سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

الرحیل...

بنام خدا
صدای زنگ کاروانست، الرحیل...
یاران بشتابید...
آنها که با واژه مقدس شهید، انس دارند...
آنها که در این هیاهوی پرازدحام دنیا، این نام آوران آسمانها را هنوز به یاد دارند...
آنها که هنوز با دیدن کاروان شهدای گمنام، دلشان می لرزد
آنها که هنوز به گلزار شهدا سر می زنند
آنها که نگاهشان از صورت جانباز و رزمنده، به سادگی رد نمی شود
آنها که قیمت امنیت و آرامشی که برای لحظه لحظه اش خون داده شده، می دانند
آنها که در کوچه پس کوچه های دلشان، هنوز آرزوی شهادت سو سو می زند
آنها که از سال گذشته و سالهای گذشته قرار ملاقات دارند با شهدای شلمچه و فکه...
و...
تو رفیق عزیزی که
دوست داری ببینی و لمس کنی، آن خاک را و آن هوا را.
دوست داری شنیده ها را ببینی، خودت ببینی ،بی واسطه ...
توئی که عشق وطن داری، عشق ایران داری و دوست داری یاد بگیری رسم و رسوم عاشقی وطن را...
و توئی که از شنیدن اسم شهید و شهادت و جبهه خسته شده ای، دل زده شده ای...
توئی که با شنیدن نام رزمنده، یادت به سهمیه کنکور می افتد و در دل ناسزا می گویی...
بیا عزیز، بیا برویم ببینیم سهمیه کجا بوده، سهمیه چیست... سهمیه کدامست... سر چه سهمیه ای دعوا بوده...
بیا همراه شو، دل بده، انس بگیر و بهره ببر... مطمئن باش بهت خوش می گذره...

باز دوستان دفتر توسعه وبلاگ دینی در تدارک این سفر معنوی هستند : دیدار از جبهه های جنوب.
تا وقت هست ثبت نام کنید و از قافله دوستان شهدا عقب نمانید.

