سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

جشن تولد پرشین بلاگ

سلام
دیروز، جشن تولد 4 سالگی پرشین بلاگ بود و بر اساس دعوت آقای دکتر بوترابی با چند تن از دوستان رفتیم هتل سیمرغ. در مجموع جلسه خوبی بود، هر چند انتظار داشتیم گرمتر برگزار شود.

و این نکاتی است از جشن، آنطور که من دیدم :

* اولین برنامه پرسش و پاسخ بود، که متاسفانه بخشی از آن با سوالهای نه چندان مناسب، طی شد.
* یکی از سوالات هم چالشی داشت در باب تقابل دین و ملیت، که آقای بوترابی که تخصصشان هم تاریخست، به آن پاسخ داد.
* هیچ پاسخی به آقای سروش اسدزاده، مدیر کاربران پرشن بلاگ ارجاع نشد، البته ایشان بعداً بخشی از اجرای مراسم را عهده دار شدند.
* با چهره آقای جلالی ،آشنا شدم. به نظر می آید برای توسعه امکانات فنی سیستم جدی است.
* آقای ابطحی، وبلاگ نویس مشهور هم در اواسط پرسش و پاسخ آمدند، به همرام دو دختر و دامادشون(اگه اشتباه نکنم).
* سخنران رسمی مجلس آقای دکترشهریاری، دبیر شورای عالی اطلاع رسانی بود، که وقتی رسیدند با ابطحی سلام و علیکی کرد، اما کنارش ننشست. رفقا گفتند، از زرنگی ایشون بود...
* آقای سید حمید حسینی مشاور آی تی سازمان ملی جوانان هم از مدعوین بودند.
* آقای دکتر شهریاری سه تن از معاونانشون رو هم آورده بودند. این به عقیده من نشان دهنده توجه ویژه ایشون به مقوله وبلاگ است.
* آقای شهریاری در سخنرانیشون، که شاید اولین حضور رسمی ایشون در جمع وبلاگ نویسها بوده، سعی کرد خودش رو خیلی قاطی با جوانان و وبلاگ نویسان نشان دهد و با ذکر کردن مواردی، تلاش کرد وبلاگ نویسان احساس کنند که ایشون با وجود سمت و مقام رسمی، کاملاً آنها و احساساتشان را درک می کند.
* ایشون با ذکر اشعاری از مولانا و بیان دست غیبی خداوند در امور، سخن را آغاز کردند و بعد سعی کردند، کندوکاوی پیرامون انواع هویت وخصوصاً شخصیت مجازی داشته باشند.
* ایشون عقیده داشت که شخصیت مجازی هم می تواند توجیه عقلی و دینی داشته باشد واینکه ما در هویت مجازی خود، می توانیم خود را بهتر بشناسیم.
* وقتی ایشون نام "شهناز شکیبائی" را بعنوان یک هویت مجازی فرضی برای خودشون ذکر کردند، آقای ابطحی بلند گفت : آقای شهریاری داره آی دی ها ش رو لو میده!
* یه بار وسطهای سخنرانی، آقای شهریاری یه چیزی گفت(راستش یادم نمونده که چی بود) ، آقای ابطحی در ردیف جلو ما نشسته بود، بهش گفتم، آقای ابطحی!  مثل اینکه داره سوژه هاتون جور میشه.
* از دید یک ناظر بیرونی، تصورم این بود که آقای شهریاری بعنوان نماینده دولت در جشن تولد یک سرویس وبلاگ، قاعدتاً رهنمودهائی رسمی و بایدهاو نبایدهائی رو مطرح می کنند، اما ، یه تقاضائی هم گردنشون افتاد. آقای ابطحی با زرنگی و استفاده ویژه از موقعیت، خواستار رفع فیلتر بعضی سایتها از ایشون شد. چیزی که فکر میکنم تیتر بشه در مطبوعات.
* بر خلاف تصور اولیه من، هیچکدام از سه مدیر سرویس دیگر (بلاگفا، میهن بلاگ و بلاگ اسکای)، دعوت نشده بودند.
* آقای سلجوقی معاون فنی آقای جهانگرد (دبیر سابق شورا) هم آمده بودند ولی خود آقای جهانگرد رو فقط وقت پذیرائی دیدیم!
* مانیتوری که بر اساس قرعه کشی قرار بود به یکی از شرکت کنندگان برسه، به آقای مهندس آسیابانی، از معاونین آقای شهریاری رسید. جالب اینکه ایشون بعدش گفت، به تازگی مانیتور منزل سوخته بود و من هم قصد داشتم، یکی از همینها رو (دقیقاً همین آرم) برم بخرم. کاش از خدا یه چیز دیگه ای خواسته بود!

