مکالمه ی دو فرمانده
بنام خدا
امروز صبح خبری ناگهانی ما را در صندلی چرخدار خود، میخکوب نمود (البته شکر خدا نه میخش زیاد ناجور بود و نه ابزار کوبیدنش ) . خبر این بود : مانور همزمان ایران و آمریکا در تنگه ی هرمز.
خب این، یعنی چنگ و دندان نشان دادن حضوری طرفین برای شروع خدای نکرده، زیانم لال، اسمشو نبر، (جنگ) احتمالی...
در این مانور به احتمال قوی، میان فرماندهان ناوهای ایرانی و آمریکائی مکالمه هائی با بی سیم رد و بدل خواهد شد.
من هم گوش تیز کردم، سوار بر رخش زمان شدم( یکیشو از اصطبل یه آقازاده ی اسب سوار! کرایه کردم) و مکالمه شان را شنود بنمودم (خودم ترجمه کردم):
فرمانده ایرانی : بابا نفس کش...
فرمانده آمریکائی : ریز میبینمت...
فرمانده ایرانی : فکر کردی خیلی زور داری؟
فرمانده آمریکائی : حرفی هس؟
فرمانده ایرانی : ببین، منو عصبی نکن ها... وگرنه...
فرمانده آمریکائی : مثلاً چیکار میکنی؟
فرمانده ایرانی : حیف که گفتن نگید!
فرمانده آمریکائی : جیگرشو نداری بگی...
فرمانده ایرانی : ببین، صد و پنجاه هزار تا ناو جنگی دیگه هم بیاری اینجا، تخته پارهای بیش نیست.
فرمانده آمریکائی : ای تروریست بی کله، من تا روی تو یکی رو کم نکنم ول کن نیستم.
فرمانده ایرانی : تروریست خودتی و اون جوجه اسرائیلت و هرکیو داری...
فرمانده آمریکائی : تو حالا به من فحش ناموسی دادی؟ بزنم فکتو پیاده کنم؟
فرمانده ایرانی : مادر نزائیده، جراتشو نداری...
فرمانده آمریکائی : حیف که ژنرال سولانا گفته صبر کنید ببینم چی میشه تو مذاکرات...
فرمانده ایرانی : ببین! سولانا مولانا به رخ من نکش... ما خودمون کلی سردار داریما...
فرمانده آمریکائی : مولانا؟ همان شاعر ایتالیائی رو میگی؟
فرمانده ایرانی : ایتالیائی کدومه داااااااااش، آکبندش مال ماس، این ترکیه زده الکی بنام خودش.
فرمانده آمریکائی : آخه من کتابشو دارم، نوشته رومی، که میشه ایتالیائی.
فرمانده ایرانی : جدی میگی؟ مثنوی رو داری یا شمس؟
فرمانده آمریکائی : مثنوی فکر کنم. همون که میگه : بشنو از نی چون حکایت میکند، وز جدائی ها شکایت میکند...
فرمانده ایرانی : آی گفتی... امان از جدائی... چقدر دلم واسه عیال و بچه ها تنگ شده...
فرمانده آمریکائی : آره والا... منم خیلی دلم واسه الیزابت تنگ شده.
فرمانده ایرانی : راستی چند تا بچه داری کاپیتان؟
فرمانده آمریکائی : من دو تا. تو چی دریادار؟
فرمانده ایرانی : من یه پسر 10 ساله دارم و یه دختر 6ماهه، پدر سوخته از من غریبی میکنه...
فرمانده آمریکائی : آخی... خب شاید بخاطر ماموریت هاته. چند وقته اینجائی؟
فرمانده ایرانی : دس به دلم نذار که خونه. تو چی؟
فرمانده آمریکائی : 6 ماهی هست الیزابت و جک رو ندیده ام...
.............
.............
(5 دقیقه بعد)
فرمانده ایرانی : خب حاجی، کاری نداری ما بریم...
فرمانده آمریکائی : نه قربونت، دخترکوچولو رو ببوس... سلام به خانم بچه ها برسون.
فرمانده ایرانی : بزرگیتونو می رسونم، تو هم به الیزابت سلام برسون. یا علی.
فرمانده آمریکائی : بای.