مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

شنا و پرواز

بنام خدا
دیروز عصر، شنا، یه حس تازه رو تجربه کردم : پرواز....
همینطور که روی آب شنا میکردم و چشمم به کف استخر بود،
تصور کردم ، مانند یک پرنده هستم در آسمان که داره در حال پرواز روی زمین رو نگاه میکنه...
غوطه ور در آسمان آبی ... خانه و کوه دشت همه زیر بالش در حال حرکتند...
کاشیهای کوچیک آبی و سرمه ای کف استخر هم هر کدوم می تونستند یه خونه باشند یا یه مزرعه،
یا حتی یه بنز 230 قدیمی سرمه ای رنگ،  که کنار خیابون ایستاده و داخلش یک دخترو پسر جوان که تازه نامزد شده اند، با شرم و حیای زیبائی، دارند در مورد رویاهاشون با هم صحبت می کنند...
وقتی در آب غوطه وری، زمانیست که کاملا از زمین جدائی و به هیچ جسم زمینی متصل نیستی...
رها و  آزاد...
نوعی حال انقطاع به آدم دست میده، همون حس لذت بخشی که ما،  یعنی جنس بشر - دوست داره در پرواز اون رو تجربه کنه...
............


ما عمیقاً دوست داریم پرواز کنیم، اونم هر چه سبکبارتر،
کیف دستی و چمدان که هیچ... حتی یک لباس اضافه هم مزاحمه،
عمیقاً دوست داریم فقط و فقط با بدنمون بزنیم به دل آسمان...
حتی نه... اگه میشد این بدن رو هم یه کاریش کرد که چه بهتر...
این بمونه تو رختخواب، تو خونه، تو محل کار...
و من، خود من، بزنم به دل آسمانها، با سرعت ما فوق نور...
با سرعت بی نهایت...این دیگه اوج سبک باریه...
بعدشم، برگردم به بدنم، سالم و سرحال...
ببینید! تصورش هم لذت بخشه...
این انقطاع زمینی و بدنیه در پرواز که اینقدر لذت بخشه، انقطاع روحی و ملکوتی چطور...
اللهم ارزقنا... الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...
ماه رجب نزدیکست، خدا کند که آماده حضور مبارکش شویم...


تنهائی و نقاشی...

بنام خدا
بعضی گفته اند بزرگی هرکس به اندازه تنهائی اوست
چرا؟
شاید چون هر چه بزرگتر بشوند، دنیاشون وسیعتر میشه
و هر چه دنیا بزرگتر، تزاحم و شلوغی کمتر، جا بیشتر... و تنهائی بیشتر
بعضی ها اونقدر دنیاشون وسیعه که گاه، مدتها  هر چی میگردند ، حتی یک آشنا هم پیدا نمی کنند
اما، خیلی وقتها، تنهائی بخاطر بزرگی نیست،
بخاطر دنیای متفاوتی هست که برای ما برای خودمون ترسیم کرده ایم
این تفاوت میتونه ذاتاً خوب باشه یا نه، اما در هر صورت، آدم رو میبره به لاک عمیق تنهائی.
...
دنیاهای ما چقدر با هم فرق داره؟
چرا با هم دوست میشیم و چرا دشمن؟
هر کدوم از ما، چه دنیائی برای خودمون ترسیم میکنیم؟
آیا حواسمون هست که داریم چی نقاشی میکنیم؟
تک تک فکرها و کارهای ما، خط ها و رنگ هائی هستند که نقاشی دنیامون رو شکل میدن.
بخشی ازین نقاشی رو بقیه میبینند، اما خیلی شو... نه! هیچکس از اطرافیان ما نمیبینه.
این نقاشی، همون نامه اعمال و احوال ماست که بعداً بصورت کامل و چند بعدی، بهمون تحویل میشه.
ملائک در عالم ملکوت، فیلمشو به سبک اون دنیا ظاهر میکنند و بعدش تحویلمون میشه : دست راست ، یا چپ .

الهی که خوب نقاشی کنیم، طوری که هم الان و هم بعد، بتونیم به دیگران نشون بدیم، باعث افتخارمون باشه، نه سرشکستگی.
خوب فکر کنیم و خوب کار.

