سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

رسم محبان

بنام خدا
خسته بودیم، بسیار خسته...
تازه از راه طولانی سفر به خانه رسیده بودیم. نماز از اول وقت گذشته بود...
گفتم : خیلی خسته ایم، استراحتی بکنیم و بعد نماز ...
آخه آدم اینقدر خسته که اصلاً نمی فهمه چی داره میگه تو نماز...
گفت : میدونی حالا چی خیلی کیف میده؟ خیلی حال میده؟
گفتم : یه خواب آرام و عمیق...
گفت : نه!
الان، که خستگی از سر تا پامون می باره...
الان که نای بلند شدن از زمین رو هم نداریم...
الان که این بدن، فقط و فقط به استراحت فکر میکنه...
گفتم : خب؟
گفت : نمی دونی چقدر لذت بخشه که همین حالا، با همه این خستگی ها...
بعد مکث کرد...
بعد گفت : آیا هیچ میدونی در مقابل چشم محبوب، خودنمائی کردن چه لذتی داره؟
گفتم یعنی چی؟
گفت : که زیر نگاه محبوب، یه جوری،  نشون بدی که خییییلییییی دوستش داری...
که بدونی که معشوقت داره می بینه که تو، در نهایت خستگی، بلند میشی ومیای طرفش.
میدونی چه لذتی داره که با این حال بی رمق، بلند بشی و یادش کنی...
میدونی که محبوب، چقدر حظ می کنه از این خاطر خواهش؟
...
بعد، بلند شد، وضوئی گرفت و ایستاد به نماز....
...
و من ، در این فکر غوطه ور ماندم که ...
راستی!، چرا من عاشق نیستم...
عجب قواعدی داره این دنیای محبت...
اللهم ارزقنا...