يك روز: شايد يك روز كه آفتاب گيسوي نقره اي دماوند پير را نوازش مي كند؛ در يك غريو تند باراني ؛ در يك نسيم نوازشگر بهار؛ يك روز : شايد؛ همراه پرواز پرستوي عاشقي ؛ واژه لبخند به سرزمين سوخته من بازگردد؛ اميد كوبه در را بفشارد؛ و سپيدي جاي تمامي اين سياهي ها را پر كند ؛ آن روز بر مردگان نيز ؛ سياه نخواهم پوشيد ؛ حتي بر عزيز ترينشان ، سخت در انتظار آن روز هستم ... /سلام و وقت بخير اميدوارم که لحظه هاي خوبي را داشته باشيد...جدا ممنونم كه اينقدر لطف داريد و تشريف مياريد به وب من اينجور كه معلومه شما ازون مديرهاي كه خودشون و ميگيرندو كلاس ميذارن نيستيد يه ادم محترم و باحال و دوست داشتني هستيد...مرسي ازينكه تشريف اورديد و جواب داديد...پس منتظر ميمونيم تا مشكل كوچك پارسي بلاگ حل بشه فقط اي كاش راجب شناسنامه هم جواب ميداديد كه چرا در مديريت وقتي ميخوام وارد مشخصاتم بشم ارور ميده...مرسي موفق باشي