با خودم مي گفتم: «چگونه مي شودم كه مي خواهم پاك بودن را و شدن را، نور را؛ اما گاه و بي گاه روزگار و جهان پيرامون عفونت و تيره گي را به سراغم مي فرستند؟ من كه آن ها را نخواستم. پس چرا و از كجا ...؟
...
رفتم توي كلبه، بوي نم و نا مي آمد. دستهاي خورشيد اما بر سر اسباب كلبه يود. سوراخ هاي ريز سقف مهمانشان كرده بودند. آرام تر شده بودم. احساس نيرومندي گذشته را داشتم. با خودم گفتم:
شب سختي بايد باشد.
جايي كه به نور روزنه دارد،
از سيلاب در امان نيست.