ضمناً خاطرات سفر کربلا در این وبلاگ ادامه پیدا خواهد کرد، منتها گهگاه هم گریزی خواهم زد به آنچه باید و شاید...

یا علی


این عشق الهی است

سلام بر همه عزیزان.
جای شما خالی، زیارت کربلا و نجف.
همه را دعا کردیم البته،اگه دستش جائی بند باشه.
ایشالا قصد دارم در آینده (اگه فرصت کنم) خاطرات این سفر رو براتون بنویسم.
اما امروز، 14 خرداد، روز عروج روح انقلاب ماست.
از رحلت آن بزرگ 17 سال می گذره و سن من نسبت به آن روزها دقیقاً 2 برابر شده...
ایام امتحانات نهائی دبیرستان بود...هیچ وقت یادم نمیره که با صدای گریه و شیون مادرم، چند دقیقه مانده به ساعت 7 از خواب بیدار شدم.به من می گفت پاشو ببین چی شده، همه شبکه های رادیو داره قرآن پخش میکنه.
من که راستش هیچوقت گریه وشیون مادرم را اینطوری ندیده بودم، با حالت شوکه شده گفتم، لابد اتفاقی هستش و اگه خبری بود که اعلام میشد و ... که ساعت 7 شد و آن خبری که هیچکس،
جرات شنیدنش و تاب به زبان آوردنش را نداشت، پخش شد.
این روزها که به خیابانها و رسانه ها و تلویزیون نگاه می کنم، ایمانم به امام بیشتر می شود.
تجلیل از او ویاد و خاطره اش موجی است که روز به روز توفنده تر می شود
و می رود که نام و پیام امام، مرزهای جغرافیائی و سیاسی را درنوردد.
اگر فقط پای از کشور عزیزمان بیرون بگذاریم و دنبال جای پای امام باشیم
به راحتی همه جا، حتی دورافتاده ترین گوشه های کمونیستی و بت پرستی
او را می یابیم. بسیاری، فقط با آشنائی با امام و به عشق او به دین اسلام مشرف می شوند. فراموش نمی کنم، سالها قبل دوستی که از اروپا برگشته بود می گفت جوانانی هستند که می گویند خمینی و لاغیر. دین ما سیاست ما، همه چیز ما، همان چیزی است که خمینی بگوید... می گفت یکی از آنها عکسی از امام در دفتر کارش نصب است به اندازه سرتاپای یک انسان، آنهم در جائی که به شدت نسبت به این امور حساسیت هست.

آری، خداوند فرمود : ان الذین آمنو و عملوالصالحات سیجعل لهم الرحمن ودّا : آنانکه ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، خدای رحمن برای آنها مهر و مودت جاری خواهد ساخت.

این عشق الهی است......

این شور خدائی است ......

خدا کند که قدر اماممان را بیشتر بدانیم.


