سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

دست دادن با خدا - خاطرات سفر کربلا (14)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (14)

صبحانه رو میل کردیم و زدیم بیرون. از کنار پیاده رو به سمت مقام قطع شدن دست چپ حضرت عباس حرکت کردیم. طبق معمول، کنار این مقام، دستفروشان خوش شانسی حاضر بودند که پارچه متبرک می فروشند. آقا احمد یکی دو تکه خریدند. جایگاه رو بوسیدیم. سوز این مقام، از آنجاست که دست چپ آقا، اینجا قطع شده و مشک آب رو که حالا چند تیر هم بهش فرو رفته و آب از کنار جای نیزه ها، بیرون میزنه، ساقی عطاشای کربلا، به دهان مبارک گرفته اند. اینجاست که امید آقا قمر بنی هاشم از رساندن آب به خیمه ها قطع میشه، و شاید کمی جلوتر هست که عمود آهنین به فرق مبارکشون اصابت می کنه. اینجاست که دست چپ بزرگ دلاور ملکوت آسمانها، تندیس وفا و عشق و ارادت، به زمین می افته. واقعاً اینجاست که باید بر زمین نشست و امید طلبید. اینجا جای امید گرفتن است از دست بر زمین افتاده. اینجا جای دستگیری است. اینجا جای دستبوسی است...
چند صدمتر که جلوتر می رویم به مقام قطع شدن دست راست حضرت می رسیم. قشنگ مشخص است که حضرت، شتابان سوار بر توسن آسمانی، پس از آنکه مشک را از آب فرات پرکرده اند، و آب را در حسرت لبهای خشک خود، نهاده اند، به سوی خیمه ها در حرکت بوده اند. پس از انکه آن روسیاه ابد، با نامردی تمام، دست راست ایشان را قطع می کند، حضرت مسیر خود را به سمت راست و به سوی جایگاه خیمه ها، کج می کنند. و مقام دست چپ، در این مسیر واقع شده است: بین خیمه گاه و مقام دست راست...
شاید با قطع شدن دست راست، حضرت می پندارند که باید به هر قیمتی آب به خیمه گاه برسد و مسیر را کج می کنند... شاید از آن دور، برق چشم کودکان تشنه ای را می بینند که بی صبرانه منتظر آب هستند (لِیش تَاَخَّر عَبّاس...) شاید...
نمی دانم... مقام دست راست حضرت، شکوه و حماسه عجیبی دارد. شاید بخاطر آن شعری است که حضرت می خوانند : به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کردید، بدانید که ابداً از حمایت دینم دست بر نمی دارم...
اینجا هم آدم باید بنشیند. اسب خیال را بتازاند و تا اوج عرش، آنجا که ملائک دارند دست افشانی می کنند، بتازد. وقتی حضرت به اینجا میرسند، به یقین در عرش ولوله ای برپاست. ملائک، همه مدهوشند از لبان تشنه ای که به آب، نه گفت. خدا هم از آن بالا، دارد لبخند می زند. می نازد به این بنده اش. و مولا امیرالمومنین، دارند احسنت و مرحبا سر میدهند به این فرزند و بنده صالح.
اینجا دست راست عباس نیست که بر زمین می افتد، که دست راست حسین است... اینجا بازوی اسلام بر زمین می افتد، تا در دلهای مومنین، تا ابد، برافراشته بماند.اینجا پاره ای از دل صدچاک حسین، بر زمین می افتد، تا گواهی باشد بر مظلومیت خاندان طهارت، بر بندگی بندگان بزرگ خدا و پناهگاهی برای گرفتن دستهای ما.  اینجا باید با خدا، بیعتی دوباره داشت. اینجا جای دست دادن با خداست: با دست راست. اینجا دستی به خدا داده شده، که گرم، فشرده شده و بازنگشته. اینجا هنوز دست خدا باقیست. اینجا باید با خدا دست داد...


ادامه دارد...


