سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

حادثه خطرناک امنیتی- خاطرات سفر کربلا (7)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (7)

...نگاههای تعجب آمیز ما همراه با دقت و احتیاط به سمت راننده متمرکز شد. در ماشین را باز کرد، نگاهی انداخت به چرخ عقب و گفت : بنچر! در این شرایط گرمی هوا، واقعاً فقط همین پنچری رو کم داشتیم. از ماشین که پیاده شدیم، مانند این بود که کنار تنوری ایستاده ایم. از زمین حرارت تشعشع می کرد وما نمی دانستیم و حتی فکرش را هم نمی کردیم که این پنجری، سرآغاز یک حادثه خطرناک امنیتی برای ما خواهد بود... راننده تایر زاپاس را بیرون آورد، اما آچار جک درست حسابی نداشت. سعی کرد با سر پیچ گوشتی جک را بچرخاند و بالا بیاورد اما تاب و توان نداشت و از کمر، خم شد. آب معدنی که همراهمان بود تمام شده بود و کمی تشنه بودم. نگاهی کردم به آن دورها،که بیابان در افق ناپدید می شد. ناخودآگاه این بیت مرحوم آغاسی بر زبانم جاری شد:

عاقبت این عشق، هلاکم کند        در گذر کوی تو خاکم کند

البته ظاهراً که خطر جانی تهدیدمون نمی کرد و به اون حد از اضطرار و هلاکت هم نرسیده بودیم وتازه هم عشق، با اون تعریفی که ما سراغ داریم، باهاش خیلی فاصله داریم، چیزی مثل فاصله زمین تا آسمان، اما خب چه می شود کرد با ذهن و خیال و شعر. جاده خیلی خلوت بود و گهگاه ماشینی رد میشد. یاد تشنگی مولا و بچه هاشون در همین بیابانها افتادم... از شدت خستگی، حال روضه خونی برای خودم نداشتم . با خودم گفتم، مثل اینکه این خاک و این زمین، از اول خلق شده اند برای تشنه کردن. ماموریت اول و آخرشان همین بوده، از بس که هرم هوا به جگر آدم می زد...انگار که تا چشم کار میکرد، این بیابان با تمام وجود، از آدم، آب طلب می کرد...
راننده مقداری در صندوق عقب جستجو کرد و بالاخره یک میله آهنی پیدا کرد، اما نیم دور نیم دور، می شد جک را بالا کشید، آنهم با کلی زحمت. مقداری هم که جک بالا رفت، یهو زیرش خالی شد و در رفت... خلاصه چه زحمتتون بدم، شاید بیش از نیم ساعت طول کشید تا چهارنفری، این تاپر زاپاس رو جاگیر کردیم.
به حرکت ادامه دادیم، اما راننده گفت، باید اولین آبادی، تایر رو پنچرگیری کنیم، چون این زاپاس اعتباری ندارد. اصلاً مثل تایر موتور بود، نازک و ضعیف. من اولش که دیدم زاپاس اینه تعجب کردم. کلفتیش نصف تایر اصلی بود. سر یه سه راهی، از یه راننده سراغ پنجری رو گرفت و اون اشاره کرد که باید وارد فرعی بشه...

ادامه دارد......


دعوای عربی - خاطرات سفر کربلا (6)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (6)

