بزرگترین نوزاد تاریخ - خاطرات سفر کربلا (17)
بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (17)
(حوالی ظهر 9 خرداد 85 ) ... از محل شهادت حضرت علی اکبر که خارج می شویم، به سمت حرم مطهر، یکی دو کوچه که رد می شویم، سر کوچه، ساختمانی نیمه کاره است که محل شهادت حضرت علی اصغر است... جائی که تنها چند صد متر با شریعه فرات فاصله دارد. علی اکبر در میدان جنگ، با صدها ضربت شمشیر و نیزه، بر گردن اسب افتاد. خون پاکش چشم اسب را پوشانید و اسب با چشمان بسته، به جای پشت میدان، او را به میان دشمنی که حالا از همه وقت کینه توز تر و زخمی تر بود، برد و شمشیرهای آنان با بدن مطهر او.... کرد، آنچه کرد... تا اینکه پدر، آن پدر زخم دیده، آن پدری که تاب بر خاک افتادن نونهالش را نداشت، سراسیمه سررسید...
علی اکبر در وسط سپاهیان دشمن بر خاک افتاد و اینجا، حدود 150 متر آنطرفتر، این خون گلوی ناز برادر کوچکش است که بر زمین می چکد... گلوئی که حتی تاب یک نیزه را نیاورد... و سری که پیشاپیش پدر، به آسمانها رفت.
گهواره ای گذاشته اند اینجا، به یاد نوزادی که مردانه پای حرف پدر ایستاد.
اینجا اگر بایستی و گوش دل باز کنی، هنوز صدای فریاد آب آبِ شریعه فرات را می شنوی و فرشتگانی که قطرات خون گلوی او را به آسمانها بردند، هنوز از اینجا نرفته اند...
دورکعت نماز، درین مکان عرشی می خوانیم و به سمت حرم مطهر حرکت میکنیم. اما این مسیر، چه مسیری است... خیمه گاه درست انطرف حرم مطهر قرار دارد. حدود 400 متر آنطرف تر.
فقط خدا می داند، وقتی سالار شهیدان، پیکر این شش ماهه را تا خیمه گاه آوردند، در همین راه، روی همین زمینی که قدمهای ما می لرزد، چه حالی داشته اند. آخر یک پدر، چگونه می تواند پیکر نوزاد شش ماهه اش را که سرش تنها با پوستی بر بدن آویزانست، به مادر برساند؟ مادری که در دل، خوشحال است تا لحظاتی بعد، کودکش را سیراب در آغوش بفشارد...
ادامه دارد...