کاروان بنی امیه و چائی عربی - خاطرات سفر کربلا (13)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (13)

هنوز خاطرات سفرم به روز دومش نرسیده، حالا تقریباً یک شبانه روز گذشته از سفر. امشب مصادف است با شام شنبه 6 خرداد 85.
... به در و دیوار حرم، جای گلوله های سربازان مهاجم دیده می شود. حتی به ضریح مبارک حضرت هم اصابت کرده است. صبر خدا زیاده، اگه من جای اون بودم و اینهمه زور داشتم، اینهمه تشکیلات و تاسیسات و تجهیزات داشتم،  یه گوشمالی حسابی به این جسارت کنندگان میدادم. اما ، عجب! صبری خدا دارد. نمی دونم این گلوله ها مربوط به زمان صدام و قیام شیعیان میشه، یا زمان بعد از اون و درگیری های داخلی و یا اشغالگران، اما به هر حال، برای ما خیلی دردناکه، شلیک گلوله به در و دیوار و ضریح حرم آقا.
از حرم بیرون آمدم. تفاوت محسوسی هست بین خدمات و نظم و انضباط مدیریت و امنیت حرم، با دفعه های قبل. از چندصد متری حرمها پست های بازرسی هست و در چند مرحله دقیقاً تفتیش بدنی میشیم. اجازه حمل موبایل و دوربین هم نمی دهند، وگرنه عکسهای توپی براتون می آوردم.حدود ساعت ده و نیم، شام کنسرو ماهی میل کردم که جای شما خیلی چسبید. بعد هم خواب، اما چه خوابی! انگار که در حمام سونا خوابیده باشی. اینجا وضع برق خیلی خرابه و شبها برق دولتی قطع میشه و فضای خیابانها پر میشه از صدای موتور برقها. چون ما در فصل پر زائری نیستیم، بیشتر اتاقهای هتل خالیه و صاحب هتل براش صرف نمیکنه که موتور برق روشن کنه و کولر کار کنه. نزدیکی های صبح یه مقدار روشن کرد، یه مختصر خواب آرامی داشتیم.
صبح یکشنبه 7 خرداد 85. نزدیک اذان صبح بود که از هتل زدم بیرون. چشمتون روز بد نبینه. کاروان سگهای ولگرد که با نهایت قدرت در حنجره خودشون می دمیدند و آنچنان صدایی راه انداخته بودند که انگار زمین می لرزید. مونده بودم چیکار کنم. اینهمه سگ اگه بهم حمله کنند که تکه بزرگیم میشه زبونم! بی حرکت وایسادم، اونا هم از رو رفتند. تعدادشون خیلی زیاد بود. اینقدر صداشون شدید بود که چند شب بعد وقتی رد می شدند، ما داخل هتل، از خواب پریدیم. راستش، پیش خودم گفتم، اینا شاید گروهی ازسپاهیان یزید باشند که مسخ شده اند و بصورت سگ درآمده اند. حالا اینجا چیکار دارند و ... رو من چه می دونم، شما بگید. همه شو که نباید من بگم...
در هر صورت، در حرم، جای شما خالی ، نمازی و زیارتی ، و برگشتم به سمت هتل. بین راه پیش خودم گفتم نون بگیرم. هوا تاریک و روشن بود. از یکی پرسیدم : وین مخبز؟ اشاره کرد به یه کوچه باریک و البته تاریک! پیداش کردم. خوب که وایسادم و نوبتم شد، گفت پول ایرانی قبول نمی کنه. برگشتم لب خیابون. هیچ راهی نبود، به یکی از قهوه خونه های سیار گفتم یه چائی بده، تا پولم عراقی بشه. باز جاتون خالی،از اون چائی های عربی بود که چگالی شکرش، نیم کیلوگرم در سانتی متر مکعب! هستش و از نظر رنگ، هیچ کم نداره از مرکب خوشنویسی استاد امیرخانی.
بالاخره پول خرد شد، نون گرفتم و صبحانه را میل کردیم. اولین برنامه ما برای امروز زیارت مقام دست چپ و راست حضرت عباس بود...