یا سیدالشهدا


کافی شاپ جامعه

بنام خدا
چهارشنبه شبها بعضی از دوستان وبلاگی جمع میشن در یک کافی شاپ، یه محفل صمیمی و گرم ادبی تشکیل میدهند و من هم هر وقت بتونم، دوست دارم در جمعشون شرکت کنم و از صفای نفسشون بهره ببرم.
دیشب اما، من زودتر رسیدم، یا بهتر بگم، اونا دیر کردند...
زنگ زدم، گفتند در راهیم. منتظر ماندم برسند. در این فاصله حدود نیم ساعته، توجهم جلب شد به سه جوان که در گوشه ای از کافی شاپ کز کرده بودند. سه جوان تقریباً هم سن و سال که دو نفرشون موهاشون رو سیخکی درست کرده بودند و یکی عادی. یکیشون حدود یکی دومتر فاصله گرفته بود از اون دو نفر و داشت آهسته آهسته با موبایلش با کسی صحبت می کرد، اما اون دو نفر، یکیشون بلند بلند با موبایلش با یک خانم که معلوم بود خیلی هم دوستش داره حرف می زد و دیگری هم باز موبایلش دستش بود و شاید چند دقیقه یکبار زنگ می خورد و ایشون هم... یکی تماسش تموم میشد، بعدی زنگ میزد و تا اون تموم نشده بود باز....قهوه
خلاصه هر سه شون، اکثر وقتی که اونجا بودن، گوشی در گوششون بود. تازه یکی دو تا دیگه هم بودند که البته با اینها نبودند، جدا آمده بودند، تک تک، و گوشی شون که زنگ می خورد بیرون می رفتند و یکیشون بیش از یک ربع در هوای پیاده رو که باد سردی هم می وزید، مشغول صحبت بود...
...
فکر کنم همه کافی شاپها هر روز شاهد چنین صحنه هایی هستند، یا جوان تنهای در حال صحبت با موبایل و خواهش... و یا دختر و پسرجوانی که با شوق خاصی دارند با هم قهوه و دلستر می نوشند و درعالم خیال و رویاهاشون تا کجاها که سیرنمی کنند...
اما وقت رفتن، غباری از غم چهره شان را می پوشاند...
...
حرف من اینست... بهتر بگویم ، درد من این است :
چرا کسی کار موثری نمیکند؟
چرا ازدواج کردن را اینقدر سخت میکنیم؟
چرا رسانه ملی ما در تصحیح عادات غلط اجتماعی در امر ازدواج کوتاهی میکند؟
چرا نهادهای فرهنگی و ارشادی نسبت به ساده سازی ازدواج کار موثری انجام نمی دهند؟
بله، یک بخش از مشکلات ازدواج، اشتغال است، اما نه همه آن. من بسیار جوانانی را میشناسم که
مشکل شغلی ندارند، اما باز اقدام به ازدواج نمی کنند...
فرهنگ سازی صحیح در امر ازدواج، وظیفه رسانه ها خصوصاً رسانه ملی است، اما کو؟ کجاست؟
کی یک سریال ساختند که یک ازدواج درست و منطقی و ساده، با موفقیت در آن انجام شود تا مردم الگو بگیرند؟
چه کسی گفته است که جوان باید برای ازدواج یک خانه مستقل داشته باشد؟ رسانه ها باید این رسم غلط را بشکنند...
کار یکی دو روز و یکی دو سال نیست، اما آیا باید بطور نظام مند این حرکت شروع شود یا نه؟
تا کی باید این جوانان عزیزمان را ببینیم که دارند جلو چشممان پرپر می زنند و همه راه ها برویشان بسته است؟
وقتی حرف از تسهیل امر ازدواج می شود، همه فکرها می رود به سمت اشتغال و وام فلان و بهمان...
این مهم است اما بخشی از مشکل را در بر میگیرد.
به عقیده من اصلیترین معضل، فرهنگ غلط ازدواج است.
...
امروزه جامعه تا حد بسیار زیادی از رسانه ها الگو می گیرد، اما افسوس که اغلب الگوهای نامناسب و گاه غلط و نابهنجار.
مثلاً تلویزیون ما به بطور غیرمستقیم در شبکه سه که مخصوص جوانان است، به جوان اینطور القا میکند که اطلاع ازمسابقات فوتبال، بازیکنان فلان تیم دسته چندم فلان کشور و ... بخش مهمی از زندگی توست... نکند پخش زنده فلان مسابقه را از دست بدهی! خصوصاً تحلیلش رو...
در سریالها خیلی کم الگوهای درست و صحیح پیدا می شود، باز صدرحمت به بعضی سریالهای خارجی مانند پزشک دهکده ، که کم کاری های تهیه کنندگان ما در زمینه اخلاق اجتماعی رو پوشش می دهند...
سخن زیادست و درد فراوان، ای کاش که گوش شنوا پیدا شود.
قطعآ در صداوسیما زحمات خالصانه و دلسوزانه زیادی کشیده میشود، اما و صد اما که نارسائی خیلی زیادست...


مشکل اصلی ما جوانان!

بنام خدا
روز به روز بیشتر می شود، تعداد جوانانی که در موقعیت های مختلف با آنها مواجه می شوم و در حال غوطه خوردن اند در نوعی  تحیر و بلاتکلیفی فرصت سوز و کسل کننده.

به نظر من مشکل اصلی جوانان ما، شغل نیست، ازدواج هم نیست، مسکن هم نیست. اینها در مراحل بعدی هستند.
به نظرم مشکل اصلی ، دو چیز است.
اول : انتخاب صحیح و دقیق مسیر زندگی فردی و اجتماعی.
و صحت این انتخاب تا حد زیادی برمی گردد به کشف درست استعداد و برجستگی خاص هر فرد.
هرکسی اگر دقیقاً در جایگاه اصلی خود در جامعه قرار بگیرد، در همان جایگاهی که دست خلقت او را برای آن کار آفریده، آنوقت میتواند در زندگی فردی و اجتماعی خود یک فرد موفق باشد. خدای بزرگ به هر انسانی بهره ای از استعداد و توانائی داده و به عبارت دیگر هر کسی حتماً و تاکید میکنم حتماً ، حداقل در زمینه ای خاص، استعداد شگرف و توان موفقیت و برجستگی دارد.
همه ما در بین مشاغل مختلف اجتماعی، افرادی را مشاهده میکنیم که به علت درخشیدن، مورد مراجعه و توجه همگان هستند.این موضوع، ربطی به نوع شغل و جایگاه اجتماعی آن ندارد، حتی در شغلهای ساده و (در ظاهر) بدون نیاز به کمترین تخصص این مسئله صادق است. از نانوائی ، سلمانی ، کارگری ساختمان، رفتگری و ... که هر کدام در جای خود شغلهای بسیارمهم و حساسی هستند گرفته ،تا کارمندی ، معلمی ، مهندسی ، دکتری و... همه و همه برجستگانی دارند که با بقیه هم صنفان خود تفاوت جدی دارند و بقیه نیز این تفاوت را به خوبی درک میکنند. این برجستگان، دقیقاً کسانی هستند که در نظام آفرینش، درست در جای خود قرار گرفته اند. انتخاب دقیق و درستی داشته اند.

