فشار لوله فلفلی - خاطرات سفر کربلا (18)
بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (18)
... وقتی به حرم مطهر آقا اباعبدالله رسیدیم، مشغول اقامه نماز عصر بودند در صحن مطهر، که به دو رکعت آخرش رسیدیم و نماز عصرمان را داخل حرم خواندیم. خیلی خسته بودیم، امیر و آقا احمد زودتر به سمت هتل حرکت کردند. آقا احمد گفتند من نان تهیه میکنم و امیر هم گفت که میرود ناهار را آماده کند. من هم کمی بیشتر حرم ماندم. خیلی شرمنده هستم که آقا احمد با وجود اینکه حدوداً ده سالی از من بزرگتر هستند، اما به من و امیر اجازه نمیدهند همه کارها را انجام دهیم ...
ناهار ما، مخلوطی بود از کنسر ماهی و بادمجان که امیر توی ماهی تابه هتل، داغش کرده بود. شاید تا بحال ناهار به این تندی نخورده بودم. فکرکنم روزی که کنسرو بادمجان ما رو پر میکرده اند، فشار لوله ورود فلفل به دیگ بادمجان، بطور غیرمنتظره ای زیاد شده بوده... یادم میافته به حکایت پدرخانم که قدیمها هر وقت سر ناهار آبگوشت، آبش زیاد بود، رو به مادر خانم می کرده اند و میگفته اند : امروز فشار آب زیاد نبود ؟
عصر، ابتدا رفتیم حرم حضرت عباس و برای نماز مغروب و عشا هم حرم آقا امام حسین علیه السلام. روزهای دوم به بعد دیگه احساس مقیم بودن در حرم و خانه اهل بیت به آدم دست میده و چون حرفهای اولیه و حوائج همه در روز اول گفته شده، روزهای بعد میشه راحت نشست، درد و دل کرد، انس گرفت و...
بعد از زیارت، حدود یک ساعت زودتر از قرار قبلی از حرم خارج شدم و یه کافی نت نزدیکیهای هتل پیدا کردم. سند تو آل برای رفقا فرستادم که کربلا هستم و کلیه سفارشات پذیرفته میشود. یکی از خانمهای لیست مسنجر، که نمی شناسمشون هم ، فقط میدونستم خانم هستند و توی پارسی بلاگ هم وبلاگ داشتند، زود این پیغام رو برام فرستادند و کلی قسم و آیه که حتماً اینو کنار قبر حضرت عباس، بهشون بگو : "بهمون گفته اند عموتون باب الحوائج اند... به حق آبروی مادرمون، آبروی منو با این نصفه بودن، جلو آدما، خودت بخر... دلمون برای شما و امام رضا تنگ شده..." گفتم چشم، و عین عبارت رو توی دفترم یادداشت کردم. اینترنت اونجا ساعتی به پول ما حدود 800 تومن بود که همچین گرون هم نیست با توجه به شرایط اونجا. ایران خودمون هم در بعضی کافی نتها همین قیمتهاست.
شب بسیار گرمی رو پشت سر گذاشتیم. برق رو قطع میکنند و آدم از گرما میخواد دیوانه(!؟) بشه. قبل از اینکه بخوابیم برق قطع شد و در ظلمات محض، با نور گوشی موبایل برای خواب آماده شدیم، و البته مسواک هم نزدم! توی تاریکی که نمیشه مسواک زد آخه.
در را باز گذاشتیم و تازه خوابیده بودیم که یک گربه سرش رو داخل اتاق کرد و یک زوزه بسیار بلند کشید که جاکن شدیم از خواب. من و آقا احمد دویدیم دنبالش، اما اثری ازش نبود. انگار که اینجا هم مسخ شده های بنی امیه دست از سر ما بر نمیدارند.
سری زدم به لابی هتل که دو جوان بیست و چندساله، با شورت و زیرپوش رکابی ، روی مبل راحتی لم داده بودند و مشغول تماشای فیلم بودند(یه موتور برق کوچیک برای خودشون روشن کرده بودند و کمی برق داشتند). کمی خجالت کشیدم که اینا با شورت اینجا هستند، اما خودشون عین خیالشون نبود. سلام علیکی کردم و نشستم...
ادامه دارد...