ادامه دارد...


سجده ای به عظمت تاریخ - خاطرات سفر کربلا (12)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (12)

همان دیدار اول، هر چی حرف داشتم، خدمت آقا قمر بنی هاشم عرض کردم. خوبیش این بود که خیلی خلوت بود و یک ساعت تمام هم که میخواستی، میشد بایستی و ضریح آقا رو در آغوش بگیری.
از حرم ایشون خارج شدم و به سمت حرم برادر بزرگوارشون حرکت کردم. مقداری خسته بودم، بنابراین پیش خودم گفتم داخل صحن آقا میشینم و اگه حالم مساعد شد، داخل میشم.
زوار ایرانی گروه گروه، در صحن ایستاده بودند و هر کدوم زیارتی، درد و دلی، مصیبتی...
من در کنار یکی از گروهها قرار گرفتم، اما ، چه سود... هیزم من با آتیش اونا روشن نمیشد.
امان از دل که سخت شده باشه...
اون گروه کارشون تمام شد و رفتند و من هنوز نشسته بودم. ناگهان صدای نعره ای از سمت در ورودی، توجهم رو جلب کرد. خانم جوانی بود که بابا بابا می گفت وبه شدت گریه می کرد، به گونه ای که همه رو متوجه خودش کرده بود. نمی دونم مشکلش چی بود و یا منظورش از بابا کی بود، اما خدا خیرش بده، روشنم کرد.
گاهی وقتها، خدا میخواد نشون بده که اومدن و رفتن حال، فقط دست خودشه، اونوقت از طرق غیرمعمول، خودشو نشون میده، تا ما یاد بگیریم که اونو همه جا بتونیم بیابیم.
از سمت پایین پای مبارک وارد حرم شدم و حرم رو بر خلاف همیشه، کاملاً خلوت یافتم.
شاید در جمع 5 نفر دور ضریح حضرت نبودند!
عمری با خودمون زمزمه کردیم : تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده        تا بگیرم در بغل، قبر شهید کربلا
و حالا وقتش بود. باید در آغوش گرفت، و چه در آغوش گرفتنی...

به نظر من کربلا، محل بندگی های بزرگ است، بندگی های بسیار بزرگ...
نوعی از بندگی که در تاریخ سابقه نداشته...
اینجا محل گذشتن از همه چیز است و محل سجده ای به عظمت تاریخ
اینجا فقط محل سجده است و بس، خصوصاً در گودال قتلگاه
آنجاست که عظیم ترین سجده زمانها و مکانها گزارده شده...
در گودال قتلگاه فقط باید سجده کرد، باید با حسین سجده کرد و تقرب جست...
بی جهت نیست که در بعضی روایات آمده، آقا امام زمان پس از ظهور، سمت قبله را به کربلا تغییر می دهند
چرا که نه؟ تا قبل از حسین، کعبه محل پرستشهای بزرگ بود و نمادی از توحید، اما نه بعد از حسین...
بعد از حسین، کربلاست که بزرگترین بندگی ها در آن شده و باید برای سجده، در آن جهت ایستاد، در جهت حسین...

گودال قتلگاه محل سجده است، و تل زینبیه محل اضطرار...
فکر نمی کنم هیچگاه کسی به آن حد از اضطرار رسیده باشد که حضرت زینب در بالای بلندی، و به هنگام دیدن صحنه بزرگترین جنایت تاریخ.
آنجا هرکس با زینب بتواند همراه شود، به هر کجا که خواهد می تواند برسد...
ای کاش که این تن ضعیف و این روح نحیف، می توانست به دانسته ها فعلیت بخشد...
بال و پری و شوق پریدن هنوز هست         اما دریغ و درد، ز پائی که در گل است...

