يک عمر پس پرده ي غيبت مانديمهر صبح دعاي عهد را مي خوانديميک عمر در انتظار و حسرت که چرا؟از قافله بهر شهدا جا مانديمانگشت به لب نشسته ايم يک گوشهکاين قافله رفته است چرا ما مانديماز بهر رسيدن به در خانه ي دوستهر شب دلي راهي صحرا رانديمهر شب به بهانه اي که خواهي آمدآن طفل شهيد را دمي خوابانديم_______________________________
گوشه هايي از وصيت شهداء
خدايا ! معبودا ! معشوقا ! من ضعيف و ناتوان دوست دارم ؛ چشم هايم را دشمن در اوج دردش ؛ در بستان از حدقه در آورد ؛ دستهايم را در دشت عباس قطع كنند ؛ پاهايم را در خونين شهر از بدن جدا سازند ؛ قلبم را در فكه آماج رگبار گلوله ها كنند ؛ سرم را در شلمچه از تن جدا نمايند . تا دشمنان مكتبم ببينند ؛ اگر چه چشمها ، دستها ؛ قلب و سرم را از گرفته اند ؛ اما يك چيز را كه ايمان و عشق به الله ؛ به اسلام و امام امت است ؛ نتوانسته اند از من بگيرند .
(شهيد علي خداداد مطلق )