آقا؟ چرا اینطوری به من زل زده اید؟
خانم دکتر...
- بله آقا. گفتم که بفرمائید. چیزی شده؟
راستش... بله... ولی نه... چی بگم...
خانم دکتر سرش رو انداخت پائین و گفت :
- بفرمائید آقا. من غیر از شما باز هم مریض دارم...
خانم دکتر! من... من... من... میشه روی این صندلی بمونم... بقیه مریضها بیان معاینه بشن؟
- نه آقا نمیشه.
من... من نمیتونم... نمی تونم برم...
- نمی تونید؟ چرا؟ شما که با پای خودتون امدید الان! بذارید پای شما رو هم معاینه کنم ببینم...
- نه، مشکلی ندارید آقا... بفرمائید...
...
- چرا اینقدر اینطوری به من نگاه میکنید؟ کلی مریض الان پشت در منتظرند. بعضی شون خیلی وقته معطلند ...
من... من نمیتونم... نمیتونم برم...
- مطمئنید نمیتونید برید؟
بله خانم دکتر. دیگه پام حرکت نمیکنه که از اینجا برم ... خواهش میکنم، خواهش میکنم بذارید بمونم...
سکوتی سنگین فضا را فراگرفت...
خانم دکتر مکثی کرد...
بعد گفت : بسیارخوب، بفرمائید آنطرف بنشینید.
مرد، که تا آنوقت، آنطرف را ندیده بود، نگاهش را برگرداند...
عجب! صدها هزار چشم دید که همه به یک سو دوخته شده...
عجب اتاق بزرگی بود، مطب خانم دکتر جمال...
اتاقی به طول زمان، از ازل تا ابد، به عرض کائنات...