یا حسین


عباس، شکوه جوانمردی - خاطرات سفر کربلا (11)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (11)

از ماشین پیاده شدیم، روبروی باب الحسین : درب رو به قبله حرم مطهر آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام. البته در ابتدای خیابان ابن فهد حلی. آقا احمد حال خوشی داشتند و جز این هم نباید می بود. برای اولین بار بود که پا با این بهشت معنا می نهادند. چه بگویم؟ کربلا را توصیف کنم؟ یا ابهت حرمهای دو این برادر را ، یا لطف و کرامتشون رو، که مثل دریا، نصیب زائرهاشون می کنند؟
امیر کنار چمدانها نشست و من و آقا احمد رفتیم دنبال هتل. یه جا رفتیم میگفت شبی نفری 8 هزار تومن و تازه کولرش هم روزها خاموش. خوب بود اتاقهاش، اما قیمتش گرون به نظر می رسید. یکی دو جای دیگه هم رفتیم، اما همین شرایط بود کم و بیش، تا اینکه فندق الفارس در راهمون قرار گرفت. گفت چون شمائید(!) ، شبی نفری حدود 4 تومن. رفتیم اتاقهاشو دیدیم، به شیکی و تمیزی قبلی ها نبود اما خب، به قیمتش می ارزید. در همین هتل مستقر شدیم. اولین نیاز، یک دوش مناسب و غسل زیارت بود که به وقت انجام شد. وقتی هر سه از هتل، بیرون آمدیم، اذان مغرب شروع شده بود.
ظاهراً شرط ادب آنست که ابتدا به زیارت حرم حضرت ابوالفضل بروند و کسب اجازه کنند از ایشون برای زیارت برادر بزرگوارشون. وقتی پاگذاشتیم به صحن مبارک حضرت ابوالفضائل، نماز مغرب تمام شده بود. با نماز عشا، هر دو نماز مون رو خواندیم. اینجا بود که دیگر باید جدا می شدیم. یه جاهائی از سفر هست که دیگه جمع معنا نداره، باید تک و تنها بود.

تا تو پیدا آمدی، پنهان شدم             زانکه با معشوق، پنهان خوشتر است

باید تنها بود، همانطور که تنها بوده و هستیم. هر کدام از ما، از ازل تنهای تنها بوده ایم و تا ابد تنهای تنها خواهیم بود. این جمع های زندگی ما، رفاقت، پدر و فرزندی، همسری و...  همه به یک معنا، تشریفاتی هستش. ما تنها هستیم. تنهای تنها باید با خدای خود روبرو شویم. خودش فرموده.
تازگیها، توی زیارتها، خیلی به خودم فشار نمیارم که گریه کنم. خیلی نمیرم تو عالم تصورات. تصور مصیبت یا زندگی ائمه. سعی می کنم خیلی ریلکس و راحت، خودم رو رها کنم. هر طور که شد خیر است. اصلاً فکر می کنم محبتی خالصه که بی صورت، خودشو نشون بده. تصور مصیبت، برای اوایل خوبه، تا محبت ایجاد بشه، اما محبت نهایتاً باید عریان باشه، فارغ از تصور. باید وجود علی، دل آدم رو بلرزونه، فارغ از یادآوری مصائبشون، یا یادآوری فضائلشون و شخصیتشون. اگه بدون اینها، تنها با یاد و نامش، دل لرزید و گریست، یه چیزی هست. یه علائمی از محبت هست.
بعد از نماز عشا، تنهائی نشستم یه گوشه صحن و شروع کردم به تماشا. بی اجازه که نمیشه وارد شد. باید احساس کنی که به دلت اجازه داده شده. خیلی ابهت و عظمت داره صحن آقا قمربنی هاشم. انگار که قامت بلند و استوار ایشون، در همه جا پیداست. انگار شکوه و عظمت جوانمردی، در تک تک آجرهای اینجا، دیده میشه.
دقایقی گذشت، تا اینکه بلند شدم و به آهستگی، از در پشت، وارد حرم مبارک شدم. وارد شدن از روبرو، اونم در اولین ورود، خیلی جسارت میخواد. کی میتونه ابهت نگاه ماه بنی هاشم رو از روبرو تاب بیاره، حتی اگه مثل من چشم دلش باز نباشه؟
داخل حرم، امیر و آقا احمد رو هم دیدم. خیلی خیلی خلوت بود. اصلا باورم نمیشد اطراف ضریح مطهر تعداد انگشت شمار،  آدم وایساده باشه. یادم افتاد به فیض خاصی که حضرت، به مرحوم آقای قاضی رسونده بودند و شروع پیشرفت معنوی ایشون، از طریق حضرت ابوالفضل بوده. وقتی که ایشون از حرم امام حسین با حالت یاس و سردرگمی معنوی بیرون میان و یه آدم به ظاهر دیوانه بهشون میگه، امروز ملجا اولیای خدا، حضرت ابوالفضل العباس هستند و این بوده شروع جذبه الهی برای جمال السالکین، حضرت آیة الله سید علی قاضی طباطبائی.