آنچه مهمترین نیاز یک جوان است، کشف دقیق قابلیتهای خود و سعی و تلاش در آن راستاست، و این کار معمولاً توسط خود افراد و به تنهائی قابل انجام نیست، بایستی با کمک مشاورانی دلسوز ، زبان فهم و عاقل ، به این مهم برسد.
اگر این مرحله به درستی انجام شد، قطعاً فرد در هر شرایطی، حتی در شرایط فعلی جامعه که مشکل اشتغال جدی است، میتواند به موفقیت شغلی برسد و ازدواج، مسکن و بقیه موارد هم با توجه به موفقیت و پایگاه اجتماعی ایجاد شده، در مدت زمان قابل قبولی به شرط واقع بینی، حل شدنی است.

فلسفه نمی بافم، تئوری پردازی خوش خیالانه نمیکنم، توی آفتاب هم لم نداده ام و با شکم پرشعر بگویم، واقعاً اصلی ترین مشکل جوانان را همین می دانم. مشاورانی امین و دانا که بتوانند هرکسی را با توجه به استعدادهایش، راهنمائی کنند.
چه خوش فرمودند امام عابدان که "هلک من لیس له حکیم یرشده" : کسی که حکیمی ارشادگر نداشته باشد، هلاک می گردد.


و اما مشکل دوم جوانان : عدم حرف شنوی است. خیلی رسم بدی شده که همه از در و دیوار تا رادیو تلویزیون به اشکال مختلف این مطلب رو القا میکنند که : آقا نصیحت بسه، نصیحت نکنید. گوشمون ازین حرفها پره. یه حرف تازه بزنید و ...
حتی کار به جائی رسیده که در رسانه ها اگر کسی ، بزرگتری خواست توصیه ای بکنه، اولش کلی عذرخواهی میکنه از طرف، که ببخشید، قصد نصیحت ندارم ... خیلی عذر میخوام... انگار که داره یه خلاف بزرگ مرتکب میشه.
قبول دارم که فاصله نسلها یک واقعیت است که روزبروز هم زیادتر میشه و خیلی از بزرگترها، درک درستی از حال و هوای فکری کوچکترها ندارند اما اولاً این کلی نیست، ثانیاً خیلی از حرفها ربطی به زمان و زمانه نداره، ربطش به آدم و آدمیت است.
بطور خلاصه، به عقیده من اگر جوان دو کار بکند، یکی مشورت با خبیر عاقل زمان فهم و زبان فهم و دوم روحیه حرف شنوی و احترام و عمل به فکر و نظر بزرگترها و خبره ترها. هرکی این دو کار رو کرد و مشکلاتش حل نشد (دو روزه نه ها، چند ساله) ، بیاد با من دعوا کنه.


