سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

ذکر لیلی لیلی ...

بنام خدا
باد نسبتاً سردی می وزد. تاریکی هوا کمتر شده، هنوز نیم ساعتی به طلوع آفتاب مانده. در حالی که دو دستی لبه های کتم را به هم رسانده ام تا سرما بیشتر نفوذ نکند، در نانوایی سنگکی را باز میکنم و آرام وارد می شوم.
شاطر مرد  لاغر اندام پنجاه شصت ساله ای است که یک چشمش را پانسمان کرده. بارها او را با چشمان متورم دیده ام. باید اثر حرارت تنور باشد. تند تند نانها را از عمق تنور پیش می کشد، دسته میکند و بعد به دو متری پیشخوان که رسید پرت میکند روی میزی که شبکه ای است از سیمهای فولادی.

نانوایی سنگکی


صبح زود، آدمها در نانوایی خیلی حرف نمی زنند. انگار که در آرامش عمیق صبحگاهی فرو رفته اند. هر کسی وارد میشود، می ایستد، نانش را میگیرد و می رود. بعضی از پیرمردها ذکر می گویند. مرد میان سالی وارد میشود که اورکتش را روی زیرپوشش پوشیده. معلوم است همین حالا ازلای رختخواب بیرون آمده و لابد همسرش  به زور روانه اش کرده : پاشو الان بچه میخواد بره مدرسه، نون نداریم. پاشو دیگه...
آرامش عجیبی بر صبحهای نانوایی حکمفرماست. انگار هیچکس دوست ندارد حرف بزند. همه دوست دارند در حس سکوت عمیق شب که دارد به سر می رسد، بمانند. گاه دقایقی می گذرد و تنها صدایی که می شنوی، شر شر آبی است که دارد روی ظرف خمیر می ریزد و چلپ چلب صدای دست شاگرد که دارد خمیر را پهن میکند تا به آتش بسپارد.
شاطر هم انگار دوست دارد این سکوت را. اندکی که سکوت عمیق می شود، شاطر شروع به زمزمه ی غریبی میکند. به چهره شاگرد نگاه میکنم. از حرکات سرش و چهره ی راضی اش معلوم است که دارد لذت می برد از زمزمه ی شاطر... بعد، انگار که به دل شاطر خوش نشسته باشد، ناگهان زمزمه اش را بلند تر میکند و کل فضای نانوایی سنگکی می شود زمزمه ی زیبای شاطر. مشتری ها هم نگاه به زمین دارند و کسی جیک نمی زند.
لیلی... لیلی لیلی لیلی... لیل لیل لیلی
لیلی... لیلی لیلی لیلی... لیل لیل لیلی
فقط همین یک کلمه است زمزمه های ممتد شاطر، و چه زیبا و چه پر سوز لیلی لیلی می کند...
لیلی... لیلی لیلی لیلی... لیل لیل لیلی
لیلی... لیلی لیلی لیلی... لیل لیل لیلی
به سبک تصنیف زیبای ساربان از آلبوم چهارباغ استاد علی رستمیان می خواند :
خدا را ساربان آهسته می ران آهسته می ران
که مو وامانده ی این قافله هستُم، قافله هستُم
دلی دیرم که درمونش نمی بو، نمی بو
نصیحت کنمش، سودش نمی بو، سودش نمی بو
مرا به سالهای دوری می برد، عصرهای تابستان 73 که دوره کارآموزی دانشگاه در مجتمع فولاد مبارکه بود و ساعت 4 بعدازظهر که منتظر پرشدن اتوبوسها و برگشت به شهر بودیم، بلندگو این تصنیف را پخش می کرد...
...
آرامش عمیق صبحگاهی، مغازه ی نانوایی سنگکی و ذکر لیلی لیلی ...
لیلی... لیلی لیلی لیلی... لیل لیل لیلی
لیلی... لیلی لیلی لیلی... لیل لیل لیلی