سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

کوچه های آسمان

سلام بر همه عزیزان...
نمی دونم کی یه گوشه کناری، یه دعائی به ما کرده که ظاهراً قسمت شده بریم بازدید از مناطق جنگی جنوب.
یه اردوی وبلاگی از طرف دفتر توسعه وبلاگ دینی.
از بچگی فقط شنیده ام داستان جنگ و حماسه را، و هیچوقت لیاقت نداشته ام در آن محیط آسمانی قرار گیرم...
اما این بار، به همراهی جمعی با صفا و صمیمی، قراره سری بزنیم به کوچه های آسمان...
در کنار الطافی که به شرکت کنندگان میشه، از طرف شهدا، ما هم یه بهره ای ببریم، از گوشه سفره ای که برای خوبان گسترده شده، شاید به ما هم تکه نانی بدهند...

تا چند ساعت دیگه حرکت میکنیم. عزیزان، ما رو حلال کنند...
یه وقت یه مینی، چیزی منفجر شد، رفیق بغل دستیم شهید شد (من که عمراً لیاقتشو ندارم)، حلال کنید دیگه...

سبکباران، خرامیدند و رفتند            مرا بیچاره نامیدند و رفتند...
سواران لحظه ای تمکین نکردند         ترحم بر من مسکین نکردند...

از خدا میخواهیم که همه ما را به مقام شهادت برساند، در حال حیات... به جایگاه شهادت برساند،  در حال حیات... و مرگ ما را هم فدا شدن در راه خودش قرار بدهد.
اگه عمری بود و توفیقی، مثل پارسال، ایشالا یه پست نوروزی هم مینویسم...

یا حسین


من و زخم صادق

بنام خدا

در زادگاهمان، دوستی دارم بنام صادق. وقتی صادق در شکم مادرش بوده، خبر شهادت برادرش (سید کمیل قریشی) رسیده و در اثر شوک مربوط به این خبر که به مادرش وارد شده، ایشون از نظر ذهنی ،فکری و بدنی تا اندازه ای دچار مشکلات شده است.
با اینکه بیست و چند سال از سنش میگذره، بعضاً حالات غیرعادی و کلمات و جملات نامربوط میگه که موجب خنده و تمسخر دیگران میشه. خیلی زود با افراد رفیق میشه و اخلاق خاصی داره، در عوض برخی کمبودها، حافظه بسیار خوبی داره. خیلی هم اهل شرکت در جلسات مذهبی هست و همه نوحه های روز رو کاملاً و دقیقاً حفظه و اگه ازش بخواهیم و سرحال باشه، با هیجان خاصی سینه میزنه و میخونه. خلاصه فردی خاص هست که انصافاً نه میشه در ردیف مجانین ها قرارش داد و نه در ردیف افراد عادی. خیلی باهاش رفیقم و البته خیلی دوستش دارم.
در ایام دهه محرم، توی هیأت دیدمش. وقتی منو دید، اول یه مقدار بهم نگاه کرد...
بعد گفت : "ما شما رو که میبینیم، دلمون شاد میشه!"
خنده ای کردم و گفتم : قربونت. خوبی؟ چه خبرا؟
بعد بهم گفت : شماره موبایل داری؟ گفتم آره. گفت بگو!
درنگی کردم و گفتم میخوای چیکار؟ گفت می خوام بهتون زنگ بزنم...
گفتم یادداشت کن:.... گفت نه همینطوری بگو، حفظ میشم... خلاصه شما رو رو بهش گفتم.
بعد هم بهش گفتم میخوام ازت عکس بگیرم. شد این عکسها:



دو روز بعد خانه پدری نشسته بودم که دیدم یکی زنگ میزنه.
آیفون رو که برداشتم، تعجب کردم. صدای صادق بود...
رفتم دم در. سلام و علیکی و ... گفتم : این طرفا؟ گفت : خونه عمه ام اومده بودم یه سر بزنم گفتم یه سلامی هم به شما کرده باشم!
بعد با کمال تعجب شماره موبایلمو خوند و گفت همینه؟ گفتم آره...