یا علی مدد


بابا خمینی

سلام
هر سال، ایام ارتحال امام که میشه، ذهنم میره به حال و هوای خرداد 68.
هنوز چند تا از امتحانات نهائی سال دوم دبیرستانمون مونده بود که اون خبر تکان دهنده،
مثل زلزله ای بزرگ، دلهای همه مردم رو تکان داد.
صبح 14 خرداد، با صدای گریه مادرم ، چند دقیقه مانده به ساعت هفت صبح از خواب پریدم.
با گریه میگفتند که پاشو ببین چی شده، چرا همه شبکه های رادیو داره قرآن پخش میکنه...
می گفتند، من نگرانم، نکنه امام طوری شون شده باشه ....
من شب قبلش تا ساعاتی بعد از نیمه شب، توی پایگاه بسیج با رفقا (قدرت انصاری، حسین باقی، مش سیف الله نیکخواه -عموی آقامهدی، ...) پینگ پنگ بازی میکردیم و یادم نمیره که در اثنای بازی ما ، یکی از دوستان (اکبرناظم) آمد و گفت میگن حال امام وخیمه... قدرت که برادر شهید (حجت الله انصاری) هم بود، سرش را گذاشت روی دستش... و بعد که برداشت، دیدم که اشک چشمش رو پاک میکنه...
 ...خیلی گیج خواب بودم. سر سفره صبحانه نشسته بودم و داشتم به مادر می گفتم ، لابد برنامه طبیعیشون بوده و
اینکه اگه اون خبر بود که اعلام می کردند...
که زنگ ساعت 7 از رادیو به صدا درآمد و... آقای حیاتی با صدای گریه آلود، تکان دهنده ترین خبر تاریخ انقلاب ایران رو قرائت کرد.
آن روزها، خیلی متوجه نبودم که چه کسی را از دست داده ایم.
توی پایگاه بسیج، اما غوغائی به پا بود. تازه جنگ تمام شده بود.
بیشتر رفقای بسیج یا رزمنده و مجروح بودند و یا برادر  و فرزند شهید.
انگار داغ همه شهدا، به یکباره زنده شده بود و گرد یتیمی رو میشد روی سر همه حس کرد.

یه بیت شعر اون روزها توی تابلو اعلانات کتابخانه عمومی زادگاهم دیدم که با خط نستعلیق نوشته بودند :
داغ ما در هجر رهبر، کمتر از یعقوب نیست               او پسر گم کرده بود و ما پدر گم کرده ایم

..................
..................
..................

حالا اما، شرایط خیلی عوض شده است. امام ما در بین ما نیست ، اما خدای امام، برای بعد از او
ما را رها نکرد (ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی).  شخصیتی جای او را گرفت که در بسیاری جهات، نسخه برابر اصل امام خمینی بود، چند دهه جوانتر.
حالا اما، شرایط خیلی عوض شده است. 8 سال سازندگی و 8 سال اصلاحات پشت سر ماست، با همه شیرینی ها و تلخی هایش.
و  در دوره 8 ساله موسوم به اصولگرائی هستیم.
بعضی در اولی مانده اند، بعضی در دومی و بعضی هم غرق سومی هستند.
انقلاب را یک جریان ببینیم. جریانی که دوره های رشد و حیات خودش رو طی میکنه و با انواع شرایط و موقعیتها دست و پنجه نرم میکنه.
بیائید از بالا به اولی، دومی و سومی و ...  نگاه کنیم.
حیفیم اگر خودمان را در یکی، محصور کنیم. ما خیلی بزرگتریم از همه اینها.خیلی بزرگتر.
ما فقط مقابل یکی باید پاسخگو باشیم و بس.
مردی که تنها خدا را میدید وبس، برخاست ومردم که صدای خدا برایشان آشنا بود، با نفسش، در آمیختند و تا آخر هم با او ایستادند.
این انقلاب همیشه و همه جا هست. مهم آنست که صدای خدا را بشنویم و به دنبال او برویم، گیرم که در اولی باشد، در دومی باشد، یا در سومی ، یا ...
در هیچکدام نباید محصور شد. این یعنی توقف، یعنی محدودیت، یعنی مشروط شدن، اما ما قرار است بی شرط باشیم : فقط برای او.