بی اختیار

بنام خدا
فکر کنم سال 73 بود یا 74، اواسط تابستان بود که برای تحویل یک پروژه ، از زادگاهم حرکت کردم ونزدیک غروب بود که  وارد شهر قم شدم. رفتم سراغ یکی از پسرخاله هام که حجره طلبگی داشت.
نماز را که خواندیم و گپی زدیم، شد حدود ساعت 11 شب (به وقت رسمی آن روزها).
پسرخاله گفت بریم شادقلی؟ روضه است و شام هم میدهند. خیلی خسته بودم و خواب آلود،
اما یه جورائی بناچار گفتم باشه، بریم.
حسینیه شادقلی خان در قم از جاهائی است که محرم و صفر هر شب شام و روضه اش به راه است.
دردسرتون ندم، حدود ساعت 12 که روحانی اولی تموم شدند، من در حال چرت بودم و منتظر که سفره را بکشند که دیدم ای داد، یکی دیگه هم هست. خلاصه هرجور که بود نیم ساعت بعدی رو هم در حال خواب و بیداری به سر کردیم و بالاخره سفره را کشیدند و از خجالت شام در آمدیم.
اینها را نگفتم که گفته باشم... یه چیزی توی این جریانات اتفاق افتاد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم و به ذهنم خورد برای شما هم بگم، شاید خوب باشه.
روحانی آخری داشت مصیبت می خوند و من هم خواب آلود و بی حوصله گوش می کردم.
حتی حال اینکه دستم رو بگیرم جلو صورتم ، هم نداشتم، چه برسد به گریه و زاری.
ناگاه چشمم خورد به یک پیرمرد عرب که روحانی و سید هم بود.
مردم حال مصیبت و گریه داشتند و ایشون انگار نه انگار. همینطوری مثل خود من نگاه می کرد اینطرف و آنطرف.
من هم بجای اینکه بگم خب اینم مثل خودم خسته است لابد،
یا حواسش نیست و ... شروع کردم به بوالفضولی و پیش خودم می گفتم که یعنی چه، روحانی و سید و اینجوری؟ بابا جان لااقل دستتو بگیر جلو صورتت و قیافه گریه مجلس رو بهم نزن ... این احادیث رو فقط بلدید برای ما بخونید که هر کی حتی خودشو به حال گریه دربیاره، چقدر ثواب داره و ...
توی همین افکار بودم که ناگاه... بهتم زد...
همینطور که ایشون خیره خیره نگاه می کرد، ناگهان با صدای بلند زد زیر گریه...
آنهم نه عادی، انگار که کل مجلس رو بهم ریخت. آنچنان اشکی از صورتش
جاری شد که من حالا مات و مبهوت مونده بودم چطوری این پیرمرد روحانی، جلو مردم اینجوری
بلند بلند گریه می کنه .
حتی دستش رو هم جلو صورتش نگرفت ، سرش را هم پائین نیاورد،  همینطوری ناله اش بلند بود...

این قضیه برای من درسهای زیادی داشت، ازجمله اینکه حال و هوای عاشق، با
عاقل خیلی توفیر داره، یه چیزی مثل فاصله زمین تا آسمون.
راستش ما خیلی خیلی اسیر کمّیت ها شده ایم. همه چیز رو می خواهیم با ترازو و متر
اندازه بگیریم...
امّا امان از بی اختیاری...
امان از جنون...

این بیت شهریار که اول دیوان عمان سامانی چاپ قدیم، نوشته شده بود هیچوقت یادم نمیره :

یارب به اختیار، صفائی به گریه نیست          ما را صفای گریه بی اختیار بخش

یا مولا امیرالمومنین

 


وجود مبارکِ زن

بنام حق
برخی مباحثات با دوستان، مرا بر آن داشت تا در موضوعی که ترجیح می دادم وارد نشوم، یادداشتی داشته باشم و آنطور که خودم می فهمم نگاهی داشته باشم به وجود مبارکِ زن.

نمایش تصویر در وضیعت عادی

اولاً باید بگویم که به عقیده من ظلم و خیانتی که این طایفه فمینیست و دفاع از حقوق زنان (علیهنّ ما علیهنّ) به گوهر وجودی زن می کنند کمتر از آنچه دیگران می کنند نیست.
اصولاً در دستگاه آفرینش الهی هر پدیده ای در جایگاه خودش، و مخصوص و متناسب با آن جایگاه آفریده شده است. مثلاً در بدن ما که الگوئی بسیار بدیع از کل خلقت است، جوارح هرکدام در جای خود و دقیقاً برای هدفی خاص آفریده شده است. هیچکسی نمی تواند بگوید قلب مهمتر است یا ریه یا مغز یا کبد و ... همه با هم در یک سیستم کار می کنند و هر کدام وظیفه ای بر عهده دارند که آن وظیفه در راستای هدف کلی، یعنی سلامت بدن و جریان زندگی تعریف شده است. در نظام آفرینش نیز، خداوند متعال برای زن و مرد نقشهای جداگانه ای در نظر گرفته و متناسب با نقشی که باید ایفا کنند، آنها را آفریده به آنها توانائیها و امکاناتی داده است.