ادامه دارد......
 


رئیس سبیلو و حادثه دوم - خاطرات سفر کربلا (10)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (10)

... یک کولر گازی قراضه در اتاق رئیس روشن بود که در ابتدای ورود ، خیلی به ما حال داد. اتاقی بود حدود 24 متر که در انتهای آن میز رئیس بود و بقیه هم صندلی های جلسه ای چیده شده بود. خوب ما را تحویل گرفتند. خود رئیس از جا بلند شد، با تک تک ما دست داد و ما را دعوت به نشستن کرد.یعد پاسپورتهای ما را یک به یک با دقت بررسی کرد. آدم خوش اخلاقی بود با صورت تراشیده ، سبیلهای پرپشت و چهره ای نه چندان اخمو. بعد پرونده و مدارک مربوط به راننده را چک کرد. راننده در حالی که کمی ترسش ریخته بود، بادقت و تند تند برای رئیس، عربی بلغور می کرد و به سوالاتش جواب میداد، شاید در هر جمله ، سه بار کلمه بنچر رو می شد از حرفهاش شنید.
علت مظنون شدن پلیس به ما، خروج از مسیر عادی سفر بوده و شکر خدا عکس گرفتن من رو ندیده بودند. ما هم با برخورد محترمانه آنها، خیالمان راحت شد که مشکل حادی نیست. از من سوالاتی کرد درباره علت اینکه بدون کاروان آمده ایم که جواب دادم و بعد هم برای اینکه محکم کاری بشه، گفتم من سابقاً مدیر یکی از موسسات وابسته به آقای سیستانی بوده ام، اما بعد فهمیدم که نباید می گفتم. تصور من این بود که اینها برای آقای سیستانی احترام فوق العاده قائل هستند، اما متاسفانه ضرب المثلی عربی به کار برد که مقداری توهین آمیز بود. کلاً طرفداران صدر، خیلی ارادتی به آقای سیستانی ندارند، هرچند مامورند احترام ایشان را حفظ کنند. درباره این مطلب، جریانی هست که بعداً برایتان خواهم گفت.
فاتحانه و خوشحال، از پاسگاه بیرون آمدیم. شکرخدا تا حالاش که بخیر گذشته بود. اما در مسیر برگشت بودیم که قبل از اینکه به جاده اصلی برسیم، راننده یهو کشید کنار جاده و زد روی ترمز! بعد ساکت شد و هرچی هم گفتیم چی شده، هیچ نگفت... فقط به جلو نگاه می کرد...
جلو را که نگاه کردیم دیدیم که بله. یک ماشین نظامی آمریکائی به سرعت در حال نزدیک شدن است و مامور تیربار هم روی آن آماده شلیک است. وقتی از کنار ما رد شد، فلسفه توقف راننده را فهمیدیم. آمریکائی ها به راحتی به هرچیز و هرکس مشکوک می شوند و شروع می کنند به تیراندازی. برای اینکه یه وقت فکر نکنند ماشین ما می خواهد کاری باهاشون بکند، راننده در کنار ایستاد تا رد بشوند.
وارد جاده اصلی شدیم و از آن به بعد دیگه راننده به هرپاسگاه که میرسید، تا می اومدند پاسپورتهای ما را چک کنند، زودی شروع می کرد به تعریف که پنچر شده ایم و پاسگاه رفته ایم و حالا باید زودی بریم وگرنه لاستیک زاپاس یه وقت کار دستمون میده و بادش کم شده و ... و ما هم کلی میخندیدیم، مامور هم زودی علامت میداد که برید. چند کیلومتر مونده به کربلا ایستادیم و باز آب خنکی از یک مغازه تعویض روغنی گرفتیم. واقعاً که چقدر اینجا تشنگی به جگر آدم می زند و از طرف دیگر چقدر نوشیدن آب برای آدم گوارا ولذت بخش است.
ساعت حدود 5/5 به شهر مقدس کربلا رسیدیم. قرارمان باب الحسین بود. راننده یک به یک خیابانها را طی می کرد و چشمهای ما مشتاق یک نگاه بود به  گنبد طلائی سالار شهیدان و شاه وفا ، برادرش عباس. داشتم به آقا احمد می گفتم که شما چون برای اولین بار است مشرف می شوید، معروف است که تا نگاهتان به گنبد مبارک حرم اباعبدالله بیفتد، هر دعائی بکنید، مستجاب خواهد بود. شاید چند کلمه آخر این جمله هنوز از لبم خارج نشده بود که به یکباره، فخر ملکوت آسمانها و زمین خودنمائی کرد...

