سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

جنایت رایانه ای، ندای درونی

بنام خدا
اول، میلاد پیامبر رحمت، حضرت حبیب الله را به محضرهمه شما عزیزان تبریک میگم.
دوم،  بخاطر بروز وقفه در ارائه خدمات، از همه عزیزان معذرت خواهی می کنم.
ایشالا که دیگه پیش نیاد.(اطلاعات بیشتر...).
الان که دارم برایتان می نویسم، در خانه پدری نشسته ام پشت میز و ومادرم اون جلوترها توی هال،نشسته اند روی زمین و دارند برای ناهار سیب زمینی پوست میکنند.
راستش قراره فردا یکشنبه، روز میلاد پیامبر(ص)، یه جشن تولد یواشکی و غافلگیر کننده برای ایشون بگیریم.
کاری که تابستون هم برای پدرم انجام دادیم: جشن تولد 60 سالگی و جشن بازنشستگی ایشون.
به همین خاطر هم آمده ام به زادگاهم.
اینجوروقتا که کارم هم خیلی زیاده، کیس کامپیوترم رو میذارم توی صندوق عقب ماشین، و یا علی...
بقول شاعر(خودم)، ما کیس بدوشان غم سفر نداریم...
با نت بوک خیلی سختمه برنامه نویسی، ضمناً مدتی هم هست که در دسترسم نیست...
این دفعه وقتی رسیدیم به زادگاهم، یادم اومد که جای کیس را توی صندوق عقب محکم نکرده ام و توی دست اندازهای خودساخته و طبیعی، که من اغلب، اصلاً هم تحویلشون نمی گیرم (بیچاره جلو بندی ماشینم)... کیسم کلی به زمین و هوا پرت شده و هارد بیچاره...
وقتی دستگاه رو روشن کردم، دیدم که بله، هارد رو نمی شناسه...
با کلی ترس ولرز در قوطی رو باز کردم و دستی به کابلها رساندم...
شکر خدا خطر رفع شد. آنقدر شدید توی صندوق عقب، پرتاب شده بود که کابل هارد به مادربورد، شل شده بود...
ای خدا، روز قیامت ما زیاد طلبکار داریم... حق همه و این کیس بیچاره رو بر ما ببخش....
آخه یکی به من بگه، به تو هم میگن مهندس؟
اگه این موجودات بیچاره جان داشتندکه، قطعا یک دادگاه جنایات رایانه ای تشکیل میدادند
ومرا برای این جنایت بزرگ، مادام العمر ازکامپیوتربازی محرومم می کردند،
یا هم جریمه ام می کردند تا تعداد صفر و یکهای یک هارد 80 گیگابایتی را دستی بشمارم...
خب خدارو شکر که هنوزاین بازیِ حقوق بشر، حقوق زنان و... ، به دنیای ماشینها راه پیدا نکرده.
تازه، از وقتی هم سور و ساتم راه افتاد،  دستم بند بود به رفع مشکل سرور و استرس های ناشی از وقفه خدمات در پارسی بلاگ...
تازگیا یه ندای درونی بهم گفته که آهای! هی حرفهای گل وبلبلی فقط بلدی بنویسی؟
یه کم اخلاقتو اصلاح کن، اگه راست میگی!
آخه یه قضیه ای توی راه پیش اومد که مچم رو گرفت.
با سرعت صد وسی چهل تا داشتم می رفتم که از یه کامیون سبقت بگیرم، یه زامیاد آبی رنگ یهو پیچید جلوم و من مجبور شدم یک ترمز نسبتاً شدید بکنم تا بهش نخورم.
وقتی ازش رد میشدم، دستم رو گذاشتم روی بوق، و بعد بلند کردم ویک علامت "خاک بر سرت..." نثار راننده کردم که  پوست تخمه هنوز روی لبش بود و با حالتی تهاجمی به من نگاه می کرد...
یه مقدار که جلو تر رفتم، این ندای درونی شروع کرد به ملامت، که این چه کاری بود تو کردی؟؟؟ ...

آخه خودم هم زیاد ازین دسته گلها به آب میدم. این داداشی ما، آبدارچی! همیشه میگه، تو یکّی، رانندگی نکن لطفاً.
حواست همه جا هست، الا به جلو راهت... البته مقداری اغراق می کنه، اما قبول دارم که خیلی وقتا هم حواسم توی عالم هپروت است... بعد یهو می بینم سرعت رفته روی 160 و زودی پام رو از روی گاز برمیدارم....


البته تاوان جیبی این یکی رو زود پس دادم! کمرم و زانوم از رانندگی خیلی خسته شده بود، پشت یک چراغ قرمز در یکی از شهرهای مسیر، زودی پیاده شدم و در یک عمل ابتکاری! جلو چشمان متعجب ماشینهای پشت سری، تکانی به کمر و زانوها دادم (ای بی کلاسِ !). اما وقتی نشستم پشت رل، کمر بند ماشین رو نبستم.
پیش خودم گفتم، وقتی از شهر خارج شدم می بندم... فقط یه کم جلوتر، یهو یه آقای پلیس با دستان حماسی و کوبنده‏ی خودشان اشاره فرمودند که پیاده شده، به خدمتشان شرفیاب گردم...
به خدمتشان شتافتم و با کمال تعجب، به من احترام نظامی هم دادند،
و بعد از تاملی در اسناد ومدارک، برگه ای جریمه ناقابل، تقدیم نمودند.
هر چه گفتم، من همین حالا این کمربندِ کذا را باز کردم و کمرم و ... به دل سنگین ایشان ننشست که ننشست.
این هم جزای آن خاک بر سری که با دستان مبارک، نثار راننده‏ی زامیاد کرده بودم...

خلاصه این ندای درونی، بدجور پاپیچ ما شد تا ضربه فنی مون کرد...
دیگه قصد کرده ام پشت رل ، بیشتر خویشتندار باشم، در این موارد از فحش بین المللیِ بوق کمتر استفاده کنم و کمتر به کسانی که جلوم می پیچند، چشم غرّه برم. اصلاً باید سعی کنم بهشون نگاه هم نکنم...
ندای درونی می گفت : اگه قرار باشه با یک خطا، سریعاً طرف رو به اشدّ وجه ممکن (با وجود امکانات بسیار محدود در ماشین مثل بوق، حرکات دست، چشم و ابرو...) مجازات کنیم، نباید الان هیچکس رنگ حیات، وجود و زندگی رو لمس بکنه، چرا که خود ما در اغلب اوقات به نوعی سرپیچی می کنیم از دستورات خدا، از یاد خدا و از بندگی او و خود را مستحق عذاب الهی می کنیم.
در اغلب لحظات، خدا را بنده نیستیم ، چرا که به غیر او توجه داریم، قلباً و عملاً از غیر او تقاضای کمک داریم برای اسباب و واسطه ها، اصالتی بیشتر از سبب و واسطه بودن قائل میشویم...
از غیررضای او، شاد می شویم ، از غیر غضب او، نگرانیم...
اما او...،
او همیشه مهر بی کرانش را نثار ما می کند،
همیشه چونان مادری دلسوز ما را در آغوش رحمت خود می فشارد و از ما حفاظت می کند...
پس باید ببخشیم، همانطور که مدام بخشیده شویم....

ندای درونی بعضی چیزای دیگه هم گفت که اگه بگم، دیگه خیلی آبرو ریزی میشه...
دعا کنیم این ندای درونی، برای همه ما، همیشه حاضر وسرحال باشه...

یا علی مددی