• وبلاگ : مدير پارسي بلاگ
  • يادداشت : از شما بعيد بود سردار
  • نظرات : 1 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    با خودم مي گفتم: «چگونه مي شودم كه مي خواهم پاك بودن را و شدن را، نور را؛ اما گاه و بي گاه روزگار و جهان پيرامون عفونت و تيره گي را به سراغم مي فرستند؟ من كه آن ها را نخواستم. پس چرا و از كجا ...؟

    ...

    رفتم توي كلبه، بوي نم و نا مي آمد. دستهاي خورشيد اما بر سر اسباب كلبه يود. سوراخ هاي ريز سقف مهمانشان كرده بودند. آرام تر شده بودم. احساس نيرومندي گذشته را داشتم. با خودم گفتم:

    شب سختي بايد باشد.

    جايي كه به نور روزنه دارد،

    از سيلاب در امان نيست.