من از دوكوهه باز گشتم بي آن كه دلم اسير غربت دوكوهه شود.من از دوكوهه باز گشتم بي آن كه حتي قطره اي اشك از براي اين فراق بريزم.من از شلمچه رفتم وشلمچه هنوز براي من بغضي نا تمام است.من ازطلائيه بيرون آمدم بي آن كه اشكي به حال دل خويش بريزم.دلي كه جايي براي خدا ندارد.من از خرمشهر رانده شدم.چون قدر ندانستم قدمگاهي كه رويش راه ميرفتم را.من از فكه،از سرزمين موعود،ازجايي كه قلبم براي ديدنش ميتپيد رفتم بي آن كه بتوانم لحظه اي آرام وتنها،تنها بدون حتي اين دل نامرد اشك بريزم.وهر جا اشك ريختم براي يافتن پاسخ اين سوال كه مادرم با شهدا چه گفته بود كه مراپذيرفتند.من،مني كه هنوز من من ميكنم.مني كه خود از درون خويش آگاهم.مني كه به گناهانم عالمم.مني كه جاهلم.مني كه ...
ودلم اسير نشد.دلم يادش رفته بود به اسارت كدامين آزادي در بيايد.وپاسخ كدامين عشق را لبيك گويد.حس وحال فكه؛غربت دوكوهه؛ دست غارتگر روي طلائيه؛چپاول شلمچه؛ هيچ كدام مرا اسير نكرد.چرا كه دلم اسير شده بود.آن قدر كه ديدن تو فقط براي كوتاه مدتي مرا بيدار كرد.واين چشمان باز خوابيدندواين پلك ها باز سوختند.خدايا تو فيق درك حضور را به ما عطا فرما.بارالها پلكان سوخته مارا به نور وجودت آرامش عطاكن.وچشمان كور مارا بينا فرما.فاتحه براي شادي روح آقا حسن فراموش نشه.ياعلي