سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

مهمانی، موبایل و بقیه قضایا

 

بنام خدا
چند شب قبل(جمعه شب) ، یکی از رفقا که از مکه برگشته بود، ما رو شام دعوت کرد دفتر کارشون، یه جمع پنج شش نفری از رفقا. ما هم که بگی نگی از رفیق بازی بدمون نمیاد اسب را زین کردیم و تصمیم گرفتیم بعد از اینکه یکسری به دفتر خودمان بزنیم و کار نیمه کاره مان را تمام کنیم، بریم خدمت رفقا، صفا.
خوشبختانه کارمان به خوبی انجام شد و برای اولین بار برنامه ای را که خودم و به زبان فارسی نوشته بودم، روی گوشی موبایلم ملاحظه بنمودم.
البته بخش زیادی از کار مدیون کتابچه ترجمه شده توسط آقای موسی مرادی بود که باید اینجا از ایشان تشکر کنم. جالب است که ایشان اول مقاله گفته اند:  توجه : کپی کردن و انتشار این کتابچه نه تنها آزاد است بلکه توصیه می شود! بزرگترها یاد بگیرند! ایشان جوان 18 ساله ای هستند اهل شهرستان مرند در آذربایجان شرقی که یکی مثل من با 14 سال سابقه برنامه نویسی(4=14-18)، به کمک ایشون مشکلشو حل می کنه. شبکه اینترنت یعنی این. یعنی اینکه استعداد و پشت کار داشته باشی، به شما امکان می دهد حتی از دورافتاده ترین جاها، در هر سطحی خواستی پیشرفت کنی.
قابل توجه اونهائی که فهمشون از اینترنت فقط به مستهجنیات قد میده : بیشتر دقت کنید.
من افتخار می کنم که در کشورمان جوانانی اینچنین داریم. نمونه دیگر همین مدیر سایت میهن بلاگ هستند که فعلاً دارند دوره پیش دانشگاهی می خوانند و توانسته اند با این سن کم، یک سایت عملیاتی و پرکاربر در شبکه راه اندازی کنند. من به خود می بالم که در این آب و خاک تنفس می کنم. دشمنان ما در این مملکت به دنبال چه هستند؟ بمب اتم؟ بیایند تا صد ها هزار نخبه رو بهشون بدم که هرکدوم ارزش دهها و صدها بمب اتم برای این مملکت دارند. ایشالا که همه ما و خصوصاً مدیران  محترم مملکتمون قدر بدونند.
بگذریم....
برنامه را ریختم روی موبایل و با عجله پریدم بر زین. چون قولش را داده بودم، یه جعبه شیرینی خامه ای خریدم، و پیش به سوی رفیق بازی (حکمت خرید شیرینی بماند برای بعد...).
آنجا که رسیدیم دیدیم که بَه بَه، برنامه برامون ریخته اند. اول قرار است مُخمان را مچاله کنند و خلاصه کلی عرق بریزیم و سخن سرائی کنیم تا یه لقمه نان (کشدار) نوش جان کنیم خوب خدا را شکر. همینش هم خدا را شکر.
مخمان که حسابی چلانده شد و دیگه چیزی برای خودمان نماند، قرار شد دیگه بریم بیرون برای شام. بحث گیرائی درگرفت مبنی بر اینکه کدام رستوران بریم. من گفتم بریم رستوران پدرسالار که خوبه (هم اسمش، هم غذاش) که کلّی زیر سوال رفتیم که کلاس ندارد و ...
(یه بار رئیس دفتر یک موسسه بهم گفت این فکس ارسالی شما بخش رونوشتش چرا فقط نوشتی رئیس دفتر جهت استحضار و ننوشتی خود مدیر عامل؟ من گفتم خوب فکر می کردم باید اینجوری باشه. اونهم با صراحت گفت این که خیلی بی کلاسیه! من هم خودمو از تک و تا نینداختم و گفتم داداش، ما از وقتی از دبیرستان و دانشگاه بیرون زدیم دیگه کلاس ملاس نداریم، مفهومه؟)
دردسرتون ندم، بخاطر این کلاس، مارو از اون سرشهر کشوندند به این یکی سر شهر. بگذریم که در راه هم بخاطر تغییر مسیر ناگهانی رفیق جلوئی، نزدیک بود خود به همراه ماشینمان بریم زیر یک عدد پیکان و بعد هم گمشان کردم و ...
رستوران که رسیدم دیدم عجب کلاسی. اصلاً  اینجا که اندِ کلاسه بابا. سر میز که نشستیم، من بلند شدم و با کمال ادب، احترام و وقار جوری که یه وقت به کلاس اونجا لطمه جدی وارد نشه، از خانم محترم گارسون سوال کردم : ببخشید کجا میشه دستامو بشورم؟؟؟ و ایشون هم با ادب، وقار واحترام خاصی فرمودند از آن طرف!!! . بعد، رفیق میزبان گفت آقاجان پیتی! هستی یا برنجی؟ و من که تابحال نشنیده بودم این عبارات فخیمه را، به سرعت مغز مبارک را در حالت اورژانسی  و البته Real Time قراردادم تا در کسری از ثانیه (بخاطر حفظ کلاس) بفهمم یعنی چه! و خدا را شکر سلولهای خاکستری یاری کردند.
گفتم آقاجان، بخاطر مضرات زیاد پیتزا، با عرض معذرت و شرمندگی شدید بخاطر این بی کلاسی، بنده برنجی میل می کنم. جوجو باشه بهتره (کم ضرر تره).
خلاصه، شام را که جای شما خالی میل کردیم، دیگه حاجی بودن رفیقمان تثبیت شد و او را طی مراسم خاصی، حاج اصغر خطاب کردیم. ببخشید این دفعه پرحرفی (و پرخوری) کردم.

 یا حق