...................

هنوز بار سنگین جانفشانی های غیورمردان این مرز بوم بر دوش ماست. داغ مصیبت جوان، یکی از مشکلات یک پدر و مادر شهید است، اما کسی چه میداند که زخمهای جنگ تا سالیان دراز بر تن خانواده های شهید، چه می کند...
کسی چه میداند همسر یک شهید که با داشتن دو فرزند، تن به ازدواج نداده، اکنون که پس از بیست سال، فزرندانش را به خانه بخت فرستاده، چه دردهای ناگفته ای بر دل دارد؟
کسی چه میداند که برای مادر مفقود الاثر، صدای زنگ منزل، هنوز چراغ امیدی است، که چه زود به خاموشی می گراید...
کسی چه میداند این نفسهائی که ما به آرامی و سلامت در سینه خود فرو می بریم، برای آن جانباز شیمیائی هر کدامش یک زخم است، بر روح و روان خود و اطرافیانش...
به اندازه شهیدان و جانبازان و آزادگان... که نه.... به اندازه دردهای بیشمار هر یک از آنان ، پدر و مادر و همسران و فرزندانشان....مسئولیت بر دوش داریم...
ایام سالگشت انقلاب است. قدر این خونها و این جانفشانیها را بدانیم...


حسین حقیقت

بنام خدا
می خواهم از حسین بنویسم، اما ... تهی از مطلبم...
حسین که بود؟ چه کرد؟ چرا؟...
هر کسی، از زاویه دید خود و با آئینه فکر خود او را می نگرد...
عارف، فقیه، متکلم ، مورخ...
هرکدام حسین را آنطور میبینند که می توانند، که می یابند، که می شناسند، که استعدادش را، سعه فکری و شخصیتی اش را دارند...

اما، طایفه ای گویند :

شاید حسین را نتوان در هیچ عرصه ای بیشتر دید، که در عرصه توحید ...
ابتدا و انتها، ظاهر وباطن، مغز و پوست... همه و همه در داستان حسین، فریاد توحید سر میدهند...
فقط او، فقط او، فقط او...     وحده لا اله الاهو...
این کلام حسین است، از اول ، تا.... آخر....
در وجه الارض، هیچگاه تجلی و ظهور عشق خدا، به اندازه آن تجلی و ظهوری که در گودال قتلگاه رخ داد، نبوده و نخواهد بود...
هیچ ماجرای عشقبازی از ازل تا ابد، به پای ماجرای حسین نمی رسد...
عشقبازی و پاکبازی، مغز جریان کربلاست، باطن آنست، هر چند حماسه و شور، رشادت و مردانگی، غیرت و شجاعت و دهها و صدها فضیلت الهی دیگر ظاهر این حماسه عظیم را شکل می دهد.

همیشه معرکه قتال حسین هست. همیشه جدال حق و ناحق هست. در لحظه لحظه حیات ما. در جزء جزء کارهای ما...
همیشه و همه جا باید همه چیز فدای او شود و افسوس که اغلب، حسین حقیقت سر از بدنش جدا می شود...
آن به آن، نفس به نفس در معرکه کربلا شناوریم. هر نفس، یک دو راهی است : باید یکی را انتخاب کرد: خدا یا غیرخدا.

آری...
کل یوم عاشورا     کل ارض کربلا
همه ی روزها عاشورا، و همه ی زمینها کربلاست...
کاش حسینی باشیم، همیشه، همه جا...


عـــلــــی ...

بنام خدا

خدا را شکر که بر ما نعمتش را تمام کرد با دادن ولایت عـــــلــــی به ما...
خـدا را شـکـر
خــدا را شــکــر
خـــدا را شـــکـــر
خــــدا را شــــکــــر
خـــــدا را شـــــکـــــر
خــــــدا را شــــــکــــــر
خـــــــدا را شـــــــکـــــــر
خــــــــدا را شــــــــکــــــــر

عیدتون مبارک، هزار تا

یـــــــــــا عــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــی


بدرود ، ای دوست...

