... خدايا چگونه بنگرم اشک هاي کودکي را که در جستجوي مادر ، با دستان نحيف خود ، آوارها را مي کاود و چگونه تسکين دهم مردي را ، که ديگر هيچ کس را ندارد ، و چگونه تاب آورم نگاههاي ملتمسانه مادران را ، به گهواره هايي که اينک سراسر خون است . ديگر بوي گلهاي بهاري به مشام نمي رسد ، عطر خون فضا را آکنده است . مردان آرزوي مرگ دارند تا به عزيزان خود بپيوندند . هيچ کس را تاب سخن گفتن نيست . اينک اينجا همه با چشمهاي خود سخن مي گويند ... و تنها يک پرسش دارند : به راستي اينگونه سرنوشت ، مستوجب کدامين گناهمان بود ؟ ... و سکوت تنها صدايي است که شنيده مي شود !!