سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

ما پیاده ایم، ای سواره ها...

بنام خدا
امروز، دیگه مجبور شدم برم مکانیکی.
این ماشین مظلوم و سر به زیر ما، خیلی وقت بود که تقاضای تلویحی کرده بود، مبنی بر اینکه ببرمش دکتر.
منم هی پشت گوش مینداختم، تا امروز دیگه دیدم نه. مسئله جدی است. توی سرمای زمستون، اگه یه وقت لج کنه و بخواد وسط جاده تو بیابون، بهم نشون بده که ، اون کیه و اونجا کجاست، اونوقت، چیکار کنم.
خلاصه بردمش پیش جناب دکتر. اول یه نگاهی انداخت به قیافه موتور و گفت ساساده!
گفتم یعنی چی؟ گفت لوله آبش گرفته. باید باز بشه.

خلاصه زحمتتون ندم، کل کاربراتور وساساد باز شد و سرویس شد.
بعد شمع رو باز کرد و گفت : خدائیش خیلی مردونگی کرده. گفتم چطور؟ گفت : تموم شده سرش.
هر کی دیگه بود، خاموش کرده بود و یه بغل هم بهت سواری نمی داد... مگه کی عوضش کردی؟
گفتم ببین داداش من. من از اون قماش راننده ام که بنزین رو میریزه توی باک و یا علی.
هر چهار هزار تا یکبار هم روغنشو عوض می کنم. تمام. خلاص.
فکر نکنی مثل اون عشق ماشینیام که دائم به چراغ و اُپُز منقلش آویزونند...
خلاصه شمع ها هم تعویض شدند. یادم افتاد به شعر (ظاهراً باید مال مرحوم ملک الشعرای بهار باشه) :
یاد آر، زشمع مرده یاد آر       بلبل به چمن فسرده یاد آر
بعد هم آب رادیات رو عوض کردیم که دیگه شده بود عین رنگ قهوه ای خمره های رنگرزی.
این حسین آقا، شاگرد دکتر ماشین، پسر باحالی بود، بهش گفتم نگا کن میخوام عکستو بندازم توی اینترنت. یه خنده آب قندی ملیح کرد و شد این عکس.


توی مغازه شون، اون آخرا، روی یه آینه با ماژیک بد خط نوشته شده بود : ما پیاده ایم... ای سواره ها...
بعد هم رفتم سراغ زیر باطری . ماهها بود که شکسته بود و باطری، به حال خودش رها شده بود. توی دست اندازها که شرحش در قضیه مسافرت با کامپیوترم، گفته شد، این باطری عزیز ما هی پشتک وارو می زد و صدای افتادنش از دوردستها! شنیده میشد.
خلاصه زیرباطری رو هم عوض کردیم. آقای باطری ساز، بوی ویکس کمر میداد. بهش گفت کمر درد داری؟
گفت نه، دیروز با موتور تصادف کردم و اگه کلاه ایمنی نداشتم، مغزم ریخته بود وسط خیابون. مرد خوبی بود.
بعد رفتم سراغ قفل در عقب و البته شیشه بالابر که در اثر تصادف دو سال قبل شکسته شده بود و همینجوری مونده بود.
این یکی، از اون جوونای شیطون شوخ و شنگ بود. با شاگرد مغازه بغلی که تعویض روغنی مخصوص اتل خودم هست، یکی بدو می کردند و می خندیدند.
بعد که رفت، بهم گفت این شیخ برگشتیه (طلبه انصراف داده). من نمی دونستم، اما از ادب و متانتش خوشم اومده بود و حالا فهمیدم که قبلاً طلبه بوده است.
از شاهکارهاش برام تعریف کرد در ابتکار تقویت بالا بر بجای تعویض موتورش و اینکه تنها قفل مطمئن برای ماشین، قفل پدالی هستش.
فعلاً کارهای باقیمانده عبارتند از :
1 - مراجعه به صافکاری برای بستن پیچ سپر جلو که همیشه یه طرف ماشین منو
خندون نشون میده. یعنی چه؟ ماشین مدیر باید جذبه داشته باشه!!
2- تعمیر رادیو. راستش یه بار داده ام تعمیرگاه، ضبطشو درست کرد و رادیوش از کار افتاد!
3- شیشه بالابر سمت شاگرد. البته فقط ضعیفه، فکر نمی کنم تا 5 سال آینده برم سراغش.
4-... خیلی زیاده، در حوصله این وبلاگ نمی گنجد!