• وبلاگ : مدير پارسي بلاگ
  • يادداشت : اللهم ارني الاشياء کما هي
  • نظرات : 8 خصوصي ، 23 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + عبدعاصي 


    داستان اون شخصي که از خدا همينو ميخاست شنيدين؟
    بنده خدا مدام اين دعارو ميخوند و يه روز به آرزوش رسيد.
    به هر طرف نگاه کرد گرگ و خوک و روباه...ديد.

    تصميم گرفت بره خونه يکي از دوستانش که به نظر اون خيلي سرش توي حساب بود.زنگ زد .دوستش درو باز کرد ...

    عجبا! دوستش هم يه مار بود.خوش خط و خال.

    فرار کرد...

    يه ساعت بعد همون دوستش زنگ زد.گفت :کجايي رفيق پيدات نيست؟
    اين بنده خدا واقيعت رو به دوستش گفت که من اومدم خونت و ديدم تو مار هستي.

    دوستش خنديد و گفت:
    پس اون بوزينه شما بودي