... حدود هفت هشت کیلومتر که پیش رفتیم، به روستای بدره رسیدیم. اولین روستای مسیر که شیعه نشین هم هست. خاندان بدری که الان بیشتر در بغداد سکونت دارند، مربوط به این منطقه هستند. سر فلکه اول، راننده ایستاد تا کمی یخ بخرد. بعد که سوار شد، عقب عقب رفت و زد به یه ماشین سواری دیگه... تصورش را بکنید در ساعت گرما، در یک روستای خشک و خاک آلود، تازه بخواهید دعوا و دست به یقه شدن دو راننده عرب را هم تماشا کنید... خدا را شکر به خیر گذشت و زود حرکت کردیم. از در به داغونی جاده هر چه بگویم کم گفته ام. آثار جنگ هنوز از منطقه پاک نشده بود و دست اندازهای متعدد جاده، نشان از خمپاره های برادران رزمنده خودمان داشت که در زمان جنگ نثار صدامیان کرده بودند.
من و آقا احمد صندلی عقب نشستیم و امیر را که کتک خورش بهتر از ما بود، و البته کتک زنش...، فرستادیم جلو تا چهارچشمی حواسش به راننده و جاده باشه. البته آقا احمد هم یک تنه چهار تا ازین عربها را حریفند، اما خود من ... نه. استعداد دعوا کردن اصلاً ندارم. اگه یه وقت می اومدند سراغمون، بیشتر باید سعی می کردم با زبان!!! متقاعدشان کنم که دست از جنایت و راهزنی و آدم ربائی بردارند ، تهدیدشون کنم که توی اینترنت رسواتون می کنم، و یا حداقل بهش بگم ... من که دارم میرم... با ته قنداق تفنگش اینقدر نکوبه تو ستون فقراتم...  با این حال، و با اینکه بسیار خسته بودیم، جرات نمی کردیم بخوابیم. راننده لامروت هم همان اول کمی کولر را روشن کرد، بعد خاموشش کرد. گفتیم چرا؟ پس اینهمه گفتی فولر فولر؟ به عربی گفت من منظورم با همون نفری 15 هزارتومان بود. اگه حاضرید، روشن کنم. ما هم سر لج، گفتیم نمی خواد، اصلاً هوا خوبه... فولر مولازم (فولر لازم نیست...)
توی راه سر صحبت را با راننده باز کردیم. ازش درباره آمریکا و صدام پرسیم و اینکه کدوم بهتره. از اون محافظه کارها و راحت طلب هاش بود. گفت هر دو. زمان صدام یه چیزائی خوب بود و حالا یه چیزای دیگه. البته غیرت عراقی داشت. یه جائی چند تا سرباز با یونیفرم های خیلی شیک دیدیم. پرسیدیم امریکی؟ با غرور خاصی گفت : لا، عراقی! جیوش وطنی(سربازان ملی)! ناهار دربه داغونی در یه رستوران دورافتاده مسیر خوردیم. واقعاً قیافه بین راهی های ایران می ارزه به بین راهی اونجا. قراضه با غذای نامرتب، غیربهداشتی... کوبیده فکر کنم پرسی سه چهار هزارتومن شد و نوشابه را هم دانه ای 1000 تومن حساب کرد، البته کولر گازی خوبی داشت...
کل مسیر 220 کیلومتر بیشتر نیست، اما با توجه به بد بودن جاده، طی کردن آن بین 4 تا 5 ساعت طول می کشد. دفعه قبل که آمده بودم با هایس، نفری 3 هزارتومان بیشتر نگرفت و راننده هم جسورتر بود و تندتر میرفت. بیشتر دست اندازها را تحویل نمی گرفت. اما این بار راننده خیلی سوسول بود و سرماشینش می ترسید. یک تفاوت بارز دیگر هم تعدد پست های ایست بازرسی بود. دفعه قبل در کل سفر، یکی از ما نپرسید اسمت چیه و از کجا اومده ای. اما حالا شاید بدون اغراق بیش از ده پانزده بار، یعنی حدوداً هر بیست سی کیلومتر یک بار پاسپورت و ویزای ما را چک کردند. خیلی خفن شده بود بازرسی ها، البته کم دقت بود اما خیلی پر حجم و با سماجت.
حدود صدتائی مانده بود تا کربلا و در اوج گرمای بعد از ظهر یعنی حدود ساعت سه، سه ونیم بود، که یهو دیدیم راننده وسطای راه سرعت را کم کرد و ناگهان پیچید کنار جاده...

ادامه دارد......
 