سلام.
دیشب ساعت نزدیک 10 بود که تلفن همراهم به صدا درآمد.
آنطرف خط، قاصد خبر ناخوشی بود... حسن نظری به جوار رحمت حق رفته...

خیلی تکان دهنده بود این خبر.
گفت که هنوز پدر و مادرشون خبر ندارند و حالا توی سایت اعلام نکنیم...
گفت به پدرشون گفته اند که حالش بد شده و ایشون به سرعت رهسپار شیراز شده.
گفت که حسن برای پیگیری کارهای فارغ التحصیلیش رفته بوده شیراز.

بعد حدود ساعت یازده و نیم شب مجدداً به قاصد زنگ زدم. گفت پدرشون تازه رسیده اند شیراز.
گفت صبح چهارشنبه، حسن با رفقاش تا حدود ساعت چهار صبح گل میگفته و میشنیده اند.
ایشون میخوابه و ساعت شش که برای نماز میخوان بیدارش کنند می بینند حالش به هم خورده.
به سرعت به بیمارستان منتقل میشه، اما روح حسن دیگه در بدنش نبوده...

امروز صبح شماره پدرشون رو رفقا دادند. کسی جرات نمی کرد تماس بگیره. به ناچار خودم که از همه سنگدل ترم، تماس گرفتم. با کوهی از استقامت مواجه شدم. بهشون تسلیت گفتم. علت رو جویا شدم، گفتند : سکته مغزی.

از زمان تشییع جنازه و مراسم ختم سوال کردم، گفتند فعلاً دارم کارهای قانونی تحویل جنازه رو انجام میدم. شب میرسیم تهران. سعی میکنیم فردا تشییع بشه، اما شاید هم به شنبه کشیده بشه. گفتند هنوز مادرشون خبر ندارند...

رفقا هم گفته اند که مادرشون امروز مثل روزهای عادی سرکارشون هستند.
نگرانی من اینه که نکنه قبل از خبر شدن، بیان پارسی بلاگ، به وبلاگ پسرشون سر بزنند.
حالا هم نمی دونم آگهی های تسلیت رو از وبلاگشون و بقیه جاها برداریم یا بذاریم باشه... نمی دونم...
راضی نیستم مادر یک جوان 23 ساله، اولین بار خبر مرگ فرزند دلبندشون رو اینجا ببینند...
امیدوارم اطرافیان به تدریج ایشون رو خبر کنند، هر چند هرگز نمی تونم تصور کنم عمق مصیبت ایشون رو.

حسن آقا از رفقای خوب و دوست داشتنی ما بود. یکشبی ماه مبارک رمضان خونه یکی از رفقا همدیگه رو دیدیم چند ساعتی با هم بودیم.
حسن آقا از وبلاگ نویسان بسیار فعال و متفاوت پارسی بلاگ بودند که همیشه با نظرات خوبشون به ما کمک می کردند و عزیزان هم پیامهای گروهی ایشون رو مکرراً دیده اند. ایشون اولین بار ما رو مفتخر کردند و پارسی بلاگ را حسینیه نامیدند. اگه این عنوان مورد قبول و رضایت ارباب دلها حسین، قرار بگیره، برای ما مایه مباهاته، در دنیا و آخرت...

دوستان ایشون وبلاگی برپا کرده اند برای گرامیداشت یاد ایشون و ختم قرآن برای شادی روح ایشون که شما عزیزان می تونید برای این هم خانه و هم اتاقی خوبتون در این خانه محبت پارسی بلاگ، قرائت قرآن و طلب مغفرت الهی داشته باشید.

من که اطمینان دارم، کف خود بهشت جای ایشون هست و مهمان اربابشون حسین هستند. خوشا بر احوالشون.
این مصیبت رو به پدر ومادرشون، خانواده و دوستانشون و به همه کاربران خوب پارسی بلاگ تسلیت عرض می کنم.
الهی که خدا با اهل بیت اطهار محشورشون کنه و در جوار رحمت خودش مهمونشون.

یا علی