سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

سینه‏ی این دشت

بنام خدا

سینه‏ی این دشت

به سختی، گونی را بر زمین می کشید. گهگاه نگاهی می کرد به سمت غروب آفتاب. از چپ و راست، تا چشم کار می کرد دشت بود و تپه. رنگ افق که به زردی گرائید، مرد خسته، در سراشیبی ملایم تپه، روی علفهای نرم دراز کشید و مشغول تماشای آسمان شد.
بناگاه صدای غریبی شنید، همانطور که خوابیده بود سرش را برگرداند، صدای پرنده ای بود که آنطرف تر روی زمین، این سو و آن سو می پرید.او زبان پرنده‏ها را خوب می فهمید. هزار روزِ تمام، در مدرسه ای در اعماق دشت بالا، زبان تمام پرنده ها را یادگرفته بود. پرنده داشت با خودش می‏گفت: عجب جای خوبی پیدا کردم.
در دامنه تپه، تکه زمین نسبتاً همواری بود به پهنای یک حوض کوچک، که دست طبیعت، آن را به شکل پنج وارونه در آورده بود. مرد، با عجله دو دستش را در گونی فروبرد و یک مشت دانه برداشت، بعد آرام پاشید وسط زمین. بعد نشست و شروع کرد به تماشا.
مرغ، آواز خوان و بی توجه به نگاه مرد، مشغول برچیدن دانه ها شد: نگاهی به زمین، نگاهی به آسمان، یک دانه، دوباره نگاهی به زمین، نگاهی به آسمان، یک دانه ی دیگر... این رفت و برگشت چقدر برای مرد لذت بخش بود!
یک دسته پرنده، از انتهای افق، مثل امواج دریا، به آرامی ، نزدیک می شدند.هنوز از بالای سرش رد نشده بودند که ناگهان مسیرشان را تغییر دادند و با شیب زیاد، به سمت تکه زمین پنجی سرازیر شدند. مرد، با اشتیاق تمام، مشتی دیگر برداشت و به سمت زمین پاشید ، باز مشتی دیگر و باز لذتی دیگر...
بعد، توجهش به چیزی جلب شد! زمین پنجی شکل، داشت آرام آرام بزرگ تر و بزرگ تر می شد. بزرگتر و بزرگتر. هر چه پرنده بیشتری فرود می آمد، زمین، از اطراف رشد می کرد.
همه پرندگان که جمع شدند، او کل دانه ها را بر زمین پاشیده بود و حالا زمین پنجی شکل، چندین برابر بزرگتر شده بود. لبخندی رضایت بخش بر لبانش نقش بست.
وقتی همه ی پرندگان سیر شدند، ناگهان یکی از آنها گفت : رفقا! اینجا را نگاه کنید! او بود که برای ما دانه ریخت، همه مراقب باشید! او یک عقاب است! در کمین ماست!
دیگری گفت: چه می گوئی؟ عقاب دیگر کدامست؟ من که تابحال کبوتری به این زیبائی ندیده ام!
دیگری گفت: شماها عجب اشتباهی می کنید. این که گنجشکی بیش نیست. تنها اینجا چه می کند؟
رئیس گروه گفت: بس کنید، این سیمرغی است که در انتظار نماز شامگاهی نشسته است.
بعد یکی گفت: جسارتاً به عرض برسانم که آنچه من می بینم قویی سفید است که خسته و از راه مانده در انتظار طلوعی وحرکتی دیگر است...
و دیگرانی او را کرکس، بوقلمون، مرغ خانگی، کلاغ، خروس و...نامیدند...
و مرد ، فقط لبخند زد. او احساس آنها را خوب درک می کرد. او خوب می فهمید که چه می بینند و چه می گویند. دیگر افق کاملاً سرخ شده بود. او غرق در شادی و لذت، آرام بر روی زمین دراز کشید. بعد دستانش را باز کرد، به انتهای آسمان خیره شد، و فریاد زد:
خدایا...
همه ی کوهها را به من دادی، همه دشتهای پهناور، از آن منست...
دریاهای دور، اقیانوسهای بی کران، همه و همه مال منست...
این زمینها، جنگلها، کوهها...
خدایا آسمانهایت هم مال منست، همه، تا هر جا که فکر آدمی قد بکشد
از کهکشانهای دور، تا اینجا، همه و همه مال منست.
خدایا... اینها تکه هایی از من اند که دارم با تمام وجود حسشان می‌کنم...
و آنگاه ساکت شد...
نسیمی آرام، صدای او را به سرتاسر دشت رسانده بود. پرنده ها، اما نمی فهمیدند که او چه می گوید. سرش را بلند کرد و نشست. آنگاه دید که تا چشم کار میکند، زمین پنجی شکل بزرگ شده و انگار که دیگر هیچ انتهایی ندارد. بعد که بیشتر دقت کرد، دید دیگر زمینی وجود ندارد... دشتی وجود ندارد... کوهی وجود ندارد...
همه را می دید، اما از هر طرف نگاه می‏کرد انگار که داشت در اعماق وجود خودش سیر می کرد ...
حالا دیگر پرنده ای نبود، دیگر کوه و دشت و آسمانی نبود... او بود و خودش و پنجی شکلی که حالا شده بود به وسعت آسمانها و زمین ...

پی نوشت:
[داستان با توجه به نظرات خوب دوستان عزیزم، آقای درخشنده و آقای آقاجانی، دوبار ویرایش شد] خوشحال می شوم از نقد هنرمندانه همه عزیزان بر این داستان کوتاه بهره مند شوم.
یاحق