 


فولر، فولر... - خاطرات سفر کربلا (5)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (5)

...حالا دیگه حدود ساعت یازده شده بود. تا از محوطه زدیم بیرون، یهو افتادیم در محاصره مسافرکش های عراقی. قیمتها بسیار تکان دهنده بود. تا کربلا که حدود 220 کیلومتر بیشتر نیست، میگفتند سه نفری 45 هزارتومان بدید! البته ماشین کولر دار. در فاصله حدود 500 متری ما ، اتوبوسهای عراقی ایستاده بود و کاروانهای ایرانی که می آمدند، به نوبت سوار می کردند. تصمیم گرفتیم بریم کنار اتوبوسها ببینیم میشه با یکی شون سوار بشیم یا نه. البته طی کردن این مسیر پانصدمتری آنهم با ساکهائی که غذای موردنیاز 4 نفر در طی یک هفته را حمل می کرد بعلاوه وسایل شخصی خودمان، کار ساده ای نبود. عرق ریزان رسیدیم به اتوبوسها و یکی از مدیرکاروانهای ایرانی را که دیدیم، گفتیم اخوی میشه ما هم با شما بیائیم تا کربلا؟ لبخند تلخی زد و گفت نه. نمیشه! راستش بهمون برخورد، چون فکر می کردیم که میشه ...
مشکل بی انصافی راننده ها یکطرف و مسئله اصلی ، امنیت مسیر بود که احتیاط اقتضا می کرد با وسیله شخصی به هیچ وجه نرویم. اوضاع امنیتی عراق را خود شما بهتر میدانید... خلاصه برگشتیم به جمع راننده ها و آنجا یکیشون هزار گرفت که ما را برسونه به ترمینال مسافرکشها که یکی دو کیلومتر عقب تر بود.
آنجا که رسیدیم، باز در محاصره راننده ها قرار گرفتیم. چون تردد آزاد و غیرکاروانی خیلی کم است و محدود است به امثال ما و خود عراقی ها، طبیعی است که مسافر آنها در آن وقت گرما، کم باشد. آقا احمد کنار ساکها ماندند و من وامیر زدیم به قلب مسافرکشها. یکیشون اومده بود جلو و هی داد میزد فولر... فولر، هر چی می گفتم باباجون، اونی که شما می خوای بگی اسمش کولره! کولر! باز می گفت فولر...
همه مسافرکشها یه کلام شده بودند که نفری 15 هزارتومان میشه، تا اینکه یهوئی یه آقائی اومد وسط بحثها و چانه زنیهای ما و در حالی که دست و پاشکسته فارسی هم بلدبود گفت دستهاشو برد بالا و گفت نفری 5 هزارتومان! داد همه مسافرکشها بالا رفت و نزدیک بود کتک کاری بشه. بعد به ما گفت با هایس، کرایه نفری 5 هزارتومانه، اما باید صبر کنید تا پربشه.
در مورد این آقا و اینکه بعداً در بازگشت، کجا بهش برخوردیم، براتون مفصل خواهم گفت. چشمهایش حالت ویژه ای داشت و قیافه اش شبیه سردسته های باندهای قاچاق و خلاف بود. اصلاً نمی تونستم در چشمش خیره بشم و راستش، پیش خودم می گفتم با هرکی حاضر بشم برم، با این یکی که قیافه اش اینقدر تابلو هستش نمیرم. چهره ای آفتاب سوخته، خشن و چشمهائی قرمز با مردمکی غیرشفاف! پیش خودم باند خلافکاری را تصور کردم که همین پشت مشتها مسافرها لخت می کنند؟ به گروگان می برند؟ آیا القاعده ای هستند که خوراکشان سربریدن است؟... ولی ما هیچ چاره ای نداشتیم، باید با یکی از همین ماشینها می رفتیم...  از من پرسید اهل کجائی گفتم استان اصفهان، گفت : اهان من آمده ام اونجا...، چهارباغ... زینبیه...
اما هر کی بود، با آن قیافه خلاف، در اون معرکه به داد مارسید و باد این مسافرکشهای طماع را خالی کرد. برای من هم عجیب بود که چرا او این کار را کرد. او که آمد، مسافرکشها متفرق شدند . به ما گفت صبرکنید... کمی گذشت و اونی که هی می گفت فولر، اومد باهاش عربی شروع کرد به صحبت. یهو اومد طرف ما و گفت این آقا خانه اش کربلاست. میخواد بره. آخرش چند میدید بفرستمتون؟ گفتیم نفری 7 هزار. اون هم تا 8 هزار اومد و بالاخره با نفری هفت و نیم راضی شدیم.
ماشین که حرکت کرد، هنوز موبایل یه کم آنتن میداد، با خانواده تماسی گرفتم و افتادیم ابتدای جاده کربلا در خاک عراق. آنهم با یک ماشین سواری شخصی، با راننده ای سبیل کلفت که با اون مرد قیافه خلاف، هم صحبتکی کرده بود...

