کودک درونم...
بنام خدا
می گفت : بزرگترین معلم من این بچه های شیرخوار هستند.
گفتم : چطور؟
گفت می بینی! تا در جمع ، احساس غریبی می کنند، گریه سر می دهند...
تا مادرشان را نمی یابند، گریه شان بلند می شود...
معنای ربط وجودی رو با تمام وجود درک میکنند و هر وقت احساس میکنند قطع شد، با شدت تمام آن را طلب میکنند...
اما ما بزرگترها، گاه، خیلی احساس استقلال میکنیم... خیلی وقتها متوجه قطع اتصالمون نمیشیم، اگه هم شدیم، اعتنائی نمی کنیم...
چطور می شه، ما بزرگترها هم گاهی در جمع، یهو غریبی کنیم و بزنیم زیر گریه ؟
در جمعی که یاد و نامی از مبدا اتصالمون نباشه.
اصلاً در چنین جمعی، غریبی میکنیم یا اینکه احساس میکنیم خیلی انس بیشتری داریم؟ خودمونی تره؟
او می گفت : غبطه می خورم به حال این بچه ها...
به محض نیاز، گریه سر میدهند...
اما ما غافیلیم از این گریه...
بقول مولوی پارسی :
تا نگرید طفل کی نوشد لبن تا نگرید ابر، کی خندد چمن
تا نگرید طفلک حلوا فروش دیگ بخشایش نمی آید بجوش
با تضرع باش تا شادان شوى گریه کن تا بى دهان خندان شوى
که برابر مى نهد شاه مجید اشک را در فضل با خون شهید
هر تضرع کان بود با سوز و درد آن تضرع را اثر باشد به مرد
چون خدا خواهد که غفارى کند میل بنده جانب زارى کند
گریه بر هر درد بی درمان دواست چشم گریان، چشمه فیض خداست
اى خنک چشمى که آن گریان اوست وى همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خنده ایست مردِ آخر بین ، مبارک بنده ایست
او می گفت ...
و من در این فکر، که چه بلائی آمده بر سر کودک درونم....