یا هو


هل دادن ماشین در سربالائی - خاطرات سفر کربلا (19)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (19)


تلویزیون یک فیلم خارجی پخش میکرد که دو مرد سر ازدواج با یه دختر، رقابت و تعقیب و گریز داشتند... در حین تبلیغات وسط فیلم، که به سبک شبکه های ماهواره ای و البته بر مبنای تحریک شهوت ساخته شده بود، با جوان عرب هتلدار گپ و گفتی داشتم.
اسمش رو پرسیدم : عقیل صالح محمد. اسمم رو پرسید و ازم خواست که روی کاغذ براش بنویسم. لبخندهای جوانان عرب خیلی از ته دل است. نمی دونم چرا ماها اینقدر سطحی میخندیم. لابد توی دلهامون یه خبرهایی هست که توی دل اونا نیست. میگن کلاً عربها و خصوصاً عراقی ها از شادترین مردم هستند (البته تا ما یادمون میاد خون و خونریزی بوده...). میگن در حالت عادی، میزان سکته قلبی و سرطان در عراق از همه کشورهای دنیا کمتر است و میگن شاید بخاطر مصرف زیاد خرماست. بگذریم... تبلیغات تمام شده و فیلم ادامه می یابد...
تا مغز استخوان آدم درد میگیره وقتی میبینه این شبکه های ماهواره ای با شگردهای خاص رسانه ای، به تدریج نفسانیات را در مسلمانان زنده ترمیکنند و با رشد درخت نفسانیت و شهوت ، آهسته آهسته احساسات و ایمان دینی، رخت میبندد. خیلی ها در مواجهه اول، میگن ما مراقب خودمون هستیم، یا اینکه مثلاً متاهل هستیم و برامون باعث گناه نمیشه دیدن اینها و... اما و صد اما که اینطور نیست... آنطور که اهل فن میگن، مسئله خیلی ظریف تر از این حرفهاست. صفحه دل انسان رو آلوده میکنه، گیرم که منجر به گناه مستقیم در عالم خارج نشه... صفا و لطافت روح و نورانیت دل رو می بره... درک لذت عبادت رو از انسان میگیره، اونوقت نمازهامون میشه همینی که هست، یه پوسته بی روح...
همیشه سوق دادن آدمها در سرازیری نفسانیت و غرایز کار آسانی است، چون ما انسانها بطور طبیعی مایل به این سمت هستیم، اما هر کی میخواد کار تربیتی و ارشادی بکنه خصوصاً در سطح جامعه و در مقیاس کلان، کار بسیار صعب ودشواری پیش رو داره چرا که مثل هل دادن یک اتومبیل در یک سربالائی است. سختی کار فرهنگی موثر در یک جامعه اسلامی با اینهمه هجوم رسانه ای نفس پرستی در داخل و خارج ، همینجاست... بگذریم...
اون جوونای هتل دار، همونطور با شورت وسط لابی دراز کشیده بودند و با ولع خاصی تعقیب و گریز عروس و دوماد و قضایای مربوطه رو پیگیری میکردند و من برادرانم مظلومم رو می دیدم که در این کشور عقب نگه داشته شده توسط صدام و حالا آزاد شده به دست آمریکائی های از شیطان بدتر، همه سرمایه شون، همه گذشته شون، همه هویت شون جلو چشمشون داره از دست میره ...

   ادامه دارد...


فشار لوله فلفلی - خاطرات سفر کربلا (18)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (18)