ادامه دارد......


لا، غیرقانونی! - خاطرات سفر کربلا (4)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (4)

... با دلی شکسته، سه نفری از صفر مرزی به سمت جایگاه برادران عراقی حرکت کردیم. هوا واقعاً گرم بود و هرم تنوری هوا، صورت را آزار می داد. پس از طی مسافتی، به یک کانکس در به داغون رسیدیم. اینجا باید پاسپورتها، مهر خروجی می خورد. پس از معطلی اندک، سه تا پاسپورت را از پنجره گذاشتم روی میز جلوی مامور. نگاهی کرد به ویزاها و بعد گفت : کَروان (کاروان)؟ گفتم لا. گفت "غیرقانونی"! گفتم "ویزا موجود"! گفت لا، فقط کَروان... و پاسپورتها را گذاشت کنار میزش. بعد یه چند نفر دیگه اومدند جلو و در حین صحبت با آنها پنجره را بست!
در مورد کاروانیها، یعنی آنها که ویزای دسته جمعی از سفارت عراق گرفته بودند، و از طریق آژانسهای زیارتی آمده بودند، مسئول گروه، لیست افراد به همراه پاسپورتها رامی آورد و سریعاً مهر می خورد و می رفتند، اما کار ما گیر کرد.
پیش خودم می گفتم، آخه فلان فلان شده ها، سفارت کشور شما ویزا داده، آنوقت تو میگی غیرقانونی؟؟؟ خیلی ناامید نبودیم. تقریباً پیش بینی می کردم اینطور شود. با آقا احمد و امیر پشت پنجره ایستادیم، دیدیم که خیر، در را باز نمی کند. خوشبختانه در ورودی کانکس قفل نبود.
با احتیاط وارد شدم. ماموری که گفته بود نمیشه، حالا رفته بود پشت میزی که با پنجره یکی دو متر فاصله داشت. تعجبم این بود که نگفت چرا وارد شدی. رفتم پیشش گفتم، السّید! ویزا موجود! مهر لازم! باز گفت غیرقانونی، فقط کَروان... خلاصه از ما اصرار و از اون انکار. گفتم ما متعلق به مکتب سید سیستانی! (ویزاها را از طریق دفتر آیه الله سیستانی در قم گرفته بودیم). گفت : سید سیستانی علی راسی(روی سرم جادارد!) اما غیرقانونی... حالا امیر هم وارد کانکس شده بود، خلاصه مجبور به کاری شدم که نمی خواستم. سه تا اسکناس دوهزارتومانی گذاشتم لای پاسپورت، به طوری که لبه های آنها بیرون بود و گذاشتم براش روی میز... نگاهی کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت لا، غیرقانونی... بعد از کمی تامل سرش رو به طرفین تکانی داد، کمی هم فوت کرد. بعد اشاره کرد  به اون یکی مامور که پشت پنجره نشسته بود و گفت "سَکّرِ الشُّبّاک" (پنجره رو ببند) و مامور پنجره را بست. بعد به ما اشاره کرد که بدیم بهش مهر کنه. ماموره سرش رو به علامت سوال تکون داد و ایشون ، هم با دو دست مبارک،  هم با زبان مبارک اشاره کرد "عشر" (یعنی 10 هزارتومن ازشون بگیر). خلاصه دو تا دوهزاری دیگه هم مرحمت کردیم، پاسپورت مهر شد و زدیم بیرون...