یا علی


چه می نویسیم؟

قلم

بنام خدا

روی دسکتاپ کامپیوترم یه فایل دارم بنام New Text Document.txt ، که هر وقت میخوام وبلاگ بنویسم، روش دو تا کلیک کوچولو می‏کنم. اولش یه انتر می‏زنم، یه بنام خدا و شروع...
الان دارم از اونجا با شما صحبت می‏کنم...
اینجا هوا کاملاً برفیست... همه جا سفید است...
اینجا هر چی دلم بخواد می‏نویسم. هیییییچ ملاحظه‏ای در کار نیست...
اینجا یکی هست که همش داره بهم چشمک می‏زنه...
اینجا یه قاب مستطیلی داره با یه نوار سرمه‏ای رنگ بالاش که شده مثل یک پنجره...
پنجره‏ای که رو به فکرم باز شده و من از داخلش خودم را می‏بینم، در لباس حروف و الفاظ...
گاهی وقتها از این کلمات لذت می‏برم، گاهی بهم روحیه می دهند، گاهی خسته می‏شم از دستشون، گاهی اشک می‏ریزم براشون ، گاهی هم می‏ترسم ازشون...
...
نوشته‏های ما، سروده‏های ما و هر اثری که از ما صادر می‏شود، دارای عمری است به درازنای ابدیّت.
حتّی اگر همان لحظه حذفش کنیم، از وبلاگ برداریم و یا...
اینها مخلوق ما هستند، حاصل خلاقیت ما هستند...
خالق مطلق، اذن و قدرت خلاقیت به ما داده، از کیسه‏ی خلاقیت او برمیداریم و می‏آفرینیم ...
وقتی کلمات با اذن تکوینی او و با دستان خلاق ما لباس وجود می‏پوشند، دیگر عدمی در کار نیست...
خیلی دقت کنیم، که چه می نویسیم.
نوشته‏های ما، آئینه‏ای شفافند از شخصیت ما، منش ما، وسعت ما، بینش ما و ...
در طول تاریخ، بیشترین شناخت آدمی از افراد، از نوشته‏های آنها بوده‏است، نه از دیدار و صحبت با آنها.
....
زیاد دوستان از من میپرسند که به نظر تو نوشته‏ی خوب چه نوشته‏ای است.
به تازگی معیاری جدیدی ذهنم را مشغول کرده :
نوشته‏ای که وقتی خواندنش تمام شد، خواننده را به فکر فرو برد، فکری عمیق و دامنه دار...
فکری که بر ریشه‏های وجود و ذهن او، چنگ اندازد و آنها را مالش دهد...
چه بهتر، که فکری مبدا نما و مقصد نما باشد...
همان فکری که یک ساعتش کار عبادت یک عمر را می‏کند...

یا بدیع


خیلی دوستت دارم ...

بنام خدا

گفت  :
یکی از بزرگترین لذتهای این جهان خاکی، آنست که کسی را ، آدمی را،
خیلی دوست داشته باشی،
بعد، در خلوت، جائی که هیچکس جز تو و او نباشد، خیلی آرام و آهسته ، کنارگوشش بگویی :
...خیلی دوستت دارم...
آن وقت است که ملائک در عرش خدا، به رقص می آیند و ارکان کائنات به تلاطم در می آید...

بعد گفت :
این است راز مناجات، این است سرّ عبادت...
کافیست محبتش را بیابی، با همه لذات دنیا و آخرت عوض نمی کنی...

پرسیدند : چگونه ؟
گفت :
مولای مومنان و موحدان راز محبت خدا را در غزل کمیل افشا کرده :
یا حبیت قلوب الصادقین (ای محبوب دلهای راستان...)
صادق باش، راست باش، با خودت ، با او، با همه، در همه چیز...
محبتش به سراغت می آید...

یا دلیل


یا ضامن آهو...

بنام خدا
سلام. امروز صبح مادرم تماس تلفنی داشتند باهام و گفتند : به مناسبت شب میلاد حضرت اما رضا علیه السلام یک متن ادبی نوشته ام، برات می خونم اگه خواستی بذار در وبلاگت. گفتم چشم. تلفنی خواندند و من تایپ کردم :

بسم الله.
امشب تولد آقا علی ابن موسی الرضاست
امشب فرشتگان در آسمان پایکوبی می کنند.
امشب آسمان چراغانی است.
شهر امام هم چراغانی است و دلسوختگان امام از هر سو به پایبوسی می آیند.
شهر امام غوغائی دارد.
هر کسی با زبان خود از امام خود التماس حاجات دارد.
من هم از زائران امام التماس دعا دارم.
از امام می خواهم که ما را هم به پابوسی خویش دعوت کند.
السلام علیک یا ضامن آهو، روحی و جسمی لک الفدا
تو را ضامن آهو نام نهادند، چون آهوئی را از دست شکارچی نجات دادی.
یا ضامن آهو، دست توسل به دامان تو زدیم
یا ضامن آهو، من هم آهوی گم کرده راهم.
یا ضامن آهو ، تو را غریب نامیدند چون از دیار خویش دور گشتی
یا ضامن آهو ، تو را غریب نامیدند چون از اجداد خود جدا شدی
و من غریبم چون از مادر خویش دور شدم
پشت درهای بقیع، به سراغ مادر رفتم ولی افسوس او را نیافتم
به روضه رضوان نبی رفتم، ولی لایق دیدار مادر نبودم
یا ضامن آهو ، تو ضامن آهوئی شدی که شکارچی میخواست او را از بچه اش جدا کند
پس ضامن ما هم باش چون ما بچه هایی هستیم که از مادر دور افتاده ایم.