از طرف دیگر، باید بدانیم که مقایسه بین دو چیز و قضاوت در مورد تساوی داشتن یا نداشتن آن دو به شرطی منطقاً قابل طرح است که آن دو چیز در یک دستگاه سنجش قرار داشته باشند. بدیهی است که ما هیچگاه 2 کیلوگرم هندوانه را نمی توانیم با 2 متر طناب مقایسه کنیم و بگوئیم که کدام بیشتر است چرا که واحد اندازه گیری متفاوت است، مگر اینکه ابعاد مشترکی داشته باشند و آنوقت هم فقط در همان ابعاد مشترک می توانیم مقایسه انجام دهیم. مثلاً وزن 2 متر طناب را با وزن 2 کیلوگرم هندوانه، یا طول هندوانه را با طول طناب. و فقط در این صورت است که تساوی یا عدم آن می تواند مطرح شود.
زن و مرد از جهات زیادی دارای ابعاد مشترک هستند که طبعاً در آن جهات قابل مقایسه خواهند بود، مثل ساختار کلی فیزیولوژیک بدن، حواس ظاهری، اغلب خصوصیات فیزیکی و ...اما در بسیاری از جهات نیز وجوه متفاوتی دارند که از جمله مهمترین آنها تفاوتهای روحی و روانی و ساختار بدنی است.
با این مقدمات، باید به این نتیجه بدیهی رسیده باشید که صحبت از تساوی مرد و زن و یا تساوی حقوق آنها با عنوان کلی آن، کاملاً بی مورد است، چرا که در حالت کلی زن و مرد در یک دستگاه سنجش قرار نمی گیرند، مگر در ابعاد مشترک وجودی آنها که طبعاً مقایسه و حرف از تساوی داشتن یا نداشتن قابل طرح است، اما مقایسه کلی، نه.
پس همین جا نقداً از همه دوستانم می خواهم که به بحث مسخره ی بهتر بودن یا نبودن زن و مرد و مقایسه بین آنها پایان دهند ، چه در وبلاگها و چه جاهای دیگر. بهتر است بگوئیم در فلان بُعد زنان بهترند یا مردان و ... .


خب حالا بیائیم سراغ بخش سلیقه ای بحث و آن اینکه این موجود مبارک یعنی زن، چیست در این عالم و چه کاره است؟
به عقیده من ، از یک نگاه ، زن ظهور صفات جمال و زیبائی خداست در زمین.

نمایش تصویر در وضیعت عادی


اگر کسی بخواهد جمال خدا رابشناسد، لمس کند وبفهمد، می تواند در وجود زن، نشانه هائی روشن از آن را بیابد.
هیچ دقت کرده ایم که چه اوصافی را برای مادران به کار می بریم؟
او را دریای محبتی می دانیم که کران ندارد... او را الهه عشق و زیبائی می دانیم و هزاران توصیف دیگر که شما از من وارد ترید.
به گمان من برترین منّتی که خدا بر زنان نهاده تاج غرورآفرین مادری است...
زن، نیمه استراتژیک مرد است، که بدون او هیچ مردی نمی تواند کامل بشود...
زن ساحل آرامش مرد و جامعه است، که همه امواج سمهگین، در آغوش او آرام می گیرند...
زن کشتزاری است که در آن انسان به بار می نشیند : خلیفه ی خدا...
و بالاخره جنس زن چونان لباس فاخری است که خدای بزرگ در آن لباس، حضرت مادر، زهرای اطهر را به بشریت هدیه داد...
"از دامن زن، مرد به معراج می رود" واقعاً کلام عمیق ودقیقی است که متاسفانه کلیشه ای شدنش مانع تعمق و تفکر در آن شده.
جایگاه زن در جامعه بشری، مانند جایگاه مهر ومحبت است در بین سایر اخلاقیات و رفتارها.
مثلاً اقتدار و صلابت جزئی لازم است در رفتارهای اجتماعی، اما هیچ چیز نمی تواند نقش بی بدیل محبت و عشق را بازی کند.
به عقیده من زنان فقط اگر شأن خود را بشناسند، دیگر هیچگاه خود را در جایگاه مقایسه با مردان قرار نمی دهند، چه برسد به اینکه بخواهند مسابقه بدهند.
امروزه تحت تاثیر کج اندیشی و البته دین گریزی برخی، برای بسیاری از زنان تحصیل کرده و اهل فکر اینگونه جا افتاده که باید بدوند برای چپاول جایگاههای مردانه و گرنه توسری خور به حساب می آیند.
امروزه بسیاری از زنان به دنبال کسب حقوق مردانگی هستند، در پوشش دفاع از حقوق زن و این بخاطر آنست که قدر زنانگی خود را نشناخته اند.
اینها زنانگی خود را خالی از کمالات فرض کرده اند و دنبال کسب کمالات خیالی مردانه برای خود هستند،
چه فرض غلطی و چه نتایج زیانباری...
آیا هیچگاه قلب، آرزو می کند که ایکاش جای مغز بود؟
اگر مغز می تواند فکر کند بخاطر خون پراکسیژنی است که از قلب برایش ارسال می شود...
حالا آیا این خنده دار نیست اگر قلب بگوید که من قبول ندارم، همه می گویند فلانی مغز متفکری است و نمی گویند قلب تپنده ای است، پس ای داد، ای هوار.... به من یک ظلم تاریخی شده ....
چطور همه افتخارات مال اون باشه؟؟؟ اصلاً من باید یک جوری بروم جای مغز، مغز هم خودش می دونه، یه جائی برای خودش جفت و جور کنه دیگه، اصلا بیاد جای من توی سینه...
اینطوری نظام بدن به هم میریزه، همانطور که نظام اجتماع در اثر قرار نگرفتن زن و مرد در جایگاههای خودشان.
پس :