جلوتر، دوتا مامور بودند که بایستی کیف ها را بازرسی می کردند. کیفها را جلوشون گذاشتیم زمین ، پاسپورتها را خواستند. بعد گفت کَروان؟ گفتیم لا. اون یکیشون گفت غیرقانونی!!! یک اسکناس دوهزارتومانی دیگه و تمام. ظاهراً معنای کلمات در کشورهای مختلف فرق می کنه...

حالا وارد حساس ترین مرحله سفر شدیم و اینجا بود که جای نگرانی داشت. بایستی سوار ماشین های سواری شخصی می شدیم و از کجا معلوم که وسط راه، بله...، یه تفنگ از یه گوشه ای دربیاد و ...

ادامه دارد......

 


خاطرات سفر کربلا (3)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (3)

... (صبح شنبه 6 خرداد هشتادوپنج ، حدود ساعت 8 ). در منطقه صفر مرزی، ساختمانهای مفصل و سایبانهای بزرگ ساخته بودند. با آنکه اول صبح بود، به صفی نسبتاً طولانی برخوردیم و حدود 2 ساعتی طول کشید تا به محل چک کردن پاسپورتها رسیدیم. در این مدت فرصت کردیم، چائی دیگری میل کنیم و تجدید وضوئی هم داشته باشیم. یکی از دوستان پارسی بلاگی هم اس ام اس زد که سایت خوابیده! و نگرانی من، در همین ابتدای سفر آغاز شد. سریعاً به یکی از همکاران زنگ زدم وخواستم که بررسی کند. خوشبختانه مورد خاصی نبود. به سر صف که رسیدیم، اول آقا احمد پاسپورتشان مهر خروج خورد، بعد امیر، بعد هم من. آقا محمد هم پشت سر من بودند. از جلوی گیشه رد شدم، کمی مکث، بعد ایستادم، و بعد... با شنیدن یک جمله، انگار که کل ساختمان بر سرم خراب شد : مامور مرزی، در حالتی که پاسپورت آقا محمد را باز کرده بود و جائی از آن را نشان می داد، رو به ایشان گفت : شما اجازه خروج از مرز را ندارید! هر سه نفر با کمال تعجب، گفتیم چرا؟؟؟ و او با کمال آرامش گفت: اعتبار پاسپورت تمام شده است. تا تابستان 83 معتبر بوده!.
این شرایط اصلاً نه قابل تصور بود، نه قابل تحمل... من هم پاسپورتم نیاز به تمدید داشت که قبلاً این کار را کرده بودم و هرگز تصور نمی کردم که آقا محمد نسبت به این موضوع بی اطلاع بوده باشند. دو سه سال قبل به عمره مشرف شده بودند و من فکر می کردم که مثل خود ما پاسپورتشان 5 ساله است، غافل از آنکه پاسپورت روحانیان با گواهی موقت حوزه علمیه صادر می شود و 5 ماه قابل استفاده است. خود ایشان هم مطلقاً از نیاز به تمدید پاسپورت اطلاعی نداشتند. خودم را به شدت ملامت کردم که چرا وقتی پاسپورتشان را برای اخذ ویزا گرفتم، این موضوع را بررسی نکردم. سفارت عراق هم که ویزا داده، چک نکرده که پاسپورت اعتبار ندارد.
با آنکه تقریباً مطمئن بودم هیچ کاری نمی شود کرد، چون پاسپورت منقضی، مثل بی پاسپورتی است و امکان خروج وجود ندارد، به سرعت به جنب و جوش افتادیم. تماسهای متعدد برقرار شد و حتی امیر توانست در همان مدت کوتاه کانال (پارتی) مناسب هم در اداره مرزی مهران و هم در اداره حج و زیارت مستقر در مرز بیابد. حدود یکساعتی معطل شدیم، اما همه پاسخها منفی بود. از هیچکس هیچ کاری بر نمی آمد. حالا ما سه نفر از مرز ایران خارج شده بودیم و آقا محمد در 5 متری ما آنطرف گیشه ایستاده بودند. همدیگر را نگاه می کردیم و نمی دانستیم چه کنیم.
من سه مرتبه قبلاً مشرف شده بودم و همانطور که قبلاً هم گفتم، آقا محمد دل شکستگی خاصی نسبت به این سفر داشتند، واقعاً حاضر بودم خودم برگردم و ایشان از این نقطه مرزی، که دیگر پرچم عراق در چند متری ما قرار داشت، بازنگردد. اما حیف که هیچ راهی وجود نداشت. اصلاً باورمان نمی شد که یکی از همسفرانمان باید از همین ابتدا، از ما جدا شود و باز گردد.
مامور انتظامی حتی به ما اجازه نداد که با ایشان روبوسی و مصافحه ای کنیم. این فاصله 5 متری خیلی آزار دهنده بود. از همان دور، ایشان به ما می نگریست و ما تاب دیدن چشمان ایشان را نداشتیم. ساک ایشان پیش من بود که دست به دست دادیم تا آنطرف به ایشان رسید. لحظه خداحافظی بود و جدائی از همسفری که نمی توانستیم در این سفر بی او بودن را حتی تصور کنیم.
ایستادیم تا اول ایشان از در ورودی سالن بیرون بروند و بعد ما از این سمت، خارج شویم. وقتی دور شدن ایشان را از پشت سر نگاه می کردم، که با قدمهای کوتاه ، از سالن مرزی خارج میشدند، مطمئن بودم که آنطرف، اشکهای یک آرزومند زیارت سالار شهیدان، دارد بر زمین می چکد و ما، نمی دانستیم چگونه بی او ، به سفرمان ادامه دهیم...