 

من هم تبریک عرض میکنم این میلاد بزرگ را.

یاعلی مدد


تو بمان...

بنام خدا
ساختمانهای متروکه رو دیده اید؟
دیوارهائی قدیمی با پنجره هائی که دیگر شیشه سالم ندارند، به شکل نامنظمی شکسته شده، معلوم است که کار بچه های شیطان آن محل است.
اخیراً زیاد این ساختمانها را می بینم، خصوصاً در تهران، اینجاها توجهم را جلب کرده : اطراف ترمینال جنوب، اطراف محوطه راه آهن، و اطراف محوطه نمایشگاه بین المللی.
در جنوب شهر البته خیلی بیشتر هست. معمولاً کارخانه ها و کارگاههای قدیمی هستند که رها شده اند و حالا پول زمینهایشان کسری است از عدد آووگادرو...
حس غریبی دارد این چهاردیواری ها. داخلش آنقدر به هم ریخته است و متعفن که در روز روشن هم آدم هول میکند برود طرفش، می ترسه یهو یه جک و جونوری از یه گوشه حمله کنه به آدم...
شیشه های شکسته، زباله های قدیمی، گرد و خاک و رگه سیاه رنگ دود سالیان دراز... خدا نکند که راهی به بیرون داشته باشد حتی دیواری کوتاه، که میشود محل تجمع بعضی ومعتادان و...
اگر بقول سینمائی ها، یه فلاش بک داشته بشیم به فضایی که الان مخروبه و متروکه است، چه بسا کارگاهی با نشاط و سرحال رو ببینیم که افرادی با انرژی و امید تمام دارند در آن به کار و فعالیت می پردازند... هر کدام با دنیائی از امید آرزو، رویاهائی در سر و کامهائی روا شده و ناشده در دل...
این سقف لرزان ، شاهد چه صحنه هائی که نبوده... من که خیال میکنم همه را درحافظه مولکولی اش دارد... و منتظرم که روزی تکنولوژی بتواند از یک جسم، کل نوری که در طول زمان به آن تابیده را استخراج کند، لحظه به لحظه ...

زمانهمه اینها را گفتم، چون تجربه ملموسی است از گذر زمان ...
درک زمان یکی از پیچیده ترین مفاهیم بنیادی است که معمولاً از آن دوریم...
اما حرکت در زمان گذشته، شاید ما را بیشتر با آن آشنا کند...
زمان چون نسیمی آشنا از کنار ما عبور میکند و ما با آن بیگانه ایم...
...
حدود دو سه هفته قبل، وارد سی و ششمین بهارشمار عمرم شدم... با دنیائی از امید به فضل خدا، امید به آینده، شوق تلاش و حرکت و دهها طرح و کار جدید و ... سالهاست که جز کار وتلاش، نشناخته ام، حتی بعضی وقتها شب هنگام در بستر، یهو به سرم میزنه بلند بشم بیام سر کار.
خدا را شکر می‏کنم که به این بنده بی لیاقت، جاهل و غافل، اینهمه نعمت عطا فرمود، اینهمه دوست خوب داد و ... و اعتراف میکنم به ناتوانی از شکر خدمت و بندگی.
درست یا غلط، خیلی غصه گذشت زمان رو نمی‏خورم، میگم خدا که هست، اصل کاری...زمان هم در دست خودش هست، مثل بقیه چیزها... با کریمان هم، کارها دشوار نیست... او همه چیز را میتواند جبران کند، حتی زمان را...
عفو و رحمت او بسیار برتر و بزرگتر از خطاهای ماست...دشمنش که نیستیم که ما رو نبخشه، دشمن دوستانش هم نیستیم، پس حلّه ایشالا... حتماً حلّه...


هر وقت یاد گذران زمان می افتم، مولوی این بیت مثنوی اش را در گوشم زمزمه می کند :
روزها گر رفت، گو رو ! باک نیست... تو بمان! ای آنکه چون تو پاک نیست...

این روزها، موهای سپیدم دارد تک تک زیاد می شود... پوست وسط سرم دارد بیشتر خودنمائی میکند...
بشود... بکند... سر خُمّ می سلامت...

تو بمان، ای آنکه جز تو پاک نیست....
یا علی مددی