... وقتی به حرم مطهر آقا اباعبدالله رسیدیم، مشغول اقامه نماز عصر بودند در صحن مطهر، که به دو رکعت آخرش رسیدیم و نماز عصرمان را داخل حرم خواندیم. خیلی خسته بودیم، امیر و آقا احمد زودتر به سمت هتل حرکت کردند. آقا احمد گفتند من نان تهیه میکنم و امیر هم گفت که میرود ناهار را آماده کند. من هم کمی بیشتر حرم ماندم. خیلی شرمنده هستم که آقا احمد با وجود اینکه حدوداً ده سالی از من بزرگتر هستند، اما به من و امیر اجازه نمیدهند همه کارها را انجام دهیم ...
ناهار ما، مخلوطی بود از کنسر ماهی و بادمجان که امیر توی ماهی تابه هتل، داغش کرده بود. شاید تا بحال ناهار به این تندی نخورده بودم. فکرکنم روزی که کنسرو بادمجان ما رو پر میکرده اند، فشار لوله ورود فلفل به دیگ بادمجان، بطور غیرمنتظره ای زیاد شده بوده... یادم میافته به حکایت پدرخانم که قدیمها هر وقت سر ناهار آبگوشت، آبش زیاد بود، رو به مادر خانم می کرده اند و میگفته اند : امروز فشار آب زیاد نبود ؟
عصر، ابتدا رفتیم حرم حضرت عباس و برای نماز مغروب و عشا هم حرم آقا امام حسین علیه السلام. روزهای دوم به بعد دیگه احساس مقیم بودن در حرم و خانه اهل بیت به آدم دست میده و چون حرفهای اولیه و حوائج همه در روز اول گفته شده، روزهای بعد میشه راحت نشست، درد و دل کرد، انس گرفت و...
بعد از زیارت، حدود یک ساعت زودتر از قرار قبلی از حرم خارج شدم و یه کافی نت نزدیکیهای هتل پیدا کردم. سند تو آل برای رفقا فرستادم که کربلا هستم و کلیه سفارشات پذیرفته میشود. یکی از خانمهای لیست مسنجر، که نمی شناسمشون هم ، فقط میدونستم خانم هستند و توی پارسی بلاگ هم وبلاگ داشتند، زود این پیغام رو برام فرستادند و کلی قسم و آیه که حتماً اینو کنار قبر حضرت عباس، بهشون بگو : "بهمون گفته اند عموتون باب الحوائج اند... به حق آبروی مادرمون، آبروی منو با این نصفه بودن، جلو آدما، خودت بخر... دلمون برای شما و امام رضا تنگ شده..." گفتم چشم، و عین عبارت رو توی دفترم یادداشت کردم. اینترنت اونجا ساعتی به پول ما حدود 800 تومن بود که همچین گرون هم نیست با توجه به شرایط اونجا. ایران خودمون هم در بعضی کافی نتها همین قیمتهاست.
شب بسیار گرمی رو پشت سر گذاشتیم. برق رو قطع میکنند و آدم از گرما میخواد دیوانه(!؟) بشه. قبل از اینکه بخوابیم برق قطع شد و در ظلمات محض، با نور گوشی موبایل برای خواب آماده شدیم، و البته مسواک هم نزدم! توی تاریکی که نمیشه مسواک زد آخه.
در را باز گذاشتیم و تازه خوابیده بودیم که یک گربه سرش رو داخل اتاق کرد و یک زوزه بسیار بلند کشید که جاکن شدیم از خواب. من و آقا احمد دویدیم دنبالش، اما اثری ازش نبود. انگار که اینجا هم مسخ شده های بنی امیه دست از سر ما بر نمیدارند.
سری زدم به لابی هتل که دو جوان بیست و چندساله، با شورت و زیرپوش رکابی ، روی مبل راحتی لم داده بودند و مشغول تماشای فیلم بودند(یه موتور برق کوچیک برای خودشون روشن کرده بودند و کمی برق داشتند). کمی خجالت کشیدم که اینا با شورت اینجا هستند، اما خودشون عین خیالشون نبود. سلام علیکی کردم و نشستم...
ادامه دارد...


بزرگترین نوزاد تاریخ - خاطرات سفر کربلا (17)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (17)

(حوالی ظهر 9 خرداد 85 ) ... از محل شهادت حضرت علی اکبر که خارج می شویم، به سمت حرم مطهر، یکی دو کوچه که رد می شویم، سر کوچه، ساختمانی نیمه کاره است که محل شهادت حضرت علی اصغر است... جائی که تنها چند صد متر با شریعه فرات فاصله دارد. علی اکبر در میدان جنگ، با صدها ضربت شمشیر و نیزه، بر گردن اسب افتاد. خون پاکش چشم اسب را پوشانید و اسب با چشمان بسته، به جای پشت میدان، او را به میان دشمنی که حالا از همه وقت کینه توز تر و زخمی تر بود، برد و شمشیرهای آنان با بدن مطهر او.... کرد، آنچه کرد... تا اینکه پدر، آن پدر زخم دیده، آن پدری که تاب بر خاک افتادن نونهالش را نداشت، سراسیمه سررسید...
علی اکبر در وسط سپاهیان دشمن بر خاک افتاد و اینجا، حدود 150 متر آنطرفتر، این خون گلوی ناز برادر کوچکش است که بر زمین می چکد... گلوئی که حتی تاب یک نیزه را نیاورد... و سری که پیشاپیش پدر، به آسمانها رفت.
گهواره ای گذاشته اند اینجا، به یاد نوزادی که مردانه پای حرف پدر ایستاد.
اینجا اگر بایستی و گوش دل باز کنی، هنوز صدای فریاد آب آبِ شریعه فرات را می شنوی و فرشتگانی که قطرات خون گلوی او را به آسمانها بردند، هنوز از اینجا نرفته اند...
دورکعت نماز، درین مکان عرشی می خوانیم و به سمت حرم مطهر حرکت میکنیم. اما این مسیر، چه مسیری است... خیمه گاه درست انطرف حرم مطهر قرار دارد. حدود 400 متر آنطرف تر.
فقط خدا می داند، وقتی سالار شهیدان، پیکر این شش ماهه را تا خیمه گاه آوردند، در همین راه، روی همین زمینی که قدمهای ما می لرزد، چه حالی داشته اند. آخر یک پدر، چگونه می تواند پیکر نوزاد شش ماهه اش را که سرش تنها با پوستی بر بدن آویزانست، به مادر برساند؟ مادری که در دل، خوشحال است تا لحظاتی بعد، کودکش را سیراب در آغوش بفشارد...