ادامه دارد......

 


خاطرات سفر کربلا (2)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (2)

... بساط صبحانه را پهن کردیم کنار میدان و شروع کردیم، که به یکبار پسربچه ای چهار پنج ساله اومد جلو. مادرش هم که چادر مشکی پوشیده بود، عقب تر وایساده بود و نگاه می کرد. تکه ای نان و مقدار پنیر بهش دادیم و رفت. دو سه لقمه نخورده بودیم که برگشت. این دفعه چند تا مغز گردو بهش دادم. باز رفت و دو سه دقیقه بعد برگشت. جالب اینکه هیچی هم نمی گفت، فقط می اومد جلو و نگاه می کرد. خلاصه باز هم نان و پنیری بهش دادیم، اما خیلی متعجب شدم ازین رفتار.
بساط صبحانه را که جمع کردیم و داشتیم میگذاشتیم داخل صندوق عقب، باز هم اومد کنار ماشین، با همون حالت ملتمسانه ، پای برهنه، سکوت و نگاه ...
حالا من متحیر بودم که بچه نیم وجبی، آیا آموزش دیده این رفتار پیچیده را، مادرش چی بهش میگه که هر دفعه برمیگرده؟ انگیزه مادرش چیه؟ اینا این وقت صبح، اینجا چکار می کنند؟ آیا دیشب هم وسط همین میدان خوابیده اند؟ آیا این یه جور گدائیه یا واقعیه؟ و کلی پرسش دیگر...
خلاصه، حرکت کردیم. رفیق امیر هماهنگ کرده بود برای ماشین. رفتم دم درب یکی از ادارات دولتی و با تماس با رئیسشون، هماهنگ شد، ماشین رو پارک کردیم داخل اداره. یه ماشین دربست گرفتیم و با نفری یکی دوتا ساک دستی، پیش بسوی مرز مهران. اول جاده، که میشه آخرین نقطه شهر مهران، پاسپورتها را چک کردند و یکی هم آمد دم ماشین که لباس شهرداری پوشیده بود و گفت که باید عوارض شهرداری رو - فکر کنم نفری دو سه هزار تومان، ریخته باشید به حساب. گفتیم که بانک بسته و نمیشه و ...  خلاصه،  باراننده رفیق بود، گفت حتماً صفر مرزی بریزند به حساب فلان شماره، وگرنه من باید از جیب بدما. گفتیم باشه، می ریزیم به حساب.
عجیب بود، دیگه اینجوری شو ندیده بودیم. حالا ما اول مسیر 12 کیلومتری بودیم که به صفر مرزی مهران ختم می شد : من، امیر، آقا احمد و آقا محمد.
راستی از همراهانم براتون نگفتم. امیر که داداش و همکارم هست، 9 سال کوچکتر از خودم و آقا محمد داماد خاله و دوست و رفیق چندین ساله که 10 سالی از خودم بزرگتر هستند. ایشون از اساتید طراز اول حوزه علمیه و دانشجوی دکترای فلسفه هستند و کسی هستند که سالها قبل از سوی بزرگان حوزه مامور شدند به یکی از فلاسفه آمریکائی که تازه مسلمان شده  بود، آموزش فلسفه اسلامی بدهند. در صداقت و پاکی، فرق چندانی با یک بچه پنج ساله ندارند و من همیشه به ایشان غبطه می خورم. آقا احمد هم شوهر خواهر ایشون هستند، که در موسسات آموزش عالی به تدریس زبان انگلیسی و ترجمه متون فلسفی اشتغال دارند و کتابهائی هم از ایشان چاپ شده است. . ما بخاطر رفاقت و روابط فامیلی چند طرفه ای که داریم، رفقای نزدیکی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم. امیر