ادامه دارد......


پذیرائی قبل از بازجوئی - خاطرات سفر کربلا (9)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (9)

... با اکراه تمام سوار ماشین شدیم و پشت سر ماشین پلیس راه افتادیم. حالا دیگه سفر ما و ادامه اون در هاله ای از ابهام قرار گرفته بود. همه مدارک ما سه نفر و راننده عراقی را گرفته بودند و الان در یک کشور غریبه، بدون پاسپورت، هیچ هویت قانونی نداشتیم.
از مامور عراقی براتون نگفتم. مردی سیاه چهره که نزدیک به چهل سال سن داشت، خیلی تند و بداخلاق بود و معلوم بود که می خواد به ما گیر بده. چند خیابان و گذر را طی کردیم تا به میدان ده رسیدیم. عکس مقتدی صدر در اندازه بزرگ وسط میدان نصب بود و این برای ما یعنی شیعه نشین بودن این روستا. به انتهای یک خیابان که رسیدیم با دیوارهای بلندی مواجه شدیم که نشان میداد پاسگاه نظامی همین جاست. مامور عراقی به داخل پاسگاه رفت و ما از ماشین پیاده شدیم. در این حین، مامور دیگری که جوان حدود سی ساله بود، به سمت راننده آمد و با او شروع به صحبت کرد. ناگاه به ما اشاره کرد که دنبال من بیائید.
هر چهار نفر به شدت تشنه بودیم. نگاهی یه همدیگر کردیم و سه نفری حرکت کردیم. با کمال تعجب، مامور به سمت پیاده رو رفت و داخل یکی از مغازه ها شد و اشاره کردکه بیائید! وقتی داخل مغازه شدیم، هوای خنک و مطبوعی به صورتمان خورد. وقتی تعجبمان بیشتر شد که فهمیدیم مامور جوان، ما را به صرف نوشابه و آب میوه دعوت کرده است! خدائیش این نوشابه خیلی چسبید. نگاهی به صورت مامور کردم. نور محبت و ولایت شیعی در چهره اش نمایان بود. چیزی که من بارها در سفر چند سال گذشته ام به لبنان با آن مواجه شده بودم. شیعیانی گرم و صمیمی که وقتی متوجه می شدند ما ایرانی هستیم، آنچنان ما را در آغوش می فشردند که انگار برادر و دوست صمیمی خودشان هستیم و با اصرار ما را برای صرف ناهار یا شام، به منزل دعوت می کردند.
مامور جوان، حتی پول نوشابه ها را هم حساب کرد و اصرار ما برای اینکه خودمان پرداخت کنیم بی فایده بود. وقتی به در پاسگاه برگشتیم، مامور بداخلاق عراقی منتظر بود. با مامور جوان شروع کرد به جر و بحث و اینکه چرا این کار را کرده. بعد از آن، ما را به داخل پاسگاه هدایت کردند. مسیر پیچ در پیچی را طی کردیم و نهایتاً به اتاق رئیس پاسگاه رسیدیم...

