حسين جان.
تو..... از تبار كدام حقيقتي.كه هنوز حقانيت نامت.لرزه بر بنياد تباهي ميفكند. تو ان روز در دشت حماسه كدامين غزل عاشقانه تاريخ را سرودي. : كه رديف علعطشش تا امروز داغ ترين شعر شعور انسان را نمايان ميكند.امروز دوباره تو را در خم كوچه هاي اين دل به نخ ديدار زيبايت ميدوزم.
مردي كه انسانيت از روي زخمهاي سينه اش قد كشيد..و دين ناب محمد با خون سرخش جاني تازه گرفت.هفت شهر عشق را ميشود در زلالي چشمانت تماشا نمود...حسين.جان : عاشورايت مثل بارانيست.
كه وقتي مي آيد.
.هر چه كينه و كدورت است. بر دل مردمان اين سرزمين .
از ياد ميبرد.ميشود.همه مهر و همه عاطفه
ميبارد تا زمين تشنه سيراب شود.
: وقتي مي آيي اسمان هوس باريدن ميكند.
با عشقت.
.ميشود .با ارامش.
روزها و شبها را
به مهرباني به هم وصل كرد؟؟
ماه بلند من.؟
فقط با ياد نامت.؟
مي توان با هيچ ساخت .
م