یه بار بدون مجوز، همون وقتی که شیر تو شیر بود، کربلا و نجف مشرف شد، ماه رمضان دو سال قبل. من هم دوبار در زمان صدام و از طریق مرز سوریه (که داستانش رو براتون خواهم گفت) ، یک بار هم در زمان شیرتوشیر بعدش، البته بطور رسمی و از خود مرز مهران (بدون پاسپورت و ویزا، به همراه کاروان کمکهای اعزامی یکی از مراجع) ، مشرف شده بودم. آقا احمد بار اولشونه که کربلا مشرف میشن و آقا محمد هم همینطور. آقا محمد مهمان خیلی ویژه ای هستند برای این سفر، چون دو پسرشون که طلبه اند قبلاً آمده اند و برادرهاشون هم مشرف شده اند و یه جور دلسوختگی خاصی در ایشون هست، نسبت به این سفر. از ابتدا حال خاصی داشتند و چند بار تابحال گفته اند که باورم نمیشه در سفر کربلا باشم.
از اول هم قرار نبود ایشون و آقا احمد باشند. راستش من از طریقی خاص که بعداً خواهم گفت، تونستم قول 4 تا ویزای عراق رو بگیرم و فکر هم نمی کردم آقا محمد پاسپورت داشته باشند. اتفاقی متوجه شدم و آقا احمد هم قرار بود نفر پنجم باشند که قطعی نبود. به هرحال نفر چهارم نتونست بیاد و نفر سوم یکی از برادران آقامحمد بودند و چون خودشون چندبار مشرف شده بودند، جای خودشون را دادند به آقا محمد. خلاصه آقا محمد خیلی ویژه هستند در این سفر و راستش من از نظر معنوی خیلی چشم دوخته ام به اینکه با واسطه ایشون، و حالات خوششون، بهم عنایتی بشود.
موبایلها هنوز آنتن می دهد. به صفر مرزی می رسیم. جائی که دو سال قبل، تکه ای از بیابان خشک و سوزان مهران بود که تعدادی کانتینر در آن گذاشته اند و مقداری قابل توجه سیم خاردار احاطه اش کرده. اما این بار اوضاع خیلی متفاوت بود...

ادامه دارد......

 


خاطرات سفر کربلا (1)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (1)
بی سرو سامان توام یا حسین   دست بدامان توام یا حسین
جان علی سلسله بندم مکن    گردم و از خاک بلندم مکن
عاقبت این عشق هلاکم کند    در گذر توی تو خاکم کند

...شامگاه جمعه 5/3/85 است. GLI سرمه ای رنگِ آقا احمد، با شتاب هر چه تمامتر سینه جاده را می شکافد و شعرخوانی مرحوم آغاسی، ما را به خلسه ی سکوتی سنگین فرو برده است. مثل اینکه در تاریکی شب داریم سینه بندکوه را می کاویم و ستارگان، چشمک زنان و شادی کنان شاهد عشقبازی ما هستند. چشمم به صورت فلکی عقرب می خورد که آویزانست به سقف آسمان واین طرف اشک پنهانی آقا محمد، که در فضای حسینی شعر آغاسی غرق شده است. شاید بیشتر از نیم ساعت نمانده که به ایلام برسیم. امیر ، روی صندلی جلو زل زده است به جاده و آقا احمد با چابکی، پیچهای دایره ای شکل را رد می کند. جلوترها، وسط جاده یک شغال را می بینیم که بی خیال خطر، مشغول کاری است و چه خوب که وقتی از کنارش رد می شویم، هوس برگشتن به کنار جاده به سرش نمی زند.

