سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

باران ، باران است

بنام خدا
روزهای خاکستری، دل‌های بی قرار، فکرهای آشفته
نیستی که ببینی، لمس کنی، بچشی
آتشی را در آن پوست می‏اندازیم...
آه...
صدای آه آسمان است،
باران می‌گیرد،
او کوچک شده در قلب من؟
یا من بزرگ شده‏ام در پهنایش...
چه فرقی می‏کند؟
باران، باران است...
گل تقدیم شما


از شما بعید بود سردار

بنام خدا
چند روز قبل، برخی سایتهای خبری(+ و + و +و +) به نقل از سردار قالیباف، شهردار تهران، نوشتند که ایشان در یک سخنرانی در جنوب شهر تهران بیان داشته‏اند : در جبهه ها خبری از کامبیز و ایرج نبود...
البته واضح است که منظور ایشان از بردن این نامها، اشاره به این اسامی خاص نبوده و ایشان در اصل می خواسته‏اند بگویند که بار اصلی جنگ بر دوش مستضعفان بوده و در جبهه ها خبری از مرفهین بی‏درد نبوده‏است.
این حرفیست درست و بجا، اما و صد اما که کسی در جایگاه سردار قالیباف، با آن سوابق درخشان به هیچ وجه شایسته نیست، اینگونه جملات غیردقیق و شبهه برانگیز را برای آنگونه منظورهایی بکار برند.
این اشکالات از چند جهت مطرح است :
1- ما در دین و اخلاق و هنجارهای ملی و اجتماعی‏مان چیزی بنام تفکیک انسانها بر اساس اسم نداریم. این یک بدعت خطرناک است که ما گروهی از جامعه را به جهت داشتن اسم خاص، در دسته یا گروه ویژه ای قرار دهیم و بعد نسبت به آن گروه ارزش داوری خاص داشته‏باشیم. نام هر فرد در زمان تولد و بوسیله والدینش انتخاب می‏شود و خود شخص، با هر مرام و مسلک و عقیده‏ای که هست، هیچ دخالتی در انتخاب نام خود ندارد، مگر اینکه بعد از سن قانونی، با طی مراحل خاص، آن را در شناسنامه‏ی خود تغییر دهد.
2- تاریخ انقلاب و جنگ ما شاهد تعداد قابل توجهی از رزمندگان، شهدا، جانبازان، آزادگان و ایثارگران است که نامشان از همان سنخ نامهای کامبیز و ایرج است و کسی حق ندارد به صرف نام، آنها را نادیده بگیرد.
3- مطرح کردن اینگونه جملات، (هر که چند یقین دارم بدون منظور خاص بر زبان ایشان جاری شده)، نوعی احساس بدبینی و تنفر در افرادی که این نامها و اسامی مشابه‏شان را دارد، ایجاد می‏کند که لطمه‏ای جبران ناپذیر به فرهنگ جهاد و شهادت وارد می‏سازد.
با توجه به موارد فوق، به نظر من، بجاست جناب سردار قالیباف ضمن تامل مجدد در جملاتشان، به گونه‏ای شایسته، این مسئله را جبران نمایند و از کسانی که نامهای کامبیز، ایرج و مشابه آن را دارند، معذرت خواهی کنند.
لازم می‏دانم اضافه کنم که این عدم دقت در جملات، متاسفانه دامنگیر بعضی دیگر از مسئولین، از جمله رئیس جمهور محترم جناب آقای دکتر احمدی نژاد هم هست. مواردی مانند "اینقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان تان پاره شود"، "این قطعنامه‏ها کاغذپاره ای بیش نیست"، "اینها برای ما مجانی تبلیغ می‏کنند(در مصاحبه ای در نیویورک)" و ... که به نظر می‏رسد مناسب جایگاه ریاست جمهوری  نباشد و شایسته است دقت و تامل بیشتری در انتخاب این جملات انجام گیرد.


