داستان اون شخصي که از خدا همينو ميخاست شنيدين؟بنده خدا مدام اين دعارو ميخوند و يه روز به آرزوش رسيد.به هر طرف نگاه کرد گرگ و خوک و روباه...ديد.
تصميم گرفت بره خونه يکي از دوستانش که به نظر اون خيلي سرش توي حساب بود.زنگ زد .دوستش درو باز کرد ...
عجبا! دوستش هم يه مار بود.خوش خط و خال.
فرار کرد...
يه ساعت بعد همون دوستش زنگ زد.گفت :کجايي رفيق پيدات نيست؟اين بنده خدا واقيعت رو به دوستش گفت که من اومدم خونت و ديدم تو مار هستي.
دوستش خنديد و گفت:پس اون بوزينه شما بودي