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست        که هر چیزی به جای خویش نیکوست

یا علی

 


جنایت رایانه ای، ندای درونی

بنام خدا
اول، میلاد پیامبر رحمت، حضرت حبیب الله را به محضرهمه شما عزیزان تبریک میگم.
دوم،  بخاطر بروز وقفه در ارائه خدمات، از همه عزیزان معذرت خواهی می کنم.
ایشالا که دیگه پیش نیاد.(اطلاعات بیشتر...).
الان که دارم برایتان می نویسم، در خانه پدری نشسته ام پشت میز و ومادرم اون جلوترها توی هال،نشسته اند روی زمین و دارند برای ناهار سیب زمینی پوست میکنند.
راستش قراره فردا یکشنبه، روز میلاد پیامبر(ص)، یه جشن تولد یواشکی و غافلگیر کننده برای ایشون بگیریم.
کاری که تابستون هم برای پدرم انجام دادیم: جشن تولد 60 سالگی و جشن بازنشستگی ایشون.
به همین خاطر هم آمده ام به زادگاهم.
اینجوروقتا که کارم هم خیلی زیاده، کیس کامپیوترم رو میذارم توی صندوق عقب ماشین، و یا علی...
بقول شاعر(خودم)، ما کیس بدوشان غم سفر نداریم...
با نت بوک خیلی سختمه برنامه نویسی، ضمناً مدتی هم هست که در دسترسم نیست...
این دفعه وقتی رسیدیم به زادگاهم، یادم اومد که جای کیس را توی صندوق عقب محکم نکرده ام و توی دست اندازهای خودساخته و طبیعی، که من اغلب، اصلاً هم تحویلشون نمی گیرم (بیچاره جلو بندی ماشینم)... کیسم کلی به زمین و هوا پرت شده و هارد بیچاره...
وقتی دستگاه رو روشن کردم، دیدم که بله، هارد رو نمی شناسه...
با کلی ترس ولرز در قوطی رو باز کردم و دستی به کابلها رساندم...
شکر خدا خطر رفع شد. آنقدر شدید توی صندوق عقب، پرتاب شده بود که کابل هارد به مادربورد، شل شده بود...
ای خدا، روز قیامت ما زیاد طلبکار داریم... حق همه و این کیس بیچاره رو بر ما ببخش....
آخه یکی به من بگه، به تو هم میگن مهندس؟
اگه این موجودات بیچاره جان داشتندکه، قطعا یک دادگاه جنایات رایانه ای تشکیل میدادند
ومرا برای این جنایت بزرگ، مادام العمر ازکامپیوتربازی محرومم می کردند،
یا هم جریمه ام می کردند تا تعداد صفر و یکهای یک هارد 80 گیگابایتی را دستی بشمارم...
خب خدارو شکر که هنوزاین بازیِ حقوق بشر، حقوق زنان و... ، به دنیای ماشینها راه پیدا نکرده.
تازه، از وقتی هم سور و ساتم راه افتاد،  دستم بند بود به رفع مشکل سرور و استرس های ناشی از وقفه خدمات در پارسی بلاگ...
تازگیا یه ندای درونی بهم گفته که آهای! هی حرفهای گل وبلبلی فقط بلدی بنویسی؟
یه کم اخلاقتو اصلاح کن، اگه راست میگی!
آخه یه قضیه ای توی راه پیش اومد که مچم رو گرفت.
با سرعت صد وسی چهل تا داشتم می رفتم که از یه کامیون سبقت بگیرم، یه زامیاد آبی رنگ یهو پیچید جلوم و من مجبور شدم یک ترمز نسبتاً شدید بکنم تا بهش نخورم.
وقتی ازش رد میشدم، دستم رو گذاشتم روی بوق، و بعد بلند کردم ویک علامت "خاک بر سرت..." نثار راننده کردم که  پوست تخمه هنوز روی لبش بود و با حالتی تهاجمی به من نگاه می کرد...
یه مقدار که جلو تر رفتم، این ندای درونی شروع کرد به ملامت، که این چه کاری بود تو کردی؟؟؟ ...