ادامه دارد......
 


در چند قدمی ابوغریب... خاطرات سفر کربلا (8)

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (8)


. راننده مشغول گرفتن پنچری و آقا احمد که دارند آفتاب می گیرند! و امیر که لب جاده، بی حوصله وایساده...

از اینجا به بعد، از مسیر اصلی جاده کربلا خارج شدیم. اعصابمان داغان است، چرا که معلوم نیست چقدر طول بکشد تا برگردیم به جاده اصلی. چند کیلومتر که پیش رفتیم، رسیدیم به یک روستا و یک مغازه پنجری دربه داغون هم پیدا کردیم. پیاده شدیم و با راننده رفتیم داخل مغازه. شاگردش بود و گفت برق ندارم. پنچرگیری به روش قدیمی و با همان چسب و وصله خودمن و داغ کردنش انجام میشد. شاگرد اشاره کرد که برید جلوتر. قبل از اینکه سوار بشیم من خم شدم و از ماشین و تایرش با گوشی موبایلم یه عکس گرفتم، که زمینه این عکس، درست در همان مسیری بود که باید جلوتر می رفتیم سراغ پنچری بعدی. تا رسیدیم به مغازه بعدی، دیدیم که یه ماشین پلیس وایساده با چند نیروی نظامی. همان وقت احساس خطر کردم، چرا که عکسی که با گوشی گرفته بودم، به طرف اینها بود... توی ماشین به آقا احمد یواشکی گفتم نکنه دیده باشند که من عکس گرفتم... نکنه عکسهای گوشی منو  ببینند که خیلی خیلی خطرناکه...
یادم افتاد به حادثه ای که برای برادر یکی از دوستانم پیش آمده بود. حدود 2 سال قبل، با رفقاش اومده بودند عراق و ابتدای شهر سامرا با یک ماشین شخصی کرایه ای بوده اند و مشغول فیلمبرداری از منظره زیبای رودخانه ورودی شهر. ناگهان هلی کوپتر آمریکائی سر رسیده، آنها را دیده بود و بی سیم زده به نیروهای زمینی، آنها هم دستگیرشون کردند، با همون هلی کوپتر فرستادنشون بغداد و چهار ماه ابوغریب... چهارماهی که بعدها وقتی خودم دیدمش و گفتم خاطرات اونجا رو بنویس، حالش دگرگون شد و گفت، من حتی نمی تونم آنچه بر من گذشته رو در خاطرم مرور کنم... اونوقت چطور بنویسم؟؟؟



. مغازه ی پنچری گیری .. عکسی که نزدیک بود ما رو بفرسته زندان ابوغریب...

تا راننده پیاده شد که به مغازه پنچری بره، پلیس آمد جلو و با هم شروع کردند به صحبت. بعد پاسپورتهای ما رو خواست. پاسپورتها را گرفت و رفت که سوار ماشینش بشه. ما که هاج و واج مونده بودیم دادمون در اومد که چی؟ چرا؟ این جمله معروف رو گفت : در اداره پلیس همه چی معلوم میشه....


 

ادامه دارد......