... به امیر می گم : آهای شاگرد شوفر، یه دستی زدی به چرخها؟ و فضای تب دار ماشین، قدری فروکش می کند.

...آقاجان قرار نیست هنوز نرسیده به کربلا، همه برید تو کف عرفانیا... صبر کنید به وقتش...

حدود نیم ساعت بعد به کمربندی ایلام می رسیم. پیاده می شویم و منتظر ماشینی که قرارست ما را به هتل راهنمائی کند. یکی از رفقای امیر هماهنگ کرده، که ایشون بیاد ما رو راهنمائی کنه. هوا با پیراهن، یه کم سرد است، اما می چسبد. چند دقیقه بعد یک پراید مشکی رنگ سر میرسد و بعد از تعارفات معمول، به دنبالش راه می افتیم به سوی مرکز شهر. اول ما را برد هتل "خلاش" ، که قیمتش خیلی بالا بود، و نهایتاً رفتیم به یک مهمانسرای نه چندان دلپذیر. آقا فکر کرده بود ما از اون مایه دارهای -البته بادرد- هستیم...
صبح، نماز را که خواندیم، هوس خواب هنوز از سرم بیرون نرفته بود و بدم نمی آمد چرت مختصری بزنم، امیر هم همینطور، اما دیدم که آقا محمد و آقا احمد دارند آماده می شوند، بناچار آماده شدیم و زدیم بیرون.
چند نان داغ تازه و پیش بسوی مهران. طوری برنامه ریزی کرده بودیم که 7:30 دقیقه مهران باشیم و پس از پرداخت عوارض خروج، در اولین فرصت از مرز خارج شویم. در میدان اول شهر مهران، جلو درب دادگستری ایستادیم. وسط میدان جای مناسبی بود برای صرف صبحانه.
ساختمان دادگستری خاطرات سفر دو سال قبل را برای من زنده کرد. اواخر تابستان 83 ، بدون مجوز و ویزا، با رفقا آمده بودیم کربلا و در راه برگشت، در شرایطی که حتی پول کافی برای کرایه بازگشت به قم، همراه نداشتیم، ما را با اتوبوسی که از صفر مرزی ما را به داخل شهر آورده بود، به حیاط ساختمان هدایت کردند و درها را بستند. تا نفری 7 هزارتومان جریمه پرداخت نمی کردیم، امکان خروج نبود. نزدیک غروب بود، با دوستم رفتیم پیش یکی از مسئولین آنجا و گفتم که کیف ما پیش یک گروه دیگه از رفقاست که با نیسان دارند می آیند و هنوز نرسیده اند و ما پول کافی همراه نداریم. گفت باید صبر کنید قاضی کشیک بیاد، دو سه ساعت دیگه. و ما هم نمی تونستیم صبر کنیم چون رفقا ما رو گم می کردند و نیسان حاوی وسایل ما می رفت و خلاصه بی پول می ماندیم. یادم نمی رود که دو سرباز دم در ایستاده بودند و یک به یک برگ پرداخت جریمه را چک می کردند. من به رفیقم گفتم خوبه بگیم بسم الله و بریم ، از بینشان رد شدیم و آمدیم بیرون و هیچکدام جلو ما را نگرفتند. خودمان هم باورمان نشده بود و متحیرانه به هم نگاه می کردیم.
حالا جلو همان در ایستاده بودم و داشتم دنبال پنیر و گردو می گشتم در صندوق عقب ماشین. وسائل صبحانه رو بردیم یه جای سایه روی چمنهای کنار میدان.

   ادامه دارد.............