رواني قلم داستان در ابتداي کار خيلي گيرا است؛ به خصوص که داستان، کاملا تصويري پيش ميرود ذهن خواننده را به کار ميگيرد و او را کاملا در فضاي چمن و کوه و آسمان قرار ميدهد. من شخصا، آسمان آبي و آن تعبير «انتهاي آسمان» را به خوبي لمس کردم در اين داستان.
اما نکتهاي که کمي آزار دهنده است اين است که بين تصوير ملموس و کاملا حسي ابتداي داستان و فضاي ذهني پايان داستان، به خوبي جمع نشده است. شايد همه اين طور نباشند ولي من با اين مشکل مواجه شدم که تصاوير آن پرندهها و گفتوگوهايشان نيمهکاره ماند و داستان کاملا ذهني پايان يافت. شايد اگر فضاي ذهني زودتر شروع ميشد و فضاي تصويري داستان تا انتها ادامه پيدا ميکرد داستان قدرتمندتري ميشد.
نکتهي بعدي اين که اواخر داستان، نويسنده خيلي صريح حرفهايش را بيان کرده است در حالي که داستان ميتوانست به کمک همان نشانهها و فضاسازيها حرفش را به صورت کامل بزند و مخاطب ميتوانست حرفهاي آخر را ظريفتر و ريزبينانهتر دريافت کند.
در مجموع اين نکته در وبلاگ شما معمولا من را آزار ميدهد:
چرا شما اين قدر کم مينويسيد؟