همان سال، همان کودکستان، همان کلاس

بنام خدا
جناب کوثر، در موضوع نوستالژی دهه فجر، بنده را به خاطره گوئی دعوت کرده‏اند. از ایشان و جناب گل‏دختر که دست به این ابتکار جالب و بجا زده‏اند، صمیمانه تشکر می‏کنم.
خیلی فکر کردم که از چه مقطعی بگویم. راهپیمائی ها و شعارهای خاص شهر مان، پایکوبی در مقابل شهربانی، دستگیری شوهرخاله، آتش زدن مجسمه‏ی شاه، اولین شهید انقلاب در شهرمان و...
مهر 57 ، شـش ساله بودم که از مـهدکودک، به کودکستان رفتم. فضای کودکستان با مهد متفاوت بود. کلاس رسمی، معلم و ... آن ایام، خانم حسین پور معلمـمان بود. بی حجاب و با شکم برآمده به کلاس می آمد و شاید یکی دو ماه بیشتر به اولین زایمانش نمانده‏بود. چند صحنه از آن ایام برایم خیلی پررنگ بجا مانده.
یکی اینکه یکی از کلاسهای کودکستان، آموزش رقص بود. باید بصورت حلقه‏ای دختر و پسر می‏ایستادیم و همراه با آهنگ ملودیکا که خانم حسین پور ناشیانه می‏نواخت، می‏رقصیدیم. من خیلی خجالت می‏کشیدم. یادم هست یک روز مستخدم آقای رحمتی (که خدایش بیامرزاد) آمد و با حرارت تمام برای معلم‏ها گفت که مردم بانک ملی و سینما را آتش زده اند و...
کلاس رقص که برقرار می‏شد، در زمانی بود که، عکس شاه با لباس سلطنتی، بالای تخته سیاه خودنمائی می‏کرد و خوب یادم هست که در همان کلاس، در همان کودکستان، در همان سال، عکس امام را بجای عکس شاه دیدم، در قاب عکسی نو.
در واقع، برای من، نقطه‏ی عطف تحولات تاریخ ایران و بلکه جهان، با خاطره‏ی این تغییر قاب عکس گره‏خورد.
در ایام اعتصابات، با پدر و مادرم به راهپیمایی می‏رفتم. نبات ریز سر کوچه‏مان، که تقریباً هر روز با یک 5 ریالی، مشتری ثابت شکلاتهای مثلثی داغ و تازه‏اش بودم، با دو برادرش، سردسته ی شعاردهندگان بودند. از اینکه من آنها را میشناختم، احساس غرور میکردم.
اولین بار این شعار را از اینان شنیدم :
ما میگیم شا نمیخوایم، نخست وزیر عوض میشه، ما میگیم خر نمیخوایم، پالون خر عوض میشه، نه شا میخوایم نه شاپور، لعنت به هر چی مزدور.
یادم نمی‏رود ساختمان حزب رستاخیز که نزدیک خانه‏مان بود و بعدها شد مدرسه راهنمائی شهید چمران، محلی شده بود برای تجمع شاه دوستان و بعضی روزها کارناوال جاوید شاه به راه می انداختند. چندین ماشین سواری و مینی بوس لبریز آدم، راه می‏افتادند و در خیابانها فریاد جاویدشاه سر می‏دادند و یک روز هم دیدیم که مردم این ساختمان را آتش زده‏اند.
بهمن 57 تلویزیون نداشتیم و شوهرخاله مان (که خدایشان بیامرزاد) تلویزیون 14 اینچ توشیبای خاکستری کوچکی را که تازه خریده بودند، به خانه‏ی ما آورند تا برنامه‏ی ورود امام را همه با هم ببینیم. شب، همه چراغها را خاموش کردیم و با ولع تمام به تلویزیون زل زدیم. شاید فردای آن روز بود که پدرم برای ما هم یک تلویزیون توشیبای قرمز از همان مدل خریدند.


رهایم کنید

بنام خدا
...
گفت : باورم نمی‏شود، محال است.
گفتند : در تاریخ آمده.
گفت : آمده‏باشد، از این حرفها زیاد در تاریخ می‏نویسند.
گفتند : مشهور است.
گفت :  غلط مشهور هم زیاد داریم.
گفتند : ....
گفت : ببینید! اذیتم نکنید، من باور نمی‏کنم.
نمی‏توانم باور کنم.
بگذارید بر همین فکر بمانم.
تغییر باور افراد که واجب نیست. هست؟
هر چه فکر می‌کنم، اصلاً در مخیله‏ام قابل گنجایش نیست ...
بانوی استقامت زینب، به همراه زنان و دختران اهل بیت، سر برهنه در شهرها گردانده شده باشند؟
تحمل فکرش را هم ندارم.
رهایم کنید...


عروس چشمه

بنام خدا
شب، کنار یک چشمه‌ی زلال
اینقدر تاریک که چشم، چشم را نمی‌بیند
فقط صدای چشمه است و دیگر هیچ
اما...
کمی بیشتر گوشم را تیز می‌کنم
حواسم را با تمام قوا بکار می‌گیرم
دلم را تمام قد، میفرستم وسط
همه را آماده باش می‌دهم، برای دریافت...
آنوقت...
عروس چشمه، آرام آرام سر از پرده بیرون می‌کند
...
شب، کنار یک چشمه‌ی زلال
اینقدر تاریک که چشم، چشم را نمی‌بیند
فقط صدای چشمه است و دیگر هیچ
وحالا...
عروس چشمه آمده است بیرون، تمام قد...
...
چه کسی بود که می‌گفت :
دوان دوان تا لب چشمه دویدم، نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم...
تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی؟

رادیکال

بنام خدا
یک خط شیب‏دار، رو به پایین، یک خط کمی بلندتر به سمت بالا، شبیه هفتی که تعادلش بهم خورده‏باشد.
بعد، یه خط صاف. صاف ِ صاف.
این سه خط خانه‌ای ساختند بنام رادیکال.
در اینجا نمی توانی منفی باشی. اینجا جای منفی‏ها نیست.
اگر منفی شدی، پرتابت می‏کنند بیرون.
اینجا یک طرفش باز است. هر جا خواستی برو، آزاد باش، رها.
اینجا اگر مثبت باشی، اگر تاب ماندن داشته‏باشی، ریشه‌ات را می‌گیرند، عصاره‌ات را می‌گیرند.
اینجا برای بعضی زندان است و برای بعضی پرورشگاه.
دوستی، زمانی می‌گفت : خواب دیدم در یک رادیکال گیر افتاده‌ام و هر چه تلاش می‏کنم  نمی‌توانم خلاص شوم.