   ادامه دارد...


دعای اسکناسی - خاطرات سفر کربلا (16)

بنام خدا
[از دوستان معذرت میخوام که ادامه خاطرات به تاخیر افتاد. سعی میکنم باز ادامه بدم. ]

خاطرات سفر کربلا (16)

(حوالی ظهر 9 خرداد 85 ) ...کوچه باریکی بود که پس از یکی دو پیچ، به یک اتاق ده دوازده متری می رسید : محل شهادت حضرت علی اکبر. بی اختیار اشعار مرحوم عمان سامانی بر زبانم جاری شد :
بیش ازین بابا دلم را خون مکن         زاده لیلا مرا مجنون مکن
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست      رو که در یک دل نمیگنجد دو دوست...
یک اتاق کوچک، که دیوارش پوشیده بود از انواع نقاشیها و پوسترهای مربوط به حضرت علی اکبر. یک عرب خپل با صورتی تراشیده و سبیلهائی کلفت، بعنوان خادم، آنجا ایستاده و سرگرم صحبت با یک خانم سالمند ایرانی بود. خانم تند تند با لهجه اصفهانی میگفت ... راستی فلان حاجت هم دارم، فلان دختر هم شوهر بره، نوه ام هم کنکور قبول بشه... کمردرد آبجیم هم .... و مرد عرب هم تند تند با لهجه عربی غلیظ میگفت، چشم، باشه خواهر، حتماً دعا میکنم... و توی دستش اسکناسهائی رو که یکی یکی از اون خانم میگرفت، جابجا میکرد. انگار اجابت دعاها اسکناسی بود، هی که چند حاجت جدید میگفت، یه پونصد تومنی جدید میداد به خادم...
از هنگام ظهر گذشته بود، اول خواستیم نماز را همینجا بخوانیم بعد گفتیم بریم حرم مطهر آقا امام حسین علیه السلام، با اینکه اول وقت میگذره، اما اونجا افضل هست. به دو رکعت نماز تحیت اکتفا کردیم. یک جوان حدود بیست ساله گوشه اون اتاق کوچک کز کرده بود. نمازم که تموم شد بهم گفت : آقا! نماز بین الحرمین (بین حرم امام حسین علیه السلام و قمربنی هاشم) بهتره یا توی حرم امام؟
خیلی تعجب کردم. آدم نمی دونه چی بگه با این افراط ها و زیاده روی ها که در مراسم عزاداری میشه. طفلک از بس تو شعرها از بین الحرمین شنیده بود، فکر میکرد از حرم هم با فضیلت تره و...
الهی که خدا اول عقل به آدم بده بعد چیزهای دیگه، که اون از هر چیزی واجب تره. آخرِ تدین و عبادت و بچه هیأتی هم باشیم و خدانکرده عقلمون کم باشه، آخرش یه جائی از پا می افتیم.
پرداختن به هیجانات عاطفی در عزاداری ها لازمه و خیلی هم خوبه، اما اکتفا کردن به آن،  بدون داشتن معرفت و آگاهی صحیح، هرگز. یادم میاد با فلان مداح که مصاحبه کرده بودند، گفته بود اونش دیگه کار من نیست، من کارم مداحیه، بخش علم و معرفتش، وظیفه روحانیته. این در جای خودش حرف درستیه، اما خدائیش، بعضی هاشون از جمله همون آقا، چقدر ریتم های نامناسب و اشعار بی محتوا و نادرست و حتی اهانت آمیز وشرک آلود به خورد مغزهای جوونها میدهند  که ناخودآگاه ضمیمه معلوماتشون میشه از حادثه کربلا، و بعدش هم، چند تا مداح میشناسید که دلشون بیاد به این راحتی ها میکروفون رو تحویل بدهند به حاج آقا؟ تازه اگه کلی زیر لب غرولند نکنند و گوشه کنایه نزنند و...
به اون آقا پسر گفتم، نخیر آقا، هرگز... نماز هیچ جا در شرافت و فضیلت به حرم امام حسین نمی رسه... گفت من تابحال نمازهامو بین الحرمین خونده ام. گفتم عیب نداره، ازین به بعد حرم بخون...
  
ادامه دارد...