آخه خودم هم زیاد ازین دسته گلها به آب میدم. این داداشی ما، آبدارچی! همیشه میگه، تو یکّی، رانندگی نکن لطفاً.
حواست همه جا هست، الا به جلو راهت... البته مقداری اغراق می کنه، اما قبول دارم که خیلی وقتا هم حواسم توی عالم هپروت است... بعد یهو می بینم سرعت رفته روی 160 و زودی پام رو از روی گاز برمیدارم....


البته تاوان جیبی این یکی رو زود پس دادم! کمرم و زانوم از رانندگی خیلی خسته شده بود، پشت یک چراغ قرمز در یکی از شهرهای مسیر، زودی پیاده شدم و در یک عمل ابتکاری! جلو چشمان متعجب ماشینهای پشت سری، تکانی به کمر و زانوها دادم (ای بی کلاسِ !). اما وقتی نشستم پشت رل، کمر بند ماشین رو نبستم.
پیش خودم گفتم، وقتی از شهر خارج شدم می بندم... فقط یه کم جلوتر، یهو یه آقای پلیس با دستان حماسی و کوبنده‏ی خودشان اشاره فرمودند که پیاده شده، به خدمتشان شرفیاب گردم...
به خدمتشان شتافتم و با کمال تعجب، به من احترام نظامی هم دادند،
و بعد از تاملی در اسناد ومدارک، برگه ای جریمه ناقابل، تقدیم نمودند.
هر چه گفتم، من همین حالا این کمربندِ کذا را باز کردم و کمرم و ... به دل سنگین ایشان ننشست که ننشست.
این هم جزای آن خاک بر سری که با دستان مبارک، نثار راننده‏ی زامیاد کرده بودم...

خلاصه این ندای درونی، بدجور پاپیچ ما شد تا ضربه فنی مون کرد...
دیگه قصد کرده ام پشت رل ، بیشتر خویشتندار باشم، در این موارد از فحش بین المللیِ بوق کمتر استفاده کنم و کمتر به کسانی که جلوم می پیچند، چشم غرّه برم. اصلاً باید سعی کنم بهشون نگاه هم نکنم...
ندای درونی می گفت : اگه قرار باشه با یک خطا، سریعاً طرف رو به اشدّ وجه ممکن (با وجود امکانات بسیار محدود در ماشین مثل بوق، حرکات دست، چشم و ابرو...) مجازات کنیم، نباید الان هیچکس رنگ حیات، وجود و زندگی رو لمس بکنه، چرا که خود ما در اغلب اوقات به نوعی سرپیچی می کنیم از دستورات خدا، از یاد خدا و از بندگی او و خود را مستحق عذاب الهی می کنیم.
در اغلب لحظات، خدا را بنده نیستیم ، چرا که به غیر او توجه داریم، قلباً و عملاً از غیر او تقاضای کمک داریم برای اسباب و واسطه ها، اصالتی بیشتر از سبب و واسطه بودن قائل میشویم...
از غیررضای او، شاد می شویم ، از غیر غضب او، نگرانیم...
اما او...،
او همیشه مهر بی کرانش را نثار ما می کند،
همیشه چونان مادری دلسوز ما را در آغوش رحمت خود می فشارد و از ما حفاظت می کند...
پس باید ببخشیم، همانطور که مدام بخشیده شویم....

ندای درونی بعضی چیزای دیگه هم گفت که اگه بگم، دیگه خیلی آبرو ریزی میشه...
دعا کنیم این ندای درونی، برای همه ما، همیشه حاضر وسرحال باشه...

یا علی مددی

 


دست نقاش

بنام زنده حیاتبخش

من زترکیب رنگهای بهار                             هنرِ آن یگانه را دیدم

دست نقاش، دسترس چو نبود                         لب گل را به عشق بوسیدم

(استاد پریش)

حلول سال نو، سال 1385 را به همه شما عزیزانم در این خانه محبت، پارسی بلاگ، صمیمانه تبریک و شادباش می گویم.