سر و صورتش را کاملا خيس کرده بود تا خوابش نبرد. صداي سينهايش در حجره ميپيچيد. يکدو بار همحجرهايهايش از زير پتو سرشان را بيرون آورده بودند و شبهي که در سياهي حجره دولا و راست ميشد نگاه کرده بودن؛معروف بود به خوابآلودگي. به قول بچهها توپ هم از خواب بيدارش نميکرد.
چشمهايش بسته ميشد و باز بازشان ميکرد. سجده که ميرفت زياد طولش نميداد. ميترسيد خوابش ببرد و نمازش باطل شود. همانطور با بدن ول و سر کج ده رکعت را خواند. مطمئن نبود که همهي حمد و سورهها را کامل خوانده است يا نه...
بقيهاش توي وبلاگم هست!
جاري باشيد...